eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
298 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️😊🍁 امـیدوارم دراین روز زیبـا 🍁 روزگارتون پراز عشق و امیـد🧡 دنیاتون پر از محبت و دوستی🍁  رزقتون پر از خیر و برکـت🍁  لحظه هاتون پراز شور و شادی 🍁 💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | لیست گردان 🎙 روایت از انتخاب شهدا توسط امام زمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌شریف) 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 سيزده آبان از راه مي رسد و با خود حماسه هاي جاويد آن روزها را زنده مي كند، 🇮🇷 آن روز دانش آموزان اين مرز و بوم حماسه ها آفريدند، حماسه هايي كه چون درختان تنومند قد برافراشتند و سبزي خويش را از قلبهاي سبز و مالامال از عطوفت نونهالان عاشق به عاريه گرفتند و سربلندي خود را از استقامت و پايمردي بزرگ مرداني كوچك به ارث بردند. گرامي باد ياد و خاطره آن روزه روز گریه خورشید 🇮🇷 سيزده آبان روز فرياد بود و روز شهادت، روز مشت هاي گره كرده امت، روز فتح بود، روز خروشيدن روح هاي پاك، روز جرقه و روز آتش بود، روز فرياد و اعتراض و روز اعتصاب و تحصن بود، روز واشكفتن گل اميد و روز گريه خورشيد بود.  🇮🇷🌷 آن روز روز «دانش آموز» بود. ❤ یاد و خاطره شهدای دانش آموز ۱۳ آبان گرامی باد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💧 💧 6⃣0⃣1⃣ به معناى طلب خیر از درگاه خداوند است. _ استخاره صحیح آن است که بعد از فکر و مشورت باشد. _ استخاره براى کشف حقایق مبهم و اطلاع یافتن از غیب و آینده نیست. که مثلًا بگویى آیا براى خانه یا زمینِ من مشترى خوبى پیدا مى شود، آیا در کنکور قبول مى شوم یا نه. _ عمل نکردن به استخاره حرمت شرعى ندارد. -- اللهم عجل لولیک الفرج
📚دریافت سود سپرده بانکی👆 ✔️ برای ترویج احکام؛ حداقل برای یک نفر ارسال بفرمایید.😍 ✍ #احکامِ_شرعیِ_مورد_نیاز
✅حکم دف زدن 👆 ✔️ برای ترویج احکام؛ حداقل برای یک نفر ارسال بفرمایید.😍 ✍#احکامِ_شرعیِ_مورد_نیاز👇 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک امتحان عجیب! عجیب ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب تر. امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح میکرد. آن هم نه در کلاس، درخانه! دور از چشم همه. اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم. فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم. مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره هم کلاسیهایم دیدنی بود. آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همه امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند. اما این بار فرق داشت. این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم. چون برخلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم، از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم ... زندگی پر از امتحان است ... خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم. تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه امتحانمان دست معلم می افتد. آن روز چهره مان دیدنی ست. آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را میگیریم...
«به هیچ کس اجازه ندهید اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی را تضعیف کند. قاطعانه بر دهان یاوه گویان بکوبید که خدا از این امر راضی هست» 📎شهیدی که پس از شهادت چشمش را برای مادرش باز کرد
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۳ آبان سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد.
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۳ آبان سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای تشنہ ڪامان ، روح باران خواهـد آمد او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ... ☘☘☘
ای #شهیدان! ندای "هَــل مِــن ناصــِر" منجی موعود را شما #لبیک گفتید.. ما را نیز #مهدوی گردانید... ☘☘☘
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ #لحظه_شهادت گفت:دستش تیر خورده بودعمار شهیدمحمدحسین محمدخانی ؛گفت: خدا رو شکر بالاخره یه بهونه جور شد قدیر رو بفرستیم مرخصی .فردای همون روز دیدیم برگشت جبهه از بیمارستان حلب گفتیم چی شد پس؟ ..گفت هیچی ، ردیف شد برگشتم .. گفتیم قدیر بازی ات گرفته ؟ برو مرد حسابی این دست تیر نزدیک خورده ، شوخی بردار نیست ... هر روز به یه بهونه ای میموند و برنمیگشت ... دستش چرک کرده بود ، بازم بر نمیگشت ‌‌‌... بالاخره بعد از کلی وقت راضی اش کردیم که برگرده. روز آخر محمدحسین بهش گفت قدیر دیدی برگشتی و شهید نشدی غم وجودش رو گرفت ....همون موقع صدای بیسیم اومد : قدیر قدیر علی (علی = #شهیدروح_الله_قربانی) قدیر وایسا دارم میام دنبالت بریم عقب یه دوش بگیریم امشب گودبای پارتی داریم ... بعد پشت بیسیم تک تک مون رو دعوت کرد و گفت امشب شام دور همیم برا گودبای پارتی داش قدیر ... روح الله اومد و قدیر رو سوار کرد و رفت ... منم جلوتر از اونها ، رفتم همونجا که قرار بود بریم یکی از بچه ها رو دیدم و شروع کردیم قدم زدن و صحبت کردن ، وسط همین صحبت ها بچه ها هم رسیدن ... ما همینجور که صحبت می کردیم کمی فاصله گرفته بودیم ... قدیر و روح الله رسیدن صدای انفجار و آتش ماشین بچه ها بود من و محمدحسین و میثم و بچه های دیگه ، سوختیم و سوختنشون رو تماشا کردیم ... بدون گود بای پارتی ، رفتن #شهیدقدیرسرلک #شهیدروح_الله_قربانی #سالروز_شهادت 🌷 ว 🕊🕊
🌹 17 ❤ 🌹 نفسهایم به شماره مےافتد.فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت راباز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد!بهت زده به صورتم خیره میشوی وسریع ازجایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی! مِن مِن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...تو اخه چرا!...نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا!...چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدودوبےاراده یڪ قطره اشک گونه ام راترمیڪند.. _ چون...چون دوست دارم! بغضم میترکد و مثل ابربهاری شروع میکنم به گریه کردن.خدایا من چم شده.چرااینقدر ضعیف شدم.یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟...اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس کن.. زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشکها هرلحظه بیشترمیشود. _ میشه بس کنی..صدات میره پایین! دستم رااز دستت بیرون میکشم _ مهم نیست.بزاربشنون! پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم.دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے.. _ چیزی نیست...یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!...توبروبخواب.من مراقبشم! 🌹 بامــــاهمـــراه باشـید 🌹 ❤ 🌹 همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی... هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم! _ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟ _ چی!!!...تو!...کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب!تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.! _ چراپیاده شم؟...یعنی تن... _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد. چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکاتو! دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید... _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد... _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد.... ... . غروری داری ازجنس سیاسیون آمریکا ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت وپابرجا . نویسنده این متن👆: 👉 🌹 🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹 ❤ 🌹 نفسهایم هرلحظه ازترس تندتر میشود.دسته کیفم رامیگیرم و محکم ترنگهش میدارم که او دست میندازد به چادرم ومرا سمت خود میکشد.ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روی شانه هایم لیز میخورد.ازترس زبانم بنده می آیدو تنم به رعشه مےافتد.نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم رابهم میریزد.پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ دستش رادرجیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےآورد و بافاصله سمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده است.دسته کیفم را ول میکنم ،باتمام توان پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد.بےتوجه به زخم ،با دست سالمم چادرم را روی سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم.میدانم تعقیبم نمیکند !به خواسته اش رسیده! همانطور که باقدمهای بلند وسریع ازکوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده...تازه احساس درد میکنم!شاید ترس تابحال مقاومت میکرد.بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستےمیرود.قلبم طوری میکوبد که هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد!به زمین و پشت سرم نگاه میکنم.رد خون طوریست که گویـےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر!دست سالمم رابه دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم رابزور بجلو میکشم.چادرم دوباره ازسرم میفتد.یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود.. " اگر تو منو رسونده بودی ...الان من..." باحرص دندانهایم راروی هم فشار میدهم.حس میکنم ازتو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... به کوچه تان میرسم.چشمهایم تار میشود...چقد تاخانه مانده!؟...زانوهایم خم میشود.بزور خودم را نگه میدارم.چشمهایم راریز میکنم..... یعنی هنوز نرفتی!! ازدور میبینمت که مقابل درب خانه تان باموتور ایستاده ای.میخواهم صدایت کنم اما نفس درگلو حبس میشود.خفگی به سینه ام چنگ میزند و بادوزانو روی زمین میفتم.میبینم که نگاهت سمت من میچرخدویکدفعه صدای فریاد"یاحسینِ" تو! سمتم میدوی ومن باچشم صدایت میکنم.. بمن میرسی و خودت راروی زمین میندازی.گوشهایم درست نمیشنودکلماتت راگنگ ونیمه میشنوم.. _ یاجد سادات!...ر...ریحانهه...یاحسین...مامااااان...مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم.. " داری گریه میکنی!؟" . حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت . نویسنده این متن👆: 👉 🌹