#همسر شهید:
ارادت خاصی به حضرت زهرا داشت و حاجت میخواستن از خانم. بهش میگفتم امیر من حتی روم نمیشه اسمشون رو بیارم. همیشه خجلشونم. میگفت ریحانه، بانو خیلی بزرگه. اما حس میکنم شهادتشون رو با پشتوانه امام حسین گرفتند.
دو سال پیش، امیر تمام سرمایش رو برای محرم داد. یه چایخونه جلوی امام زاده زد.( جایی که برای همیشه پیکر همسرم آرام گرفت)
تمام خرید و پرچم ها از مواد درجه یک. میگفت نباید تو راه امام حسین کم گذاشت. با همه دلت باید بری جلو.
دوماه بعد در شرف خرید خونه بودیم و دست کمک امام حسین رو تمام مدت، حس کردیم.
امیر یه شب گفت: برای این خونه، بخاطر نوکری ارباب خدا کمکم کرد.
امیر قبل اربعین، با کاروانی از بچههای چیذر به کربلا رفت
مأموریت آخرش بود
در طول مسیر در گروه مجازی اعلام می کند که به سوریه میرود و حلالیت می طلبد.
دوستانش سر به سرش می گذارند.
کسی می گوید: امیر نکند که بدون پا برگردی
امیر میگه: برگشتی در کار نیست. میرم و با یک تیر در پیشانی برمیگردم.
همرزمش می گفت وقتی دمشق بودیم بچه ها به شوخی به شهید سیاوشی گفتند:
محاسنت را کوتاه کن؛ اگر دست داعش، اسیر شوی، محاسنت را میگیرند سرت را میبرّند.
شهید سیاوشی گفت: این اشک های گریه بر حسین به محاسنم ریخته شده. من اینا رو نمیزنم وخود ارباب نمیگذارد سرِمن دست داعشی ها بیفتد.
شهید وصیت کرد در جوار امام زاده علی اكبر چیذر دفن شود و مداحيشو حاج محمود کریمی تقبل كنه. (بیا برگرد خیمه ای کس و کارم، منو تنها نگذار ای علمدارم)
همچنين خواسته بودند در مراسمشون خانمها با چادر باشند.
ولادت ۶۷/۳/۱۵
شهادت ۹۴/۹/۲۹
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
« می خواهم مثل #حر باشم »
#همسر شهید محمد جعفر سعیدی نقل می کند که در یکی از روزها با شهید نشسته بودیم که یک خاطره بسیار زیبا برایم نقل کرد و گویا می خواست که مرا نیز آماده کند که در شهادتم صبر و حوصله داشته باشم . او گفت در یکی از جبههها جوانی خوش سیما بنام شهید حر خسروی که از بندر گناوه اعزام شده بود را دیدم به او گفتم : که آقای خسروی شما خوب است سری به گناوه بزنید و با پدر و مادر خود ملاقاتی داشته باشید و بعدا بیایید جبهه که ایشان در جواب می گوید من دلم نمی خواهد به پشت جبهه بروم .می خواهم مثل شهید کربلا حر باشم و تا می توانم لشکر امام حسین (ع) را یاری نمایم و این خاطره ای بود که شهید محمد جعفر سعیدی از شهید حر خسروی برایم گفت.
روای :همسر شهید
#شهید_محمدجعفر_سعیدی🌷
🕊🕊
به روایت #همسر شهید:
🔻هشت سالی میشد که ازدواج کرده بودیم و حاصلش دو فرزند بود.
فرزند دوممان را شش ماهه باردار بودم که خبر شهادت همسرم آمد.
به همین خاطر نام همسرم را روی فرزند دومم گذاشتیم.
حمید فرزند دومش را ندید. حمیدرضا 120 روز بعد از #شهادت پدرش به دنیا آمد. ما اسم پدرش را رویش گذاشتیم تا او هم در آینده و بزرگسالی بتواند راه پدرش را ادامه دهد.
🔻حمید، حلنا را هم خیلی دوست داشت و وقتی که میخواست برود حلنا را به زور از بغل حمید پایین آوردیم. موقع خداحافظی عمویش به زور حمید را از حلنا جدا کرد.
#شهید مدافع حرم #حمیدرضا_زمانی
🕊🕊🕊🕊🕊
✅انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مدافع حرم" محمد کامران "
#راوی #همسر محترم شهید:
🌷محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم❤️.
ایران باشم یا خارج،
هرجا باشم عاشقتم...»
میگفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.»
🌷در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که میگفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتنهایم را حساب میکنم و از اضافه کاریهایم کم میکنم که حقی از بیتالمال به گردنم نماند.»
🌷محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرینبار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت. خدا را شکر میکنم که محمد من هم شهید شد. چون او شهادت را دوست داشت.
خیلی شهادت را دوست داشت...
شهید مدافع حرم #محمد_کامران
📅ولادت :۱۳۶۹/۲/۹
📅شهادت :۱۳۹۴/۱۰/۲۳
#محل_شهادت:سوریه.حلب
🌸 #همسر شهید #محمد_جنتی :
محمد آقا دو تا آرزو داشت که به این دو تا آرزوش رسید
یکی اینکه #شهید بشود دومی اینکه #پیکرش به ایران برنگردد ...
که به این دو تا آرزوش در سوریه رسید ...
🕊16فروردین سالروز شهادت شهید مدافع حرم ، جاویدالاثر #محمد_جنتی گرامی باد
#صلوات
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم🦋
💟 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💟 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💟نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💟 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💟 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💟 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💟 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💟 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💟 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💟 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💟 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍ #خاطرات_شهدا
#همسر شهید چمران :
#وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمی آوردم و میگفتم :
"بسه دیگه ! استراحت کن #خسته شدی "
او می گفت : " #تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست میشود باید سود در #بیاورد که زندگیش بگذرد ، ما #اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشکست میشویم. "
اما من که خیلی #شب ها با گریه مصطفی بیدار می شدم کوتاه نمی آمدم و می گفتم :
" اگر اینها که اینقدر از شما #میترسند بفهمند این طور گریه میکنید...
#مگر شما چه معصیت دارید ؟ چه گناهی دارید ؟ خدا همه چیز به #شما داده، همین که شب بلند می شوید خود یک توفیق است "
آن وقت #مصطفی گریه اش هق هق می شد و میگفت : " آیا به خاطر این #توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟...
یاد شهدا با صلوات🌹🌷