#حدیث_مهدوی
امـام صـادق(ع):
ایمان خود را قبل از ظہـور تکمیل کنید، چون در لحظات ظہور ایمان ها بہ سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار می گیرد
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهمترین_فعالیت_امام_زمان_عج
🎤 #حجت_الاسلام_عالی
#کلیپ
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#فقرای_با_حیا_را_دریابید❗️
✅ آیتالله بهجت (ره):
بعضی بهحدی باحیا هستند که با همۀ ناداری و بیچارگی حاضر نیستند نیاز خود را اظهار کنند. آیا نباید همسایهها و همکارها به اینگونه افراد رسیدگی کنند و از حال آنها اطلاع داشته باشند
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
🌹خدا شاهکار میکنه😍
میگویند یونس وقتی از همه جا ناامید شده بود
همان زمانی که خود را در تاریکیهای شکم ماهی دید
و در پریشانی و بیتابی فرو رفت
به خدا گفت:
لاالهالاانت
سبحانک انی کنت من الظالمین ...
"یعنی که خدای من
هیچ خدایی جز تو نیست
تو منزهی و من از ظالمین و ستمکاران بودم
به خودم قبل از همه ستم کردم...
یونس وقتی دلش را صاف کرد
وقتی تقصیراتش را پذیرفت
خدا نجاتش داد ...
و ادامهاش که میگویند:
فستجبناله و نجیناه من الغم
و کذلک ننجی المومنین ...
یعنی ما مومنین را اینگونه نجات میدهیم ...
وقتی که غم سراسر وجودشان را فرا گرفت
وقتی پریشان شدند ...
یعنی بنشین گوشهای و دلت را با خدا صاف کن
مثل یونس
کلید بهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#نماز
✍فواید نـماز اول وقت:
①باعث طولانۍ شدن عمر می شود
②باعث نورانیشدن چهرهی انسانمیشود
③باعث ثروتمند شدن انسان ها مۍ شود
④ باعث برآورده شدن دعا می شود
⑤باعث میشودکه انسان تشنه ازدنیا نرود
⑥باعث آسان جان دادن می شود
⑦باعث آسان شدن سؤال نکیر و منکر
⑧ انسان را بهشتی میڪند
⑨باعث شفاعٺ پیامبر(ص)برای وى میشود
📚منابع: ،بحارالانوار، ج۸۲
بیمه کنیم دل و جان را در آغاز مرداد ماه با دلسپردن به آیه الکرسی📖
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_یک
–حالا همیشه نه، ولی گاهی با رفتن آرش مخالفت کن. یعنی چی جاریت وسط گشت و گذار شما زنگ میزنه کوفتتون می کنه.
اصلاکارهای اونا به آرش چه مربوطه، به نظر من که مژگان خودش از عمد به پدر یا برادرش زنگ نمی زنه.
اگه آقا آرش یکی دوبار اهمیت نده یا جواب تلفنش رو نده مجبور میشه به خانوادهاش بگه.
تا وقتی یکی مثل آرش هست همش دنبالشونه، منم باشم، دم به دقیقه بهش زنگ می زنم.
آهی کشیدم و گفتم:
–یهو برگردم بهش بگم نرو؟ اونم وقتی اون اونجوری با گریه زنگ میزنه، بر فرض محالم که من بگم، اونم نره، فکر می کنی فکروخیالش میزاره به ما خوش بگذره.
به نظرم هرکسی دیگهایی هم جای آرش باشه همین کاررو می کنه، مثلا برادر بزرگترش که براش حکم پدر روداره بهش میگه برو زنم رو نصف شب از خیابون ببر حونتون، این چی بگه؟
اون خودشم دلش نمی خواد بره، ولی یه جورایی مجبور میشه دیگه، چندین بارم از من عذرخواهی کرد، وقتی اینجوری برخورد می کنه من چی بگم؟
بعد سکوتی کردم و ادامه دادم:
–دیگه اونقدرم نمی تونم بیدرک باشم، آرش گرفتار خانوادهی برادرش شده، کاریشم نمیشه کرد. سخت گیریهای من فقط ممکنه کارش رو سخت تر کنه و پنهان کاری کنه که اونجوری بدترم هست.
سعیده چشم به زمین دوخت و بعد از چند ثانیه، انگار فکر تازهای به ذهنش رسیده باشد با خوشحالی بشگنی زد و با صدای پر از ذوقی گفت؛
–فهمیدم.
سوالی نگاهش کردم.
–میشه با خود جاریت حرف بزنی و بگی دست از سر زندگی ما بردار. بعد خنده ایی کردو ادامه داد:
–البته تو که اینطوری اصلا بلد نیستی بگی، خیلی محترمانه همون مدل حرف زدن خودت بهش بگو، لطفا مشکلاتت رو سعی کن خودت حل کنی و اینقدر به آرش زنگ نزنی.
متفکر نگاهش کردم.
–این فکر خوبیه، ولی باید بشینم کلی فکر کنم که چه جوری بهش بگم ناراحت نشه و سوءتفاهمی به وجود نیاد.
اصلا میتونم اول با آرش مشورت کنم، با هم تصمیم بگیریم.
–ای بابا، آرش رو ولش کن، مطمئنم مخالفت می کنه، تو خودت یه روز که دوتایی با مژگان تنها بودید یه جوری مطرح کن دیگه. بعدم که حرفت تموم شد یه لبخند بکار روی لبت و بگو مژگان جون یه وقت از دست من ناراحت نشیا، باور کن مثل خواهرم دوستت دارم، به خاطر زندگی خودت گفتم.
بعد از این حرفش برای چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، سعیده به زور خندهاش را جمع کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–یه درصد فکر کن تو از این حرفها بزنی، بعد سرش را تکان داد.
–می بینی راحیل خوب بودن همیشه جواب نمیده، دیگران ازت سوءاستفاده می کنند.
–سعیده جان، اولا که من خوب نیستم، دوما: الان من خودم مشکلی ندارم بیشتر دلم واسه آرش می سوزه...
اصلا این چیزایی که تو میگی برام مهم نیست، یعنی باید مهم نباشه، هدف من از زندگیم دور کردن این و اون از دور شوهرم نیست، گاهی مثل الان از اون هدف اصلی دور میشم ولی یکی مثل تو یادم میاره و بهم تلنگر میزنه.وا! مگه من چی گفتم؟همین که گفتی خوب بودن همیشه جواب نمیده... شاید یه وقتهایی علاقهی زیادم به آرش باعث میشه خود خواه بشم و هدفم رو فراموش کنم.ای بابا راحیل، اونقدر اینجوری بگو تا اون شوهرت بپره.دراز کشیدم و آرام گفتم:هر زنی وقتی خیالش راحت باشه وظیفه اش رو خوب انجام داده، هیچ وقت شوهرش نمیپره، اگرم پرید پس خواست خدا بوده و باید تحمل کنه.چی میگی راحیل؟ چند نفر رو بهت نشون بدم، زنه پنجهی آفتاب، هیچی هم برای شوهرش کم نذاشته ولی شوهره زیر سرش بلند شده. اصلا بعضی مردها مریضن.
دوباره نیم خیز شدم.خوبه خودتم میگی مریضن، ما از سالم ها حرف می زنیم، بعدشم، تو از کجا می دونی وظیفه اش رو خوب انجام داده؟ مگه تو توی زندگی خصوصیشون هستی؟خب نه، ولی خواهرش که دوست مامانمه، همون خانم تابنده می شناسیش که؟ یکی دوبار امدی خونمون دیدیش.سرم را تکان دادم.خب.اون واسه مامانم تعریف می کرد. می گفت خواهرم خونه داریش و آشپزیش و بچه داریش زبان زد بود از زیباییام که... من خودم دیدم خیلی زن قشنگیه... ولی بعد از بیست سال زندگی، شوهرش رفته زن گرفته اونم چه زنی، نصف خوشگلی این زن اولش رو نداره.
نشستم و کمرم را تکیه دادم به تاج تخت.
–گاهی بعضی مردها هیچ کدوم از این هایی که گفتی رو نمیخوان، البته من هنوز تجربه ندارم و اول راهم، ولی توی اون کتابی که خوندم نوشته بود، مردها گاهی نیازهای خیلی کوچیکی ممکنه داشته باشند از نظر خانم ها، وتامین نشه و این نیازشون رو اونقدر سرکوب می کنند که یهو بعد از چند سال یه جایی از طریق یه نفر این نیازش برآورده میشه، مثلا نیاز به اعتماد، قدر دانی و... بعد اون مرد از اون زنی که این نیازش رو درک کرده خوشش میاد...چون یه نفر رو پیدا کرده که به نیازش اهمیت داده و اون رو بی ارزش ندونسته...
مثلا: مردها دوست دارند جلوی جمع ازشون تعریف بشه. اصلا دوست ندارند جلوشون از یه مرد دیگه ایی تعریف بشه.
🍁 به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_دوم
یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند.
حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه...
ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه...
سعیده گفت:
–ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–آره میدونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره...
سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست... نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته...
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست.
–میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت.
موهایش را کشیدم و باخنده گفتم:
–من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن.
–وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد.
–چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کارهی زندگی خودشون میتونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه.
حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه.
–آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد.
–آفرین، خوشم میاد زود می گیری،
بعد فکری کردم و گفتم:
–حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟
–نمی دونم.
با صدای مادر هر دو برگشتیم.
–ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.
ضرب المثله، از سعدی.
سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت:
–پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟
–آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم.
قیافهی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛
–یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته.
سعیده دست انداخت دور کمر مادر.
–تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟
–نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی..هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت:
-چی میگید شماها.
–هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم.
سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد.
باشنیدن صدای پیام گوشیام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند.
آرش پیام داده بود.
–بیداری؟
فوری نوشتم:
– آره.
–میشه زنگ بزنم؟
«فدای مراعاتت»
–حتما.
به ثانیه نکشید گوشیام زنگ خورد.
فوری جواب دادم.
–سلام عزیزم.
با صدای خسته و گرفتهایی جواب داد:
–سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم.
–ای وای...الهی بمیرم...پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم.
–خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم.
–آره معلومه، صدات خیلی خستهاس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد.
–آرش...کجا رفتی؟
–عزیزم به فکر قلب منم باش... بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت:
–با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم.
خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید.
–فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم.
–آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمهی ریحانه.
–پس صبح میام می برمت.
–نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه.
–عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون.
تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد.
–راحیل.
–جانم.
–واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم.
بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم.
یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_سوم
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت:
–میخوای ظهر بیام دنبالت؟
–نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی.
سعیده گفت:
–کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟
–نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی میخوای بری سرکار.
نقشهی خانهی زهرا خانم شبیه طبقهی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقهی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر میکرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه میکرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی میکرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آمادهی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. میگفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم.
هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بیتوجهیاش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتیام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند میشود. با این حال باز هم به پیاده رویام ادامه دادم.
نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم.
به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم:
– حالم خوب نیست و باید بخوابم.
نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم.
مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید:
–امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟
آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه میآمد جواب دادم:
–زیادپیاده روی کردم.
به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم.
مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم.
انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت.
با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت.
بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد.
–سلام...تو کی امدی؟
–چند دقیقهاس عزیزم. بهتر شدی؟
با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت:
–دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت:
–ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟
دلخور نگاهش کردم.
آهی کشید و گفت:
–میدونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود.
ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم.
–نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش.
–رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده.
–این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم.
بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند.
آرش گفت:
–مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟
–مادر کنار تختم ایستاد و پرسید:
–بهتری؟
–آره، خیلی بهترم.
دستش را روی پیشونیام گذاشت و گفت:
–خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری.
آرش با نگرانی گفت:
–مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟
مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت:
–من برم بیرون زود میام.
دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید:چیزی میخوای؟روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت.کجا میخوای بری؟روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد.هیچ جا قربونت برم. میخوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری.میشه نری؟با تعجب نگاهم کرد.الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم.دستم را بوسید و با خنده گفت:عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی.هردو خندیدیم. پرسیدم:چطوری فهمیدی حالم بده؟هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم.لبخندی زدم و گفتم:ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم.احساس کردم آرش راحت نیست.آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم اگه می تونی بیای بشینی بریم.با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد.آرش سر شام گفت که فردا میآید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_چهارم
با صدای زنگ گوشیام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود.
بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت:
–مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه، زن دایی گفت حالت خوب نیست، گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم، البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی.
–ممنونم عزیزم. لطف کردی. انشالله که خوشبخت بشی، مبارک باشه.
از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت، تعجب کردم. بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم.
بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم . سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود. هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد.
بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند. من و آرش هم روی کاناپه نشستیم. من برایش
حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت:
–کاش می گفتی نمی تونیم بریم.
–چرا؟
دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید.
–با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه، اگه بدونی خونه چه خبره. مامان خیلی ناراحته.
–چرا؟ چی شده؟
–اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش، مژگان بی خبر رفته بوده شرکت. و کیارش و همکارش رو میبینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن. طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین میکنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون.
خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه.
–راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟
–می گفت مرخصی گرفته، همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن.
حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش. از اون موقع هم مژگان خونهی ماست.
–خب تو با داداشت صحبت کن.
–با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم، از وقتی تو نامزد کردی حساس شده.
با تعجب گفتم:
–آخه چه ربطی داره؟
–هیچی بابا ولش کن، مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو.
–من؟
–نه، منظورم ما بود.
احساس کردم آرش همه چیز را به من نمیگوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده. واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود. چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانوادهی فوق العاده راحتی دارد. چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد.
سوال همیشگیام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه، بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم:
–میگم اگه مژگان پیش خانوادهاش بره بمونه بهتر نیست، بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد.
–اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه،
خانوادهاش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه.
–برای چی؟
آرش مِن ومِنی کردو گفت:
–نمی دونم بگم یا نه. فقط قول بده بین خودمون باشه، راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه.
–کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت:
–برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده.
هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–داداش مژگان کوچیکترین بچهی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخسهاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره.
از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده.
–خب؟
مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند.
حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته، مژگان چیزی بهم نگفت.
فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه...
حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه.
ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده...و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه.
حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 3⃣
❤️✨حل شود
🌼✨صد مشگلم با گفتن یک یا علی
❤️✨قلب من
🌼✨خورده گَره از روز اول با علی
❤️✨محرم میقات
🌼✨را گَفتم چه گَویی زیر لب ؟
❤️✨عاشقانه یک
🌼✨تبسم كرد و گَفتا یا علی
#خطبه_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سبک_زندگی _اخلاقی
👤استاد #رائفی_پور
🔵 خدایی که برای بعضیها اندازه یه بانک، اعتبار نداره...
#عشق_پاک
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#روانشناسی
🌼رویدادهای نشاط آوری که ضد استرس عمل می کنند:
1- پس انداز کردن پول
2-ارتباط خوب با همسر یا معشوق
3-تعامل با دبگران (شرکت در مهمانی ها، بودن با دوستان و غیره)
4 -مطالعه کردن
5-خرید کردن
6-صرف وقت با خانواده
7-رشد شخصی
8-انجام کارهای داوطلبانه
9-یک شنونده"خوب"بودن
📗منبع:کتاب روانشناسی سلامت نوشته کاترین ساندرسون.
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــه
✨امیرالمؤمنین علیه السلام:
كسى كه زبانش شيرين باشد،برادرانش زياد شوند
مَن عَذُبَ لِسانُهُ كَثُرَ إخوانُهُ
📚غررالحكم حدیث7761
به جای زهر، عسل به کام هم بریزیم!
وقتی به هم میرسیم به جای اینکه بگوییم:
" چقدر پیر شده ای " بگوییم " دلم برایت تنگ شده بود "
" صورتت چروک برداشته " بگوییم " از با تو بودن لذت میبرم "
" چاق شده ای " بگوییم " تو دوست خوبی هستی "
" لاغر و ضعیف شده ای " بگوییم " دوست دارم تو را بیشتر ببینم "
همه ما از گرفتن انرژی منفی بیزاریم، پس اگر انتظار دریافت انرژی مثبت داریم باید همان نیرو را بدهیم تا همان را پس بگیریم.
به ما چه که فلانی چرا بچه دار نمیشود.
به ما چه که چرا فلانی لباس های جدید نمی خرد.
به ما چه که فلانی چرا هنوز همان ماشین را دارد.
به ما چه که فلانی از همسرش جدا شده.
همه ما خط قرمزهایی داریم که دوست نداریم کسی از آنها رد شود. پس از خط قرمزهای دیگران رد نشویم
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_بخیر
❤خدای مهربانم !
تو نهایتی !
تو مهربانـــترینی !
با تو من نفس کشیدنم همراه با عطر حضور ناب توست! و من چقدر خوشبختم که در آغوش امن رحمت تو هستم ای بیکران مهربان!
❤خدای من!
تو را سپاس برای حضورت! تو را سپاس برای همه ی موهبت هایت!
من بی صبرانه در انتظار معجزه ی زندگی ام هستم!
معجزه ی آرامش! عشق! و خوشبختی!
که ایمان دارم و یقینی عمیق از صمیم قلبم، که خیلی زود تو ای خدای مهربانم معجزه ی زندگی ام را به من هدیه می دهی!
❤خدای من!
می دانی... ؟! بیش از عشق بر تو عاشقم؟!
خدایا ! خیلی دوستت دارم ...
در هر لحظه و همیشه با من باش!
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_پنجم
از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟
–آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم.
–چه جور چادری بوده؟
–یعنی چی چه جور؟
–خب هر چادری که چادری نیست.
آرش مکثی کرد و گفت:
–نمیدونم. من که دختره رو ندیدم.
مژگان میگفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده...
با چشم های گرد شده زیر لب گفتم:
–بیچاره دختره...
حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش. چطوری ازش خوشش امده؟
آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت:
–دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه.
آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه...
کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن.
–پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده.
–احتمالا دیگه.
پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه.
رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم.
–اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست. مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن. اونم امده پیششون.
–یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه...
پوزخندی زد و گفت:
–نکنه میخوای بری کمکش کنی؟
–مگه اشکالی داره؟
پوفی کرد.
–توام دلت خوشه ها. احتمالا خانواده اش هم هستند، چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه.
آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم.
خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود.
با صدای آرش به خودم امدم.
–اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟
–گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد:
–گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی.
–تو می خونی؟
–گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی میندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه.
–عادی؟
–آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم.
الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟
دستی به صورتم کشیدم.
–ولی حالم خوبه.
–مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه.
من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها...
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–خوبم، فقط داشتم فکر می کردم.
–راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست.
می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت شماهم یه کم جلو مژگان مراعت کنید. توقعش از من رفته بالا،
با لبخند گفتم:
منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب.
نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت:عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی.چه فرقی داره.موزیانه خندید.عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست.بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی.تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم.عه،شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش.برایش پشت چشمی نازک کردم وگفتم:مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی.من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه.تابی به گردنم دادم.باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت، مثل اون دفعه.خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد.چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر، حوصلهی خونه رو ندارم.خب شب بمون اینجا.نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته.
همون می خوابم توی ماشین.واقعا؟حالا می بینی، ولی به بقیه نگیها.فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت.نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_ششم
صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم.
هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمیآید.
فوری برایش پیام دادم:
مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه.
او هم نوشت:
–سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟
از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام یادم رفته بود.
با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم.
نوشت:
–دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم، فعلا خداحافظ.
از کارهایش سردرنمیآوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم.
ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت:
–راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم. مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم واز دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم. بندهی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم. باید بیشتر مراعاتش را بکنم.
–اشکالی نداره مامان جان، انشاالله که مشکلات برطرف میشه، دستتون درد نکنه زنگ زدید.
آهی کشیدو بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم.
فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم.
موقع برگشت آرش نگاهی به گوشیاش انداخت وتعجب زده گفت:
–دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان.
–خب چرا جواب ندادی؟
–سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت.
فوری با گوشی مادرش تماس گرفت.
–الو مامان، سلام، کارم داشتید؟
همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدو با لبخند نگاهم کرد.
–معلومه خبر خوبیه؟
–یه خبر بده، یه خبر خوب، اولش کدومش رو بگم؟
–خبر خوب.
–آشتی کردند.
–راست میگی آرش؟
سرش را تکان داد.
–خداروشکر، حالا چطوری؟
–آهان، چطوریش برمی گرده به اون خبر بده.
–یعنی چی؟
–یعنی مژگان حالش بد میشه، فکر کنم فشارش میوفته، بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم، از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش.
وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند. الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن. دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه.
–پس باید خیلی مواظب باشن.
–اهوم. همین جملهی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه. آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه.
آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد:
–از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم.
–چه ربطی به تو داره.
–عه، مگه میشه ربطی نداشته باشه، بخصوص با سفارشهای هر روزهی کیارش خان.
–روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها...
–آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه.
از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد...ولی حرفی نزدم.
آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند.
قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند.
همین که از در خانهی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود.
–بله رو گفتی سوگند؟
لبخند پت و پهنی زدو با صدای کشیده و بلند گفت؛
_بلللهه
بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش
–مبارک باشه عزیزم.
–یعنی محرم شدید؟
–نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.»
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_هفتم
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.
امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.
من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.
تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت:
–حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره.
من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود.
بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز.
–بد جنس دیگه سواستفاده نکن.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_هشتم
آرش با تعجب گفت:
–یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟
–قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی...
–واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری.
چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–خدایا خودت رحم کن.
بعد نگاهش کردم.
– حالا مجازاتت چی هست؟
لبخند کجی زد و به چشمهایم زل زد.
–چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟
–عمرا اگه بتونی؟
–نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟
–اتفاقا آسونترین مجازات روی کرهی زمینه.
–باید یه لیوان آب بخورم؟
خندید و گفت:
–چه ربطی داره؟
–آسونترین میشه همین دیگه.
–نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم.
پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت.
–اینقدر خنده داشت؟
–آخه یهو یاد یه چیزی افتادم.
تکهایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
–چی؟
سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم:
–یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه...
–نخیر قبول نیست...
–مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم.
سوالی نگاهش کردم.
–خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه.
حالا شامت رو بخور.
از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم.
ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت.
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.
با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید.
–داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهنتر شد.
–می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی.
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
–چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟
–عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزهی دیگهایی داره.
لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم:
–من و میخوای اذیت کنی؟
لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
–راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد:
"دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد."
از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی.
–باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد.
بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند.
موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
–موقع خواب ذکرت یادت نره.
مشتی حوالهی بازویش کردم و گفتم:
–بد جنس...
موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که میشود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمیخواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود.
از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوههایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازهایی کشید و پرسید:
–خوابت نمیاد؟
– چرا خیلی.
اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم.
با گوشیام مشغول بودم که آرش پیام داد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁