📚#تلنگر
مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🔻 نماز شب اراده و عزم ميخواهد.
خواستن تنها كافي نيست، بايد با تصميم جدي خوابيد.
ضعفِ اراده جزء مهمترين عوامل محروم ماندن از #نماز_شب و #سحرخيزي ميباشد.
بايد با اين ضعف و سستي اراده مبارزه كرد.
❤️ امام علي(علیهالسلام) ميفرمايند: «ضادّوا التواني بالعزم؛ به وسيله عزم، با سستي مبارزه كنيد»،
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
تفكر در اهميت نماز شب و خواندن دعاهاي قبل از خواب، براي تقويت اراده و عزم مفيدند. در هر صورت، اگر گاهي موفق به نماز شب نشديد، قضاي آن را به جا آوريد.
نمازشب
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
•🌸✨•
اینڪ عرش را بہ پاس قدوم تــو
مفروش ڪرده اند...
ولادت با سعادت حضرت فاطمہ معصومہ و #روز_دختر مبارڪ باد^^
🌸@kelidebeheshte 🌸
#میلاد_حضرت_معصومه {سلام الله عليها}💛
#روز_دختر 🧕🏻
#بیوگرافی_حضرت_معصومه {س}
#کلیدبهشت🗝🌈
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میلاد_حضرت_معصومه{سلام الله عليها}
#روز_دختر
یه سلامی بدیم محضر عمه جان امام زمان[عج] و خواهر عزیز امام رضا{علیه السلام}✋🏻🌹
#میلاد_حضرت_معصومه {سلام الله عليها}💛
#روز_دختر 🧕🏻
#حدیث_روزانه
#کلیدبهشت🗝🌈
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️خدمات آبراهام رایس، رئیس جمهور سابق سوئد که برای ورود به عرصه مدیریتی ایران اعلام آمادگی کرده✋🏻
#انتخابات
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_هفتاد_و_یک
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسهایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_هفتاد_و_دو
–چندلحظه صبرکنید.
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
–نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم:
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت:
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم:
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
– اینجا مارو می شناسند.
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
– پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم.
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
– من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_هفتاد_و_سه
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت.
–حالت خوبه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم.
–چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم.
چادرم را از روی سرم برداشت.
– چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟
چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم:
– دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد.
ــ رفته بودید شهدای گمنام؟
به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود.
با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد.
تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن.
آرش🙍🏻♂
می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد.
وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند.
یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم.
مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم.
باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی توانم فکر کنم.
با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم.
سارا بود.
ــ الوو.
ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟
خیلی بی حال گفتم:
– آره، الان جلو درخونشونم.
نچی نچی کردو گفت:
– از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش.
از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم:
–یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟
ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها.
ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ...
ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت:
–چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟
ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟
ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد.
سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند.
کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم.
اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود.
با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم.
در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم.
همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد.
سلام کردم.
چند لحظه مکث کردو گفت:
– سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟
چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است.
ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد.
مِنو مِنی کردو گفت:
– خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟
اخم هایم را درهم کردم و گفتم:
–آخه چرا؟
🍁بهقلملیلافتحی پور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج آقا #عالی
💠موضوع: یه لحظه آدم میتونه کاری کنه خدا خریدارش بشه.
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ شما مردم بفرمایید: آیا ما به این متهمان رسیدگی کردیم یا نه؟!
#استوری
#برای_مردم
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#تلنگر
🔸اینکه در مشکلاتمان همیشه تو انتخاب آخر هستی،
✋ اینکه در اولویتهایمان همیشه تو در انتها هستی،
یعنی هنوز باورمان نشده که دنیا جز تو علاجی ندارد؛
یعنی هنوز چشم امید ما به دست غیر توست!!
کاش خودت دستی به دعا برداری
برای پایان غفلت ما❗️
و برای پایان غیبت خودت...
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✍پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) :
«هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.
#نمازشب نوری است در پیش پای او،و پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوندعزیز ، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط است. کلیدی برای باز کردن درب بهشت است و...».
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅
➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖
🤨بیا ببین این #آبراهام_رایس💁♂ چه کارایی کرده که باعث شگفتی😯 #مردم_ایران شده👇
eitaa.com/joinchat/1350369280Cba31a11fa4
🌺از خنده میترکی(این کانال مخصوص بدهکارهاست)
eitaa.com/joinchat/1408630881Cc37b077998
🌺آرامش دلم تنها خداست
eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
🌺کانال مداحی و مولودی
eitaa.com/joinchat/121176169Cc33d8ab543
🌺آماده حمایت از تولید کنندگان خانگی و خرد هستیم
eitaa.com/joinchat/942997521Cabc9691ae5
🌺عجایب و دیدنیها و زیبایی و شگفتیهای جهان
eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213
🌺زیورآلات شیک و لاکچری
eitaa.com/joinchat/4003397694C75f406284d
🌺ڪـانـالتخصصےطــღــب سنتی شــفابه ما بپیوندید
eitaa.com/joinchat/1066860566C7019303c3b
🌺محرمانه وخصوصی ویژه متاهلین
eitaa.com/joinchat/2735472757C7f414e0209
🌺باعنایت امام حسین (علیه السلام)، بازی نهصد کیلومتری منتشر شد:)
eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🌺ســــــربــــازولایـــــــــــت
eitaa.com/joinchat/1481179186C54359cadf9
🌺ڪـانـال تخصصےدلتنگ ڪــღــربــلا
eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc
🌺ارزانترین پوشاک کودک و مادر ارسال رایگان و کد مرسوله
eitaa.com/joinchat/1888813075C154c4cbef5
🌺تلنگرهای مهدوی برای تشکیل یه جامعه آرمانی
eitaa.com/joinchat/3878617101C02ac776efa
🌺سیری در صحیفه
eitaa.com/joinchat/7798802Cca13168b24
🔴علت خیلی از #مشکلاتی که ما در #خانه هایمان داریم همراه با #دعادرمانی👇👇
eitaa.com/joinchat/711917615C57c733ee60
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیست ویژه23خرداد؛ @Listi_Baneri_110
#عاشقانہ_اے_باخدا 💞
باهاش زندگےكن🌱
ايمان بـيار بهش🖇
بهش تكيہ كن
ايشون اخلاقش اينجوريـہ :)🎈
ميبره تا مرز نااميـدی
بگو قاطے نميكنم
قاطے نکن بلده!
باهاش معاملہ کن باورشڪن! ☁️
هرچے بخوای هسـت
نمـيده!!
عمداً نميـده
ميخواد عڪسالعمل تورو ببينہ..!♥️🙄
خـدارومیگہ..
#استادپناهیان
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19