eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
297 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا برای نماز صبح،ظهر و مغرب میرفتیم حرم بهترین روزای عمرم بود خیلی مزه میداد سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز -😍😍😍فدای ایده های سیدم بشم سید:خدانکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم ماکه از سفر برگشتیم محدثه و سیدمحمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا منم پرو پرو گفت منو با جوجه هامون ببر سید- ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن -‌چشم حتما به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون ببینیم مطهره و منو سید، -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده -أه خونه کیه؟ سید:خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده خانم رادفر بچه ها کی میان؟ مطهره :سه روز دیگه سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه ها بیان مطهره:آقای حسینی منم میام کمک سید:ممنونم ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی آقایون هم سقف هارو رنگ کنن نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب العشاق راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم بعد بردیمش خونشون پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم با ماشین داداش رفتم پیشش سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن پاکن یقینا مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟ -یسنا من نمیفهمم حرفهاتو یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم زن خوبی نبودم اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه -اوهوم یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟ یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم -ازدواج چی ؟ یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم پس یسنا جان گوش کن وخوب به حرفهام گوش بده یسنا:چشم -آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم یسنا:ها 😳😳😳 -چشمات اونجوری نکن بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜 یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔 -باشه فعلا عزیزم &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& روای یسنا از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا خدایا این چه قسمتیه که من دارم چرا باید محمدی که دوسش دارم بره حالا مرتضی بیاد سرراهم رفتم سر مزار شهید علمدار داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم کمکم کن شهدا خودتون کمکم کنید غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامهـ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است رمان های زیبای مذهبی بسم رب العشاق امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم امروز میخوام جواب خواستگاری بدم رفتار فاطمه خیلی جالب بود وقتی پیام دادم گفتم فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟ فاطمه :با داداش بیام ؟ -هرجور دوست داری ؟ فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه جلوی آینه قدی اتاقم یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟ -آره مادر مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم دعاکنم مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم -مادر من رفتم یاعلی مادر:یاعلی یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا وقتی رسیدم دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن با دیدن من از ماشین پیدا شدن مرتضی سربه زیر سلام داد منم سر به زیر گفتم سلام فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم ‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم فاطمه:باشه عزیزم با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم آقامرتضی من جوابم مثبته اما آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳 -زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟ اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم اگهـ نه میریم کربلا -نه نیاز به عروسی نیست مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون نام نویسنده :بانو.....ش ادامهـ دارد رمان های زیبای مذهبی شهدایی👆 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
بسم رب الصابرین استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم که دوستم پریسا بهم زنگ زد، خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم خیلی باحال بود اسممون خیلی شبیه هم بود -الو سلام جانم پریسا پریسا:سلام خوبی خانم -مرسی جیگرم پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم دوستم پریسا نویسنده بود -ووووییییی پریسا خوشبحالت پریسا:وووووییییی کوفت زنگ زدم باهم بیای بریم -دورغ نمیگی که؟😒 پریسا:آدم باش آفرین -کی بیام پیشت پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم -پریسا عاشقتم پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹
🥀 "کارن" هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا همسرم شده بود،نداشتم‌. همش به خودم وعده وعید های الکی میدادم که بعد ازدواج عشقی بینمون به وجود میاد و رابطمون محکم تر میشه اما وقتی خطبه عقد رو هم خوندن بازم هیچی حس نکردم و لیدا همون لیدا بود برام. هیچوقت فکرشو نمیکردم که اینجوری ازدواج کنم! خیلی زود و بدون تصمیم گیری.هرچند امیدوار بودم انتخابم درست بوده باشه و لیدا بتونه همسرخوبی برام باشه. زهرا از روز خاستگاری یک بارم نگاهم نکرده بود و کلا عوض شده بود. دیگه شیطونی ازش ندیدم و خنده ای رو لبش نیومده بود مگر به زور وقتی که اومد جلو بهمون تبریک بگه. تبریکش به دلم نشست. گفت:ان شالله زیرسایه ائمه و اهل بیت زندگی خوبی داشته باشین و روز به روز فاصله بینتون کم تر بشه. یعنی زهراهم فهمید هیچ حسی به خواهرش ندارم و چقدر ازش دورم؟ از ائمه و اهل بیتم چیزایی شنیده بودم اما الان موقع تفتیش نبود. دوست و آشنا یکی یکی اومدن و بهمون تبریک گفتن. تعجب کردم آخه آناهید نیومده بود. حتما شکست خورده تو به دست آوردن من برای همین نیومده محضر. پوزخندی به خودم زدم و به لیداگفتم:چرا این مراسم مزخرف تموم نمیشه‌؟ برگشت سمتم و لبخند قشنگی زد. _تموم میشه عزیزم صبرداشته باش. نیم ساعتی گذشت و مهمونا رفتن منم با لیدا سوار ماشینی که خان سالار بهم هدیه داده،شدم. لیداخیلی خوشحال بود و همش ذوق میکرد و دسته گلشو تکون میداد. خنده ام گرفت از اینهمه شادی‌.آخه برای چی انقدر شاد بود؟ برای منی که احساس ندارم؟ برای منی که بلد نیستم ابراز علاقه کنم؟ برای منی که الان فقط به فکر اینم که چرا ازدواج کردم و دختر مردمو بدبخت کردم؟ به لیدا نگاهی کردم و گفتم:چیه خوشحالی؟ با لبخندی که یک ردیف دندون سفیدش دیده میشد،گفت:مگه تو نیستی؟ازدواج کردیما. لبخند بی حالی رو لبم شکل گرفت که معنیشو نفهمید و ساکت شد. منم به رانندگیم ادامه دادم تارسیدیم به یک رستوران شیک و قشنگ. ساعت۸بود ولی من گشنه بودم. _شام میخوری؟ _با تو هرکاری میکنم. کتمو از عقب برداشتم و پیاده شدم. رفتیم تو رستوران و نشستیم سر یک میز و صندلی دونفره. گارسون اومد و سفارش دو تاپیتزا دادم. _چرا از من نظر نخواستی که چی میخوام؟ _چون میدونم پیتزا رو همه دوست دارن. با عصبانیت،پوست لبشو‌ جوید و خیره شد به میز.میدونستم داره حرص میخوره برای همین لبخندی از رو خوشحالی زدم. حرص خوردنش خوشحالی نداشت،اذیت کردنش حال میداد. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 💍
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ به روایت حانیه ................................................... 6 جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم. . . رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم. فاطمه_خب من حاضرم بریم؟ پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم: بریم. . . با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد. تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم . وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا. در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ. بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن. خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت. _ چیه خب ؟ سردم بود. با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو. . . فاطمه سادات_ خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه. امروزو میخوایم سوالا رو جواب بدیم. منم که منتظر فرصت سریع گفتم _ من من فاطمه سادات _ بگو عزیزم _ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟ فاطمه سادات _خیلی سوال خوبیه. بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست ، نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس. نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟ نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر. میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش...... تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا ، تازه خوندش هم که ماشالا. ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم . آره قوربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ..... طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم. بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون . فاطمه _ زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون ؟ 😂 _ نه. نخند عه. میریم خودمون. فاطمه_ دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه. 😒 _ نه بیا بریم 😂 فاطمه_پس زود بریم تا هوا تاریک نشده. _ فاطمه فاطمه_ جونم؟ _من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم... فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت _ این عالیه. لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم ، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم ، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه ، که نمازم بشه مسخره بازی. کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم. خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت _ بدویید که کلی کار داریم. . . . فاطمه_ خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟ خاله مرضیه_ هیچی دیگه برید استراحت کنید. _ خاله😳 . کلی کاری که میگفتید این بود؟ خاله مرضیه_ اره دیگه. با فاطمه راهی اتاقش شدیم. تازه ساعت 5 بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت 7 میومدن. _ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟ فاطمه _ اره عزیزم حتمااااا. فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت ، با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد . فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد ، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم ، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد . با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم. با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم. _ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله . الله اکبر....... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ نماز عشق میخوانم قربة الله ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💍
📚 🎬 《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد..... "نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست" چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"》 اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ." پرسیدم "چرا؟" گفت "برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین " گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟" گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام " حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن. دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم... راضی نشد.... گفت "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون. بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ." خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم.... ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂