eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
297 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته. ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم. ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!.میشه رد شم؟ دستپاچه ازروی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود😓 علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے: _ الان خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! 💞 یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام".😆 💞 🌹 مادرم تماس گرفت: 👈حال پدربزرگت بد شده...مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)... چندروز دیگه معطلےداریم... بروخونه عمت!...👉 اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد 💞 چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم. نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب! میدانستم دوستت ندارم❣ فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود... ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود❣ "اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه😐 مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟" مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے.... اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام... _ ببخشید!...زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه... همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم! سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم: _ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید... مڪث میڪنـے: _ بله...یاعلــے! 💞 زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد _ بیادخترم...ببربزار سرسفره... _ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشترازین مزاحم نمیشم. فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد _ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته... _ فاطمه راس میگه...حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد.. هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست. صدای مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند. پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_! پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند❣ 💞 خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است💗 نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو.... ... .