eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍نماز برای طلب 🔰ویژه والدین 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سجاده ی نماز شب امشب را با نام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم... 🗝🌈 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💖نمازشب را با ما تجربه کنید.💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلید‌بهشت🇵🇸』
🌿|| #صبحگاه_انتظار33 ||🌺 سلام دوستان وقت تون بخیر 🦋 هفته قبل در مورد شرایط ظهور صحبت‌ کردیم... برا
🌄|| ||🌱 سلام دوستان وقت تون بخیر ☕️ هفته قبل در مورد صحبت کردیم، و این هفته خلاصه طوری از مساله غیبت امام عصر رو براتون میگیم.
°🌘💜° همه ی حرف خدا این بود که آهای بنده های من!! از کسی که منِ خدا براتون فرستادم پیروی کنید که به من نزدیک تر بشین، که به هدف خلقت خودتون برسید... و جواب بنده ها: ما نیازی به فرستاده ی تو نداریم!! ما خودمن میدونیم چطوری زندگی کنیم و دنیا رو خودمون اداره خواهیم کرد...
کلید‌بهشت🇵🇸』
°🌘💜° همه ی حرف خدا این بود که آهای بنده های من!! از کسی که منِ خدا براتون فرستادم پیروی کنید که به م
فکر کنید شهرداری یه شهر تو یه کوچه کوچیک و تاریک یه لامپ پرقدرت میذاره، اما بچه ها ی محل میزنن لامپ رو می شکونن💔 شهرداری تصمیم میگیره یه لامپ دیگه نصب کنه، اما اون رو هم بچه های محل می شکونن... لامپ سوم، چهارم، پنجم... 11 تا لامپ نصب میشه و هر یازده تا شکسته میشن... اونوقت شهرداری تصمیم میگیره دیگه لامپی رو براشون نصب نکنه!🌚
کلید‌بهشت🇵🇸』
فکر کنید شهرداری یه شهر تو یه کوچه کوچیک و تاریک یه لامپ پرقدرت میذاره، اما بچه ها ی محل میزنن لامپ
تو اون تاریکی اوضاع روز به روز بدتر و بدتر میشد تا اینکه دیگه همه ی محل فهمیدن به اون لامپ نیاز دارن! برزگای محل ریش گرو گذاشتن و یه سری از بچه ها که دیگه بزرگ شده بودن اومدن برا عذرخواهی و رفتن که از شهرداری بخوان یه لامپ دیگه بهشون بده...
اما شهرادی میگه یه شرط داره!! اینکه در عمل ثابت کنید اگه لامپ اصلی بیاد حفظش میکنید 💡 برای اثبات این یه شمع کوچیک بهشون میده🕯 تا ببینه با شمعه چی کار می کنن... +نور لامپ و شمع اصلا قابل مقایسه نیست، اما جنس شون یکیه، هر دوتا نور دارن... پس اگه مردم محل با نور مشکلی نداشته باشن و بتونن شمع رو حفظ کنن می تونه نشون بده که از لامپ اصلی هم محافظت خواهند کرد 🖐🏻
کلید‌بهشت🇵🇸』
اما شهرادی میگه یه شرط داره!! اینکه در عمل ثابت کنید اگه لامپ اصلی بیاد حفظش میکنید 💡 برای اثبات این
اون شمع، جامعه ست اگر از ایشون پیروی کردیم شاید بتونیم ادعا کنیم اگر امام زمان بیان از ایشون هم پیروی خواهیم کرد... به نوعی پیروی از تمرین اطاعت از ولی معصوم هستش...
📍پایان صبحگاه انتظار 34 ام=)
🌸✨پیامبر اڪرم ص ؛ هرڪس 《سوره مبارڪہ 》 را بخواند ، مـرگ ناگہانے از او دور می شود✨ 📚مجمع البیان ۲۹۶/۱۰
آیت الله مجتهدی ره : ✍ حدیث داریم که تمامی چشم‌ها روز قيامت است، به جز 3 چشم: 👇 1⃣چشمی که نامحرم را ندیده باشد. (نگاه خود را در برخورد با نامحرم کنترل کند) 2⃣چشمی که در راه اطاعت خدا شب زنده دار است. (سحرها از خواب برمی‌خیزد، می خواند.) 3⃣چشمی که در دل شب، از ترس خدا گريه کند. 🌤اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤
•••🌙 وقتےروےماه تو نیست مےخواهم صدسال سیاه ماه رویت نشود ڪه عید بگیرم...
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
﷽ 🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁 علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟! -ای جونم عزیزم😍 ماشاالله چرخ ویلچرش♿️ و چرخوند و رفت تو‌ اتاق. نمیدونم چش شده بود تو این یک‌ ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیای هستیا ذوق نمیکرد..!!😔 تق تق تق -اجازه هست اقا⁉️ بفرما ملکه خانم الهی فدای اون ملکه گفتنت بشم - علی.... جونم - چیشده ؟! ‌چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟ - چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم🛌 - اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟ خندید و گفت: نمی دونم شاید ااا لوس😧 هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!😠 - اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟! خندید و گفت: خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید⁉️ - اره ولی....! ولی چی ؟ - آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه دیگه عمرا بزارم با ماشین جایی بریم... - ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭 - علیییی واقعا که، اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه به نشونه قهر روم و برگردونم و رفتم سمت در که گفت: خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم‼️ پرو پرو گفتم - وظیفته بکشی😏 دستی دور کمرم گرد شد و گفت : معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم.... رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد😢 نکنه علی واسه عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من..... -علی جونم - جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی⁉️ نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس. - باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟! بسه نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن.... 😢 سرمو پایین انداختم و رفتم پایین. .......‌‌‌‌........ چند روزی میشد جز سلام حرف دیگه‌ای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس👰 رفته بودم سر خونه زندگیم. علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم. تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو هم ول کرده بودم. یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم علی هم صبحها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.✍ ............... ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت: ملکه بشین کارت دارم‼️ فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم. - منتظرما نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق😍 بچه‌ای، میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و... 😓 🍁نویسنـــــده بانو 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
﷽ 🍁🍁 بغض گلوم و گرفته بود -بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️ اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت: باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا..... .................... یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی‌ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت‌هامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊 - علی جون علی! - حال من با بودنت خوبه 🌼 حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏 .............. رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟! - از اقا شفا میخوام‌ شفای عشقم😢 - آقا رو به جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️ سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم : اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود. یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃 گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی ((( شفای مریض ))) دخترم نرجس پاشو عزیزم..‌. از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️ مادر علی متعجب نگاهم میکرد‌. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭 بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی... تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭 با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت: ااا اومدید بریم پس متعجب پرسیدم - علی تو نمیتونی راه بری؟ 🍁نویسنـــــده‌ بانو 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
﷽ 🍁🍁 علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت - تب که نداری حالت خوبه⁉️ مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳 - شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!! خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که.... چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت: اینکه سالم بود چیشده⁉️ نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم: - عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری علی زد زیر خنده و گفت😁 - بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل. حق داشت باور نکنه. سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️ میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و..... نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲 ........... بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن. بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌 خدا جواب خواهشم و داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏 ............ سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت: بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری. علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم من نوکر ملکه‌ام هستم.😍😊 ............ طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد‌. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍 .......... عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️ - مسخرم میکنی نه؟! - نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍 - ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده‌ها شدی! - اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏 بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده آتلیه‌ام نرفتیم.... اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅 🍁نویسنـــــده‌ بانو🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte