بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجای؟
#قسمت_چهل_هشت
هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره
حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان
دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره
اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش
پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم
-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته 😭اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی
حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن 😢
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم
_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجای ؟
#قسمت_شصت_سوم_و_چهارم
#راوی سوم شخص جمع
بعد از شهادت محمدهادی مهدوی همسر فرحناز
رقیه شکسته تر شده بود
میترسید از اینکه نکنه همسر اونم زیر شنکجه داعش شهید بشه
روزها از پس هم میگذشت
روز به ماه تبدیل شد
سپاه همچنان دنبال تبادل اسرا و یا پس گیری سید مجتبی بود
بارها مذاکرات تا قصد آخر رفته بود
اما داعش زیر همه چیز زده بود
خدا تنها از پایان این اسارت خبر داشت
موضوعی که گاهی بسیار خدشه به روح و روان همسران و فرزندان شهدای مدافعان حرم میزد بحث دریافت هزینه بود
حرفی که بسیاری از غافلان آن را پذیرفته بودند
رقیه و بچه ها در منزل خودشان سریال مختارنامه را تماشا میکردند
ابن زیاد:باید سران قیام مسلم بن عقیل از مردم جدا کنیم
این جمله رقیه به فکر برد به سمت کتاب خانه رفت
کتاب نامیرا برداشت و شروع کرد به برگ زدن
مکالمه خواند
حسین بن علی سودای حکومت عرب را دارد
اگر مسلم در خانه مختار همچنان باقی بماند
بعداز پیروزی مختار از سران کوفه است
دقیقا بحث مدافعین حرم است
تاریخ درحال تکرار است
شباهت بی حد و اندازه مدافعین حرم به یاران امام حسین (ع)
جان شیرین ترین دارایی یک فرد است
زمانی که راهی سوریه میشون میدانند که شهادت ،اسارت یا جانبازی احتمالش بالاست
اما راهی جهاد میشون
و فقط دلیل رفتن غیرت برای دختر علی بن ابی طالب است
سومین سالگرد اسارت سیدمجتبی حسینی هم گذشت
اما هنوز داعش موافقت نهایی اعلام نکرده
امروز بالاخره بعد از سه سال شش ماه و هیجده روز داعش با تبادل ۷اسیر و سیدمجتبی حسینی موافقت کرد
زمان تبادل سه ماه دیگر در شهر حلب انجام شود
موضوع به خانواده سید گفته نشد تا امیدوار نباشن
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجای ؟
#قسمت_شصت_هفت
روای سوم شخص جمع
همه برای آمدن سید بسیار خوشحال بودن
باید سید میبردن مزار شهدا تا متوجه گذر این چندسال بشه
جواد تمام سعیش کرد تو راه از فوت همه به سید بگه
وقتی وارد مزارشهدا شدن بازهم سکوت
جواد با مطهره تماس گرفت بعداز خرید حتما با فاطمه سادات بیان مزار شهدا
فاطمه سادات :آله چون الان منو نمیبرید بابایی ببینم ؟
مطهره :آره عزیزم
یه چادر لبنانی پوشیده بود
وارد مزار شهدا شد
فرحناز:فاطمه خاله جون اون آقایی که نزدیک مزار مامان بزرگ نشسته باباست
برو پیشش
فاطمه چندین بار خورد زمین
وقتی دفعه آخر خورد زمین جیغ زد بابا
سید از شوک خارج شد و به سمت فاطمه دوید فاطمه کوچلو به آغوش پدر پنهان برد
فاطمه:بابایی
بابایی
دلم برات یه ژره شده بود
فاطمه سید میبوسید و سید فاطمه به قلبش فشار میداد
به سختی فاطمه راضی شد از پدر جدا بشه
لحظه سختی برای هردوشون بود
بقیه هم فقط اشک میریختن
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجای ؟
#قسمت_آخر
روای رقیه
مطهره:بچه ها بیاید میخایم بریم خرید
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید؟
مطهره:دلمون میخاد بدو بریم
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره فرحناز رفتیم خرید
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز:خانم اون مانتو سفید که آستنش تور داره و کمرش طلایی لطفا سایز ۱بیارید
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز :تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا؟
فرحناز:ساکت
نترس ضرر نمیکنی
فروشنده:بفرمایید
فرحناز:خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی
فرحناز برای منو بچه ها لباسای روشن خرید
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا بچه ام فاطمه رو هم بردن
دخترکوچلوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه:اوهوم
لفتیم مژار
باشه عزیزم برو بخواب الان منو داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب بابا ،بابا میکرد
ساعت ۸فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن
دلم به شور افتاد
-فرحناز اینجا چه خبره ؟
فرحناز:هیچی بریم
وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم
-زینب تروخدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان سید بگو چیشده ؟خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانه ام نشست و گفت خانمم
وقتی سرم بلند کردم سید بود
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید وبچه ها
سید:خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مردمن
سید:دوروز پیش فاطمه دیدم دیروز مزار شهدا
باورم نمیشد سختی ها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد
إن مع العسر یسرا
پایان
بامــــاهمـــراه باشــید🌹