#داستان_شب
📚 پیش از آنکه بزنی…
در دربار پادشاهی دانا، خیاطی پیر جامهای نو برای شاه دوخت. روزی که آن را تقدیم کرد، شاه نگاهی انداخت و بیمکث فریاد زد:
«این چه افتضاحیست؟! یقه کج است! این توهین به شاه است!»
خیاط سکوت کرد. خواست لب بگشاید، اما شاه با خشم ادامه داد:
«مستحق شلاقی! نگهبان، ببریدش زندان!»
پیرمرد تنها گفت:
«پادشاها، اگر خطا کردم، عذر میخواهم. اما گاه، چیزها آنگونه که مینمایند نیستند.»
شاه گوش نداد. چند روز گذشت. در خلوت، شاه جامه را به تن کرد... و تازه فهمید که روز نخست، لباس را وارونه در دست گرفته بوده است!
سکوت لحظهای کشدار شد… بعد آهی کشید، عمیق و سنگین. بیدرنگ دستور داد خیاط را آزاد کنند.
پیرمرد به قصر بازگشت. نه خشمگین بود، نه گلایهمند. شاه گفت:
«چرا آن روز نگفتی خطا از من است؟ چرا از خود دفاع نکردی؟»
خیاط نگاه آرامی داشت. گفت:
«اگر سخن را بیزمان گویند، شنیده نمیشود. و اگر عمل را بیسنجش کنند، بر دل سنگی هم خط میافتد. تو خشمگین بودی، و من دانستم که بذر عقل در خاک جوشان نمیروید.»
شاه سر به زیر انداخت.
از آن پس، پیش از داوری، جامهی اندیشه بر تن میکرد.
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 نردبان طلا
آوردهاند که در شهری از شهرها، جوانی زندگی میکرد که پیوسته در پیِ علم بود و زبانش پر از موعظه و پند. هر سحرگاه بر منبر مسجد میرفت و مردم را به پرهیزکاری و راستی و مهربانی میخواند.
اهل شهر، او را دانشمند میدانستند؛ اما در خلوت، میدیدند که با خادمان خشم میگیرد، در بازار تندی میکند، و در گفتار و کردار آن نیست که بر زبان میراند.
روزی در مجلس، پیرمردی برخاست و گفت:
«فرزندم، نردبانی را دیدهای که از زر ساختهاند، لیک پلههایش پوسیده باشد؟»
جوان گفت: «آری، نردبانیست فریبنده؛ آن که بر آن پا نهد، فرو میافتد.»
پیرمرد گفت: «تو خود آن نردبان شدهای... ظاهرِ پرآبوتاب، اما بیاستواریِ عمل.»
جوان را این سخن در دل نشست. شب تا سحر بیدار ماند و با خود گفت:
«علمی که در رفتار ننشیند، وزنه نیست، باد است.»
از فردا، کمتر سخن گفت و بیشتر عمل کرد. مردمان دیدند که همان دستی که پیشتر با خشم میجنبید، اکنون بر دوش پیران بود؛ و همان پایی که راه از حق میرفت، اکنون در خدمت راه حق افتاده است.
و چنین گفتند که:
خوشبختترین مردم، آنانند که میان آنچه میدانند و آنچه میکنند، فاصلهای نیست.
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 عطرِ فراموششده
هیچکس درست نمیدانست پیرزن اهل کجاست.
هر صبح از همان کوچه میگذشت، آرام، بیصدا، و با عطری شبیه گلاب و خاک نمخورده.
جوانی که تازگی مغازهاش را باز کرده بود، چند بار با خنده به مشتریها گفته بود:
- این پیرزن شبیه ضبطخراباست، فقط یه مسیر رو بلده!
و آن روز که از سر بیحوصلگی بلند گفت:
- یکی نیست بگه چرا هر روز از اینجا رد میشی؟ بوی عطرت دیگه حوصلهی آدمو سر میبره...
پیرزن مکثی کرد. چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد.
اما آن نگاه، مثل پنجرهای بود که ناگهان به جایی دور باز شود؛ جایی که دست هیچکس به آن نمیرسد.
جوان همان شب، خواب دید کوچهاش ویران شده. میان آوار، چهرهای نورانی ایستاده بود که چشم در چشمش دوخت و گفت:
- حریمی را شکستی که از آنِ من بود...
فردا، جوان مغازه را باز نکرد.
رفت و تمام مسیر کوچه را آبپاشی کرد.
سطل را که گذاشت زمین، نفسش را آهسته بیرون داد.
انگار چیزی سنگین از روی شانههایش برداشته شده بود.
و این گونه است که گفتهاند:
دل مؤمن سایهی خدا را با خود دارد و و خود خدا از آن پاسداری میکند.
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 سایهای که پیشتر افتاده بود
کاروانی از شهری ویران گذشته بود. میان ویرانهها، جوانی پای دیواری ایستاده بود، زل زده به آجرهایی که روی هم ریخته بودند. کاروانسالار که پیرمردی دانا بود، ایستاد و گفت:
- چه میبینی، جوان؟
جوان پاسخ داد:
- شهری که روزی آباد بوده… و حالا چیزی جز خاک و سنگ نمانده. کاش اهل آن شهر میدانستند چه چیزی نابودشان میکند.
پیرمرد خندید، نه با شادمانی، بلکه با تلخی تجربه، و گفت:
- هر شهری پیش از ویرانی، آرزوی فردا داشت. اما کسی از دیروز نپرسید. هیچکس گوش نداد که ویرانهها سخن دارند.
جوان سر برداشت:
- پس باید از گذشتهشان پرسید؟ اما چه سود، آنان که مردهاند، پاسخی نمیدهند.
پیرمرد به دیواری شکسته اشاره کرد که هنوز بر آن، اثر آتشی قدیمی پیدا بود. گفت:
- این سنگها فریاد میزنند، اگر گوش باشد. دنیا تکرار میشود، تنها لباس عوض میکند. آنکه از سایهی گذشته پند نگیرد، در روشنترین روز، زیر همان سایه گم خواهد شد.
و بیآنکه منتظر پاسخی بماند، مرکبش را راند و کاروان به راه افتاد.
و این حقیقتیست ماندگار:
«پارههای دنیا شبیه یکدیگرند؛ خرد آن است که از ویرانی دیروز، سقف امن فردا را بسازد.»
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 دو کوزهی خام
روزی کوزهگری، دو کوزهی خام را کنار هم گذاشت تا خشک شوند.
یکی را کنار پنجره گذاشت، جایی که آفتاب و نسیم خوش باغ میوزید.
دیگری را کنار بخاری، جایی که دود و دَم بر آن مینشست.
چند روز گذشت.
وقتی کوزهگر بازگشت، دید اولی بوی گل و آفتاب گرفته و رنگی خوش دارد، و دومی بوی دود گرفته و تیره شده.
شاگردی پرسید:
«مگر هر دو از یک گل نبودند؟ چرا یکی اینچنین شد و آنیکی آنگونه؟»
کوزهگر لبخند زد و گفت:
«از گِل بودن نیست، از کنارِ که بودن است...»
و این است که از قدیم گفتهاند:
اگر خواهی پاک مانی، با پاکان بنشین؛ که دلی که پیوسته در کنار گل باشد، ناخودآگاه خوشبو میشود، هر چند خود گلی نباشد...
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_َشب
📚 سکوت برجها
باد عصرگاهی، روی برجهای دژ میپیچید و پرچم کهنهای را میجنباند که دیگر کسی به آن نگاه نمیکرد.
زمانی نهچندان دور، مردانی بودند با زرههای آهنین و نگاههایی بیدار، که شب را در سردی سنگها نگه میداشتند. حالا اما برجها ساکت بودند، و دروازه همیشه باز.
مردم شهر، روزگار آرامی داشتند. میگفتند:
«دیگر زمان جنگ گذشته. نگاه کردن به نیزهها، دل را سیاه میکند. چه نیازی به سایهی شمشیر وقتی آفتاب صلح میتابد؟»
و کسی نبود که از آن سوی کوهها خبر بیاورد. نه صدای سم اسبی میآمد، نه در دل شب صدای شیههای.
اما سکوت همیشه نشانهی آرامش نیست.
روزی صبح آفتابی، دود از بلندیهای بازار برخاست. سایههایی از دروازهی همیشه باز گذشتند، بیآنکه با مقاومتی روبهرو شوند.
تا مردم به خود بجنبند، خانهها شکسته بود و دلها شکستهتر.
پیرمردی کنار آتش نیمهجان خانهاش نشست، در حالی که به برجهای خاموش نگاه میکرد و آرام گفت:
«گاهی، دشمن از همان راهی میآید که ما برای دوستی گشودهایم…»
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 تاجر بیدین
آوردهاند که در شهری از بلاد دور، تاجری بود پر آوازه و توانگر. گفتارش در بازار چون مهر بر کاغذ، مقبول همگان بود.
مردی کارواندار، که او را حاجی یوسف گفتندی، از سفر هندوستان بازآمده بود با بار ادویه و دیبای لطیف. سرمایه به تمامی در سفر نهاده بود و خواست تا بار خویش به دیار دیگر فرستد، لیک بضاعت اندک داشت.
تاجر گفت: «زر تو با من نِه که من به سلامت فرستم و سود، به وقت، بازدهم.»
حاجی گفت: «عهدی بنگار یا کفیل بیار.»
تاجر بخندید و گفت: «نام من در این بازار از هر خط و مهر، معتبرتر است.»
حاجی بر خوشنامی او وثوق کرد و مال به وی سپرد.
چون ایام بگذشت و کشتی بازآمد و بازار از کالا پر شد، حاجی به طلب حق خویش نزد تاجر رفت.
تاجر گفت: «دلیلِ دعوی چیست؟»
حاجی گفت: «عهد تو.»
تاجر تبسمی سرد کرد و گفت: «من نه دینی دارم که مرا از خیانت بازدارد و نه ترسی که به وفا وادارد.»
پس حاجی دانست که عهدِ بیدین، ریسمانی است پوسیده؛ هرچند به زر و نقش آراسته باشد، به اندک کششی گسسته شود.
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 حکایت آینه و گرد
در کاروانسرای کهن، مردی آیینهفروش حجره داشت. صبح تا شب، رهگذران را صدا میزد و در میان صحبت، چهره و لباسشان را برانداز میکرد. اگر گردی بر آستین یا لکهای بر چهرهشان میدید، با پوزخندی میگفت:
«ببین! آدم باید پیش از بیرون آمدن، خودش را مرتب کند. اینطور که نمیشود بین مردم آمد.»
کمکم همهی مسافران از نگاهش دلگیر شدند، اما او خود را «یادآور پاکی» مینامید و به کارش ادامه میداد.
یک روز پیش از غروب، غریبهای بلندقد وارد شد. به آرامی میان حجره گشت، آیینهها را تماشا کرد و گفت: «همه را میخرم… اما بگذار پیش از پرداخت، یکیشان را امتحان کنم.»
آیینهای بزرگ برداشت، روبهروی مرد گرفت و لبخندی زد: «این لکهها روی شیشه نیست…»
مرد با تعجب به تصویر خود خیره شد. گرد و غبار، خطی تیره بر پیشانی و گونهاش کشیده بود. سالها بود کسی آیینهای رو به روی او نگرفته بود. دستش را بالا برد تا گرد را پاک کند، اما لکه عمیقتر از یک گرد روزانه بود.
آن شب، تا دیر وقت، مرد در حجرهاش نشست و همهی آیینهها را یکییکی روبهروی خود گرفت.
و در دفتر کاروانسرا نوشتند:
«آنکه عیب مردم را زود میبیند و عیب خویش را دیر، دیر یا زود آیینهای پیدا خواهد شد که سکوتش را بشکند.»
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 بازرگان و آزمون امیر
آوردهاند که در عهد پادشاهی دادگر، بازرگانی را مالی گرانبها سپرد تا به دیاری دیگر رساند. امیر در وقت وداع گفت: «یا این مال به سلامت به مقصد رسانی، یا جان در راه وفا بگذاری.»
چون کاروان به نیمهٔ راه رسید، گروهی راهزنان بر ایشان تاختند و راه بربستند. سردسته گفت: «اگر جای صندوق زر را نمایی، تو و یارانت را آزاد گذارم.»
بازرگان را دل بر جان خود و همراهانش سوخت، اما عهد خویش به یاد آورد و دانست که شکستن سخن، مرد را بیآبرو کند. پس گفت: «زر نزد من است، لیک زبان بر جای آن نگشایم، گرچه تیغ بر گلویم نهی.»
رهزنان بخندیدند و یکی از میانشان پیش آمد و نقاب از چهره برگرفت. ناگاه همه دیدند که خود امیر است.
امیر گفت: «تو را به راستی و وفا آزمودم و استوار یافتم. اکنون این مال و ده چندان پاداش تو باد.»
و گویند در این باب گفتهاند:
به عهد خویش بمان گر جهان شود ویران
که مرد را ز وفا، جاودانه نام بود
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 کوزهگر و وسوسه جام طلا
در شهری کوچک، کوزهگری ساده با دستانی پینهبسته روزگار میگذراند. هر روز کوزههایی میساخت که اهالی شهر برای آب خنک چشمه از آنها استفاده میکردند. درآمدش اندک بود، اما دلش آرام.
روزی بازرگانی ثروتمند به کارگاه او آمد و گفت: «ای مرد، عمرت را پای این کوزههای ارزان هدر نده! بیا با من به شهر بزرگ، زرگری بیاموز. یک جام طلا میسازی و آن را به صد برابر قیمت این کوزهها میفروشی. دیگر فقر را نمیبینی.»
آن شب، خواب به چشم کوزهگر نیامد. در خیال خود، هم برق طلا را میدید و هم لبخند کودکی را که کوزه آب خنک به دست گرفته بود.
صبح، به کنار چشمه رفت. پیرمردی که همیشه از کوزههایش استفاده میکرد، جرعهای نوشید و گفت: «هیچ آبی چون آب این کوزه خنک نیست.»
کوزهگر لبخندی زد، به کارگاهش بازگشت و چرخ سفالگری را به حرکت درآورد.
غروب، کنار سفرهای ساده نشست، نان و پنیرش را خورد و با دلی آرام اندیشید:
«آب خنکِ دل، در هیچ جام طلایی یافت نمیشود.»
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 مرد پرگو
روزی در شهری دور، مردی بود که هر محفلی گرم نمیشد مگر با سخنان او.
هرجا مینشست، بیآنکه از او پرسشی شود، داستانی آغاز میکرد و از حکمت و دانش و سفرهایش میگفت.
مردم نخست گوش میدادند، اما رفتهرفته از پرگوییاش دلزده شدند و به محافل او نیامدند.
سرانجام نزد پیر دانایی رفت و شکایت کرد که:
- مردم از من روی برتافتهاند، با آنکه من از همه بیشتر میدانم.
پیر او را به کنار جوی آبی برد. دست در آب فرو برد و گفت:
- این آب را بنگر، چون اندک باشد، سنگریزه در آن اندازند، صدا میکند و آشوب برمیخیزد. اما چون بسیار شود، همان سنگ را فرو افکنی، جز موجی آرام بر سطحش نمیبینی.
مرد پرگو خاموش ماند.
پیر آهسته افزود:
- کسی که پیوسته سخن میگوید، پیش از آنکه عقلش شنیده شود، زبانش داوری میشود.
و آن روز، مرد برای نخستین بار فهمید که گاهی سکوت، بلندترین سخن است.
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir
#داستان_شب
📚 چشمهای پسرک
باد گرم بیابان صورتش را میسوزاند، اما او کفشهای کهنهاش را محکمتر بست و قدم برداشت. از کربلا زیاد نمیدانست، جز همان قصههایی که مادر، شبها با صدای بغضآلود میگفت.
گفته بود: «هر سال، میلیونها دل برای حسین راهی میشوند، حتی اگر پاهایشان خسته باشد.»
پسرک که تازه سیزدهسالگی را دیده بود، از محل حرکت تا جایی که نگاهش به جاده کشیده میشد، پر از پرچمهای سبز و سرخ بود. هر پرچم برایش یعنی یک قصه. گاهی کنار جاده میایستاد و به کفشهای پر از خاک زائران نگاه میکرد، انگار میخواست از هر کفش بپرسد: «تا اینجا چه دیدهای؟»
در نیمه راه، صدای گریه مردی جوان حواسش را پرت کرد. مرد بر ویلچری کهنه نشسته بود و با دست، چرخها را جلو میراند. پسرک جلو رفت، گفت:
- عمو، میخواهی هل بدهم؟
مرد با لبخند گفت: «این راه، باید با درد خودش طی شود.»
پسرک سکوت کرد. آن لحظه فهمید که اربعین فقط رفتن نیست، بلکه کشیدن دلی است که سالها منتظر مانده.
وقتی به بینالحرمین رسید، زانوهایش میلرزیدند. جمعیت چون موجی بیپایان، به سمت گنبد طلایی میرفتند. پسرک از میان شانهها و پرچمها عبور کرد و خودش را به ضریح رساند. دست کوچک و خاکیاش را که روی ضریح گذاشت، چشمهایش را بست و گفت:
- یا حسین… من به عشق تو آمدم، اما برای کودکان غزه هم آمدم… برای اینکه هیچ کودکی، مثل شما، در آغوش مادرش شهید نشود.
صدای گریهها بلندتر شد. اشک پسرک با اشک زائران گره خورد؛ اشکی که از قرنها پیش، از کربلا تا امروز، از کودکان حسین تا کودکان فلسطین، در یک مسیر جاری مانده بود.
┈┈••✾••┈┈
✴️ @kaums_ac_ir