#داستان_انقلاب
📚 آخرین امتحان
احمد و همکلاسیهایش در دانشکده آخرین امتحانشان را داشتند، اما همان روز، مردم برای تظاهرات در خیابان بودند.
دوستش گفت: «باید بین درس و انقلاب یکی را انتخاب کنیم.»
احمد لحظهای فکر کرد و گفت: «انقلاب مهمترین امتحان زندگی ماست.»
آن روز، به جای کلاس، به خیابان رفتند.
چند سال بعد، وقتی ایران را میساختند، فهمیدند که آن روز مهمترین درس زندگیشان را آموخته بودند.
#دهه_فجر
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_انقلاب
📚 نبض ایمان
صدای آژیر ماشینهای ساواک از خیابان میآمد. در اتاق کوچک درمانگاه مخفی، سمیه دانشجوی سال آخر پزشکی بالای سر نوجوانی زخمی ایستاده بود. گلولهی ساچمهای به سینهی او خورده بود و نفسهایش به شماره افتاده بود.
سمیه سعی کرد جلوی لرزش دستهایش را بگیرد. خون از زیر باندها نشت میکرد. پسر چشمانش را باز کرد و به سختی گفت: «میمیرم؟»
سمیه نفس عمیقی کشید. میدانست که امیدی نیست، اما دست نوجوان را فشرد و لبخندی آرامشبخش زد. «زندگی و مرگ دست خداست. بهش توکل کن.»
پسر آرام چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد: «اشهد ان لا اله الا الله...»
چند لحظه بعد، دستش در دست سمیه سرد شد. اشک در چشمانش حلقه زد، اما وقتی به چهرهی آرام او نگاه کرد، قلبش محکمتر از قبل شد. این راهی بود که به خدا ختم میشد، و او هم قسم خورد که تا آخرین لحظه، برای نجات جانها در این مسیر بماند.
#دهه_فجر
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir