eitaa logo
حفظ قران کریم( عاملان وحافظان قران)
13 دنبال‌کننده
690 عکس
371 ویدیو
133 فایل
"ܢܼܚܚߺ🌤ߺܩِ ࡆࡋࡋّܘࡋܝ‌ܥߺ🦋ߺܩࡆࡍ߭ ࡆࡋܝ‌ܥࡅ࡙ߺ🌸ߺܩܢ" 💫💫💫💫 تاسیس اذر ۱۳۹۸ کلاس حفظ روخوانی و روانخوانی تجوید 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده:
🌸ممنون که با توجه مطالعه میکنید🌸 ‌ ‌صفحه اش را بارها و بارها چک میکنی ‌آنلاین که میشود ‌قلبت به شماره می افتد ‌پیام میدهی ‌جواب می آید کم کم گپ ها خودمانی میشود ‌کم کم عزیز دلم و بی تو میمیرم و ...به پای بحث ها باز میشود ‌کم کم ... به خودت که می آیی میبینی غرق مسئله ای شدی که نه دست کشیدن برایت ممکن است و نه نفس لوامه اجازه ادامه میدهد ‌. ‌درون ذهنت مثبت و منفی ها مشغول شمشیر بازی و تو میشوی این بازی ‌فکر میکنی به اولین روز حضورت... ‌چه ها که قرار بود انجام بدهی ‌انگار یادت رفت ... یادت رفت که قرار بود باشی ‌افسری برای این جنگ که اسمش نرم است ‌اما نرم نرم نرمت کرد این جنگ نرم حالا تو مانده ای با دنیایی از خواستن ها... ‌. ‌ ‌هیچ وقت گول لبخند و متانت و افکار کسی رو نخور که تنها و تنها یک صفحه از او را دیدی و این به معنای نقض پاکی آن دختر نیست تنها یادت نرود غیرت علی(ع) را.‌‌‌.‌. ‌. ‌هیچ وقت گول محاسن و قد رشید‌ و ایمان و افکار کسی رو نخور که فقط و فقط یک صفحه از او را دیدی و این به معنای نقض ایمان آن پسر نیست فقط یادت نرود حیای زهرا (س) را.‌‌‌.. . ‌برای هم غیرت و حیا خرج کنید ‌فعالیت سالم کنار هم را یاد بگیرید ‌یادتان باشد حتی اگر مجرد هم هستید متعهدید متعهدید به همسر آیندتان ‌احساس پاکتان را خرج کسی نکنید که همسفرتان نیست... ‌. ‌پ.ن : ‌خواهرم هر روز حجاب رو در یک جمله برای خودت تعریف کن دلبری با لبخند و عکس های محجبه ی رنگارنگ هم مشکل دارد... یادت نرود که تو فقط حق دلبری از یک نفر را داری ‌. ‌برادرم هر روز در ذهنت مرور کن داستان یوسف و زلیخا را یادت نرود تو فقط حق دل دادن به یک نفر را داری 🆔 @Keepers_quran