eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلافه کرده بود! نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود. امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب اون نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهمی روی سرش ریخته. راحله در حالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد. _داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما! امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟ راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و در حالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند: کارا که تموم شد! لااقل بیا برو نذری ها رو پخش کن! امیرحیدر لااله‌الااللهی میگوید و از جا بلند می شود! اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد! یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند! تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند! دستور مهری خانم است! آرام سلامی میگوید و کاسه های یکبار مصرف را از هم جدا میکند. طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند. رو به امیرحیدر میگوید: حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن! امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند. طاهره خانم میپرسد: چیکارش داری؟ _بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید: دستش بنده. بعد نگار را صدا میزند:نگار عمه برو کمک امیرحیدر نذری ها رو پخش کنید. نگار چشمی میگوید و چادرش را سرش میکند. زودتر از امیر حیدر از خانه خارج میشود و مهری خانم با لبخند آن دو را نظاره میکند! امیرحیدر اما دلش خیلی رضا به این کارهای مادرش نیست! او خوب میداند این کارها بیش از همه به ضرر خود نگار است! این بریدن و دوختن ها و حرف هایی که نباید خیلی راحت زده میشد! حرفهایی که بیشترین ضربه را به خود نگار میزند و رویاهایش! این را هر آدم پیرو منطقی میفهمید که او و نگار چه میزان بایکدیگر تفاوت دارند! نگار اما واقعا داشت کلافه میشد! او همیشه در رویاهایش خویش را مالک امیرحیدر می دانست! یعنی القاءهای عمه و مادرش بی تاثیر نبودند و حالا امیرحیدر ورای تصوراتش با او رفتار میکرد. یعنی این را خیلی خوب میفهمید که او برای امیرحیدر یکی هست مثل بقیه و او این را نمیخواست!چون امیر حیدر برایش مثل بقیه نبود! امیرحیدر سینی را بدست گرفته بود و نگار آنها را پخش میکرد. از سکوت بینشان خوشش نمی آمد. آخرین خانه خانه ی سعیدی بود. نگار زنگ در را فشرد. صدای نازک آیه از آیفون بلند شد:کیه؟ نگار زودتر از امیرحیدر گفت: بفرمایید نذری... آیه گوشی را گذاشت و چادر گل گلی پریناز را سرش کرد. در را باز کرد و دخترک زیبای کاسه به دستی را دید. با لبخند کاسه را گرفت و گفت: قبول باشه نگار خواهش میکنمی گفت و امیر حیدر که در کادر دید آیه نبود گفت: سلام خانم آیه آیه از خانه بیرون آمد و امیرحیدر را کنار در دید. متعجب سلامی کرد و با شرمندگی گفت:سلام آقاامیرحیدر... ببخشید ندیدمتون. امیر حیدر با خوشرویی گفت: خواهش میکنم. ابوذر خونه است؟ _نه متاسفانه در گیر کارهای عقده. زود میره دیر میاد!
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 _خب الحمدلله تا باشه از این درگیری ها _ممنونم امیرحیدر نگاهی به نگار کرد و گفت: با اجازتون.... آیه چادرش را کیپ میکند و رو به نگار کرده و گفت: بفرمایید تو در خدمت باشیم... هر دو تشکری کردند و رفتند. آیه در را میبندد و در دلش از اینکه کسی خانه نیست تا شریک آش نذری اش شود ذوق میکند. نگار اما یک جوری شده بود. یک جور بدی. این را درست بعد از مکالمه امیرحیدر و آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر در دلش حس کرده بود و دنبال دلیلش بود! شاید دلیلش _خانم آیه_خطاب شدن آیه بود! چرا؟ واقعا چرا باید آن دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر باید اینجور خطاب میشد؟ یک جور خاص و توی چشم؟ خانم قبل از آیه بیاید آن هم با(میم) ساکن! چرا مثل باقی دخترا صدایش نکرد! اصلا چرا مثل خودش صدایش نکرد! چه میشد بگوید آیه خانم؟ چرا باید تمام راه را با او لام تا کام حرفی نزند اما نزدیک به دو دقیقه و بیست ثانیه با دختر چشم میشی چادر گل گلی به سر حرف بزند! اخم هایش توی هم رفته بود! از خود می پرسید (این فکرا بچگانه است؟) و بعد نتیجه میگرفت نه که بچگانه نیست! .... *** ابوذر و زهرا خسته از بالا و پایین کردن پاساژ طلا فروشی روی نیمکت نشستند. زهرا چند قلوپ آب مینوشد و میگوید:من خیلی خسته ام ابوذر!خیـــلی! ابوذر خندان ساندویچ فلافل را سمتش میگیرد و میگوید: تنبل نشون نمیدادی بانو! زهرا خسته میخندد و ساندویچ را میگرد و غر غرکنان میگوید: من هات داگ قارچ و پنیر میخواستم! ابوذر گازی به فلافلش میزند و میگوید: این روزا غذای آدمیزادی خوردن شده یه معظل زهراجان! سوسیس نخور عزیزم! از همه این ساندویچا باز این بهتره لااقل ریشه گیاهی داره! نخریدم چون به فکر سلامتی شما بودم بانو! زهرا این بار هیجان زده به ساندویچش نگاه میکند و می اندیشد چه طعم عاشقانه و نابی خواهد داشت این ساندویچ! ابوذر نگاهی به ساعتش میکند و به زهرا میگوید: زهرا جان جمع و جور کن به حاج صادق قول دادم قبل از شش برسونمت! زهرا واقعا دلش نمیخواست از کنار ابوذر جم بخورد اما احترام پدرش واجب تر از این حرفا بود. بعد از رساندن زهرا بود که شماره مهران را گرفت... قرار گذاشت تا یک ساعت دیگر مغازه باشد. کنار مغازه نگه داشت. شیوا داشت حساب کتاب میکرد. سلام خانم مبارکی. شیوا سرش را بلند کرد و با لبخند جوابش را داد:سلام آقای سعیدی یک تو سری به دلش زد که نزدیک بود اعتراف کند چقدر دلش تنگ مرد روبه رویش بود. ابوذر کمی این پا و آن پا کرد و بعد به شیوا گفت: خانم مبارکی... شیوا دوباره نگاهش را به ابوذر دوخت:بله... _یه لحظه لطفا میشه بیاید اینجا بشینید؟ شیوا کنجکاو نگاهش کرد و از پشت ویترین بیرون آمد و روی صندلی روبه روی ابوذر نشست:بفرمایید... ابوذر سرش را به زیر انداخت و گفت: میخواستم در خصوص موضوعی باهاتون صحبت کنم... که خب خیلی توش تجربه ندارم... شیوا کنجکاو تر پرسید:چیزی شده؟ _بهش تو اصطلاح عامیانه میگن امر خیر! ضربان قلب شیوا شدت گرفت: میشه واضح تر بگید؟
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت: من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم! خب راستش اینه که یکی از دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از شما اجازه بگیرم برای خواستگاری! شیوا مات مانده بود. باورش نمیشد!این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟ ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟ شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من ...بهشون بگید جواب من منفیه! _شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون!خب لااقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید. _مسئله شخص ایشون نیست! من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم خودتون میدونید.... _من هیچی نمیدونم شیوا خانم شیوا بغضش را قورت داد و گفت: در جوانمردی شما شکی نیست. ولی گذشته که فراموش نمیشه! میشه؟ ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد. شیوا با بغض تلخندی میزند.او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت. خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد! مردانگی کوران می‌کرد در وجودش که اینطور هوای خجالت شیوا را داشت! شیوا با همان صدای لرزان گفت: بیایید و بگذرید آقا ابوذر. _من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم! من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید.... شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن است... سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صلاح میدونید! ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد:تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم! رفیق من نه یکی دیگه! به ازدواج جدی فکر کنید. آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه! شیوا نتوانست حریف اشکهایش شود. قطره ای فرو ریخت و در دل زمزمه کرد: همه مثل تو مرد نیستن ابوذر! صدای ابوذر را شنید: الان منتظره باهاتون حرف بزنه اجازه هست؟ شیوا تنها سری به نشانه ی تایید تکان داد و ابوذر خندان از مغازه خارج شد! شیوا حس کرد این روزها چه راحت میتواند حسرت نخورد!چه راحت تر از گذشته میتواند ابوذر را مثل یک برادر ببیند! مثل جان کندن بود تغییر این حس ولی نشدنی نبود! در ماشین که باز شد مهران بی مقدمه پرسید:چی شد؟ ابوذر بلند خندید:چه هولی تو! _میگم چی شد ابوذر؟ ابوذر نفسی کشید و با آرامش گفت:قبول کرد باهات حرف بزنه! مهران هیجان زده گفت:راست میگی؟خیلی آقایی ابو... خیلی حتی خود مهران هم فکر نمیکرد روزی متوسل ابوذر شود تا بخواهد با دختری همکلام شود. رز قرمز را از روی داشبورد برداشت و یقه اش را مرتب کرد.ابوذر با اشاره ای به رز قرمز کرد و گفت:مگه داری میری سر قرار با نامزدت!؟ مهران ابرویی بالا انداخت و گفت:ببین تو اصلا به اصول دلبری آگاه نیستی من نمیدونم خانم صادقی چطور بهت بله داده؟ لبهای ابوذر کج شد و گفت:الان یعنی تو خیلی دلبری؟ مهران بادی به غبغبه انداخت و گفت:من الان درست مثل یه جنتلمن دارم رفتار میکنم! ابوذر خندید و لااله‌الااللهی گفت و بعد ضربه آرمی به شانه مهران زد و گفت:ببین آدم باید ذاتا جنتلمن باشه!!! مردونگی همچین از وجودش تراوش کنه! وگرنه بااین شاخه گل و چهارتا لفظ قشنگ و مامانی، بونجول‌من جنتلمن نمیشه! مهران بروبابایی میگوید و پیاده میشود. ابوذر در دل دعا میکند آخر این ماجرا ختم به خیر شود. هر دو آنها برایش مهم و عزیز بودند....
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 مهران در مغازه را باز میکند و شیوا را متفکر پشت ویترین پیدا میکند. گویا متوجه آمدنش نشده! بااعتماد به نفس جلو می رود و سلام میکند. شیوا بادیدنش متعجب پاسخش را میدهد! فکر نمیکرد این خواستگار سمج او باشد. مهران گل را به سمتش میگیرد و شیوا پس از کمی تعلل باتشکر کوتاهی گل را میگیرد. یک رز قرمز همراه نوشته ای زیبا (راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!) پس تولید کننده محصول عاشقانه این روزها او بود. لبخند محوی زد و پرسید: قبلیا هم کار شما بود؟ مهران میپرسد: خوشتون اومد؟ شیوا گل را کنار باقی گلها میگذارد و بدون جواب دادن به سوال مهران میگوید: من به آقای سعیدی هم گفتم نه... اما ایشون اصرار داشتن حنما این دیدار صورت بگیره... مهران جاخورد! اصلا انتظار نداشت دخترک اینقدر سریع موضوع را پیش بکشد و اینقدر صریح نه بشنود! کمی روی شیشه ویترین خم شد و پرسید:چرا؟ ** شهرزاد مدام حرف میزد و آیه حس میکرد واقعا گوشها و مغزش گنجایش این همه صوت ومفهوم را ندارد.اما مثل همیشه با حوصله و لبخند خاص خودش برای شهرزاد وقت میگذاشت. به درخواست آیه روی نیمکت روبه روی بید مجنون نشسته بودند و شهرزاد از هر دری میگفت _میدونی آیه خیلی دوست دارم اینجا بمونیم! ولی هیچ کدومشون قبول نمیکنن. آیه جرعه ای از آب میوه اش مینوشد و میپرسد: چیه اینجا رو دوست داری؟ شهرزاد به آسمان نگاه میکند و میگوید: همه چیشو! میدونی با اینکه اونجا خیلی از اینجا پیشرفته تره اما حس خوب اینجا رو نداره!واقعیت اینه که زندگی کردن اونجا خیلی راحت تره اما یه جوریه! میدونی مردمش خیلی سردن! گرمای روابط اینجا رو نداره! _نمیدونم چی بگم! حالا قصد داری چی بخونی شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری! عاشق معماریم! خصوصا معماری اصیل ایرانی... وای آیه خیلی جذابه. اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش! اون مناره ها و گنبدهای جادویی! خیلی قشنگه خیلی. بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت: آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم میاد....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 آیه با لبخند میگوید: چه جالب !مادرتم پزشکه!؟ _اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه! نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند! الآن هم دانشگاه تدریس میکنه. _واقعا جالبه. _خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا! هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند. آیه با احترامشان از جا برخواست و به هر دو سلامی داد. دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد. شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من ندارید. آیین دستهایش را در جیبش میکند و میگوید: کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا! شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت. دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی. آیه تشکر کنان گفت:نه ممنونم دکتر ... _این یه تعارف نیست آیه خانم! یه درخواست واقعیه. آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم. ولی کسی قرار بیاد دنبالم... آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند. و شهرزاد در همان حین میگوید: راستی بابا! آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده! آیه با چشمهای گرد شده به شهزاد نگاه کرد و لب های آیین کج شد. دکتر والا با خنده گفت: از اون قولها گرفتی که خود طرف هم خبری نداره! شهرزاد شانه بالا می اندازد و آیه به مقام دفاع از خود میگوید: خب من حرفی ندارم شهرزاد جان منتهی من این چند روزه خیلی سرم شلوغه مراسم عقد برادرمو در پیش دارم و کارهای بیمارستان اونقدری زیاد بود که حتی نتونستم طبق رسوم باهاشون برم خرید. سرم خلوت شد حتما اینکارو میکنم... به مذاق شهرزاد که خوش نیامد اما دکتر والا گفت: آیه خانم از شما که انتظاری نیست! شهرزاد باید درک کنه! آیین در دل زمزمه کرد: درک هم نکرد نکرد! مغز ایشون معمولا نسبت به کلمه نه به دیگران یه ارور خاصی نشون میده! تک زنگ ابوذر یعنی که او جلوی در منتظر آیه است. آیه خم شد و گونه شهرزاد را بوسید و گفت: امروز خیلی خوش گذشت.
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خدا حافظی کرد. آیین خیره به او رفتنش را تماشا میکرد. حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود. تازگی ها بی آنکه بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت. شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی ! آیه سلام با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابلا پاسخش را داد. چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند. ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه داد: بازش کن. آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با هیجان گفت: _ای جونم زیر لفظی زهراست؟ ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: خیلی قشنگه خیلی... انتخاب کیه؟ _عمه... دیروز با مامان رفتن انتخاب کردن من امروز رفتم تحویل گرفتم. زن گرفتن چه گرون شده! آیه میزند زیر خنده و میگوید: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد! _بعله! هر چی میکشیم از این طاووس و خواستن هاست دیگه! آیه روی شانه هایش میزند و با تشر میگوید: خیلی هم دلت بخواد دختره قبول کرده زنت بشه آخوند دو... لااله‌الاالله _جان؟ من آخوند دوهزاریم؟ دختر من یه روحانی دینیم! نصف دخترای شهر آرزوشونه زن من بشن! آقا... متین... مومن.... تو دل برو.... با سواد مندس(مهندس!)... دیگه چی میخواید شما دخترا؟ _من من میکنی یاشیخ چه خبره؟ ابوذر بدون پاسخ دادن به آیه میگوید: میخوام بریم بام تهران! _الان؟ _مگه چشه؟ _اولا اونجا برسیم از سرما یخ میزنیم دوما تا بریم دنبال زهرا کلی دیر میشه ابوذر نگاهش کرد و گفت: با زهراجان نمیریم که!من و تو میریم! آخرین سفر مجردی آقا داداشت... خواهر برادری... _ابوذری دیگه...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 آیه محکم خودش را بغل کرده بود و خیره به چراغانی شهر بود. - خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجاها ابوذر او را در آغوش گرفت تا بیشتر از این نلرزد: بزرگ شدیم آخه آبجی بزرگه وقت همو نداریم... _راستی راستی فردا میخوای دختر مردمو بد بخت کنی؟ شانه های ابوذر از خنده لرزید و آیه گفت: خیلی دوست دارم داداشی میدونستی؟ ابوذر نفسی کشید و گفت: آیه هیچ وقت هیچ کدوممون... من، کمیل حتی اون جقله حس نکردیم. مامان تو رو به دنیا نیاورده و تو دختر مادرمون نیستی... یه تشکر بهت بدهکارم بابت تمام خواهری‌هایی که در حقمون کردی. _شعر نگو مومن بعد برگشت سمت ابوذر و خیره به چشمهایش گفت: زهرا خیلی ظریفه ،خیلی حساسه... مثل همیشه مرد باش داداشی. خیلی دوستت داره نمیدونم شاید بیشتر از من ولی عشق تو چشماش غوغا میکنه! من از فردا قراره خواهر شوهر بشم... با خنده افزود: قراره آتیش بسوزونم! تو ولی یه شوهر نمونه باش واسه زن ناز نازیت _چقدر این ننه بازی بهت میاد آیه تنها میخندد... می اندیشد با تمام خستگی هایش چقدر نشاط دارد. چه چیزهای جدید میخواهد شروع شود. چه رنگ قشنگی میخواهد به زندگی اش پاشیده شود! شاید هیچ کس نمیدانست ولی خدا خوب میدانست آیه بعضی شبها دو رکعت نماز حاجت میخواند برای این حاجت که مردم دور برش را دوست داشته باشد. که خوب باشد.که آیه باشد! نگاهی به دستان لرزان زهرا می اندازم و میگویم: کشتی خودتو از استرس عروس خانم! لبخند مضطربی میزند و میگوید: تو که جای من نیستی آیه ... ترانه گوشه لباسش را مرتب میکند و میگوید: از صبح تاحالا کم کم دو کیلو را لاغر کرده! میخندم و پرتقال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکنم... با اکراه یک پر بر میدارد و بی اشتها آن را میخورد میپرسم: راستی حاج صادقو برای مراسم ازدواج راضی کردید؟ پرتقال را قورت میدهد و میگوید: نه راستش... فعلا که یک سال عقدیم کو حالا تا اون موقع... سامیه کنجکاو میپرسد: قضیه چیه؟ میگویم: هیچی گویا دوتا کفتر عاشق توافق کردن عروسی نگیرن به جاش برن یه سفر زیارتی سیاحتی! ترانه با بهت میگوید: نـــــــه...راست میگه زهرا؟ زهرا لبخندی میزند و میگوید: اوهوم... آخ اگه بشه چی میشه! با صدای بلندی میخندم و در دل دعا میکنم که بشود! مامان عمه در اتاق را باز میکند و میگوید: پاشید عروسو بیارید اتاق عقد. زهرا مضطرب تر از قبل به من نگاه میکند و من با آرامش چشم روی هم میگذارم و سعی میکنم آرامش کنم. هیجان انگیز است و زیبا... مراسم عقد در خانه خود حاج صادق برگزار میشود و میزبان خود اوست. تقریبا همه میهمان‌ها آمده اند. چادر مجلسی صورتی رنگم را سرم میکنم و چون احتمال میدهم نامحرمی در جمع باشد حدالامکان کیپش میکنم. به خواست هر دو مراسم مولودی خوانی است. ما که مشکلی نداشتیم اما نارضایتی در چهره نورا دیده میشد که خب خیلی هم مهم نبود! عاقد پیر دوست داشتنی مان حاج رضاعلی است و چه نفس حقی دارد این مرد. نورا قند میسابید و مامان عمه و مرضیه خانم تور را بالای سرشان گرفته بودند! گوشه ای ایستاده بودم و زیر لب دعا میکردم برای خوشبختیشان. خوشی و لذت بردن از زندگی خیلی هم دور و دست نیافتنی نیست. همین بله دادن زهرا بعد از سه بار گل چیدن. همین پاک کردن عرق روی پیشانی ابوذر. همین کل کشیدن های از روی شادی. همین لبخند پدرانه بابا محمد. همین اشک شوق پریناز. همین محکم دست زدنهای کمیل و بالا و پایین پریدن‌های سامره! زندگی و لذتهایش همین‌هاست دیگر...مگر نه؟
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به داخل هدایت میکنم و پنهانی خمیازه ای میکشم. این دو روز و مراسم عقد ابوذر واقعا خسته ام کرده بودند. با یادآوری دو شب پیش لبخندی به لبم می آید.چه خوش گذشت. چقدر متلک بارمان کردند که مراسم نه رقص دارد نه پای کوبی...چقدر با سامیه و ترانه خندیدیم که مدام دم گوشم وز وز میکردند:(میدونو خلوت کنید بریم وسط سینه زنی!) حرف مردم که همیشه بود.مهم دل خوش ابوذر و زهرا بود.ما بقی میگذشتند. صدای زنگ موبایلم مرا از فکر بیرون میکشد. شهرزاد است که اول صبحی زنگ میزند. لبخندم را در می آورد اینکارهایش. پاسخش را میدهم:سلام شهرزاد خانم...دختر تو خواب نداری؟ صدای خنده های شیرینش در گوشم میپیچد و بعد میگوید: سلام نچ ندارم... از لحن تخسش خنده ام میگیرد و میگویم: حالا کاری داشتی؟ _اوهوم... آیه مامانم امروز داره میاد...میای بریم فرودگاه استقبالش؟ نگاهی به ساعت دیواری روبه رویم می اندازم و میگویم: دختر من سر کارم. _خب مامان ساعت 1 شب میاد تا اون موقع کارات هم تموم شده! دستی به پیشانی ام میکشم: آخه... _آخه نداره بیا دیگه...خواهش خواهش خواهش به این فکر میکنم که امشب همه مان خانه آقای صادقی دعوتیم و شهرزاد اینچنین خواهش میکند. کمی دیر تر رفتن به آنجا اشکال دارد؟ دل را به دریا میزنم:باشه.... جیغی میکشد و من را مجبور میکند تا گوشی را از گوشم دور کند:مرسی آیه مرسی مرسی مرسی... از ذوقش خنده ام میگیرد: قابلی نداشت خانم خانما! گوشی را قطع میکنم و به سر کارم میروم....مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهردر کمد را میبندم و میگویم: سلامتی... _خوش گذشت؟ _جات خالی حیف شد نیومدی... _منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن. خدا حافظی کوتاهی میکنم . هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود... میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من بیاید. بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود. _سلام دکتر. _سلام اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه میکند: من مامورم که شما رو برسونم. با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه میکنم! می اندیشم:کمی یک جوری نیست؟ بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است! میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟ خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم میکرد! از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد!
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم‌اللهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم. دروغ نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش را به سمتم برگردانده... من هم متعجب میپرسم: چیزی شده؟ خیره ام می ماند و چیزی نمیگوید... دوباره میپرسم: اتفاقی افتاده؟ به خنده می افتد... گیج نگاهش میکنم که میگوید:من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟ _من همچین چیزی گفتم؟ اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟ تازه متوجه منظورش میشوم. اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید... آدم خوب است خوش فهم باشد. جدی میگویم: من اصولا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم جلو میشینم! فی‌الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی! سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند. نگاهی به ساعتم می اندازم. ما ساعت 9 دعوت بودیم! خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا چون مطمئنا به میهمانی نمیرسم. نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم.... از وقتی که سوار ماشین شدم یک عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد. یک عطر عجیب. غریب در عین حال قریب! بیشتر بو کشیدم... دوست داشتنی هم بود. مغزم درگیر بود. مدام از خودم میپرسیدم این عطر را کجا استنشاق کردم؟ دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود. از آیینه نگاهم میکند و میگوید: با صداش که مشکلی ندارید؟ مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سر و صداها را نداشتم. اما به احترام صاحب ماشین گفتم: نه مشکلی نیست! جای ابوذر خالی بگوید: تعارف دروغه خواهری!دنده را عوض میکند و میگوید: اهل موسیقی هستید؟ دکتر آیین کاش حرف نزنی بگذاری در سکوت کمی استراحت کنم! ناچار میگویم: نه خیلی... _چرا؟ _تمرکزمو بهم میزنه... اعصابمو ضعیف میکنه یه جورایی خیلی بی اعصاب میشم وقتی خیلی موسیقی گوش میدم. شما که خودتون تخصص مغز و اعصاب دارید بهتر میدونید تاثیراتشو لبهایش کج میشود و میگوید: اگه همه ی ما به دانسته هامون عمل میکردیم دنیا گلستون میشد. خب این خوب بود که بالآخره من یک کلام حرف حساب از این مرد شنیدم. _بله همین‌طوره که میفرمایید. دوباره سکوتی بینمان برقرار میشود و من حواسم میرود پی این عطر پیچیده در این فضا. خیلی آشناست و خیلی دور. خدایا خدایا خدایا کجا!؟ این عطر برای کجاست؟ صدایش را میشنوم که میگوید: رسیدیم خانم کم حرف. سر بلند میکنم و محوطه فرودگاه امام(ره) را میبینم. _خیلی ممنونم آقای دکتر. پیاده میشوم و در همان حین تماس دریافتی از ابوذر را پاسخ میدهم: _سلام داداش _سلام ...کجایی تو؟ شرمنده لب میگزم و میگویم: تو رو خدا شرمنده داداشی برام یه کاری پیش اومده نمیتونم بیام. صدای عصبی اش را میشنوم: آیه باز تو جای اینو اون شیفت وایسادی؟ _نه شیفت نیستم راستش به یکی یه قولی دادم فکر کنم تا حدود ساعت نه و نیم بتونم برسم خونه. _از دست تو آیه...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 صدای زهرا را میشنوم که گوشی را ابوذر میگیرد و بعد بی‌سلام با صدای بلندی میگوید: آیـــه خیلی نامردی! _علیک سلام عروس بغ کرده میگوید: سلام ... واسه چی نمیای؟ _عزیز دلم من شرمنده... به خدا یه کار یهویی پیش اومد. جبران میکنم... با همان لحن ناراحت میگوید: تلافی میکنم بدجنس _ناسلامتی من خواهر شوهرما! من بد جنس نباشم کی باشه. _لوس...مواظب خودت باش. کاری نداری؟ _نه عزیز دلم. بازم شرمنده _دشمنت شرمنده... گوشی را دوباره به ابوذر میدهد و ابوذر برای آخرین بار میگوید: واقعا نمیشه بیای؟ _نه ابوذرجان نمیشه قربونت برم. من شرمنده ... خداحافظی میکند و گوشی را قطع میکنم. کمی سردم میشود. دوباره بو میکشم. در کمال تعجب میبینم که آن عطر و بو مخصوص ماشین نبود... گویی در فضای همینجا تولید میشود! دکتر آیین که ماشین را پارک کرده کنارم می‌ایستد و به درب ورودی اشاره میکند. این عطر مجهول و در عین حال آشنا اعصابم را خورد کرده است. کمی چشم میچرخانم و شهرزاد آتل به پا را پیدا میکنم که کنار دکتر والا ایستاده و با هیجان برایم دست تکان میدهد. با لبخند سراغش میروم. کنارش که میرسم بی مقدمه در آغوشم میگیرد و با صدای جیغ جیغویش میگوید: وای مرسی آیه که اومدی... خیلی میخوامت اصلا چاکرخواتم اساسی مخلصتم حسابی چش مایی آبجی! با تعجب نگاهش میکنم که دکتر والا میخندد و میگوید: چند تا اصطلاح امروز یاد گرفته همه رو داره پشت سر هم ردیف میکنه عمق ارادتشو برسونه. دسته ای از موهای سرکشش را به داخل روسری اش هول میدهد و میگوید: خوشت اومد؟خندان میگویم: خیلی ! دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟ دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید: فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه. بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود. دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم. باشه‌ای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان اینقدری دوست داشت ببینتت. نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره با غرور میگویم: اصلا من کلادوست داشتنیم! مشتی به بازویم میزند،میگویم: میدونن پات اینجوری شده؟ _اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه! _از بس شیطونی دیگه. به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضااست. لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟ یک جوری شده ام. یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست! حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش ...اوناهاش اومد... نگاهم میرود سمت پله برقی. انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد. خیره اش میشوم. بومی آید! او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد. بو می آید!!! خیره اش میشوم. دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسری اش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_ارزش_مجالس_حضرت_زهرا.mp3
5.28M
🏴 ♨️ارزش مجالس حضرت زهرا(س) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام حسینی قمی کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بهشت چند در دارد🌷 🌸 درهای بهشت عبارتند از: ۱)باب المجاهدین ۲)باب المصلین (در نماز گزاران) ۳)باب الصائمین (روزه داران) ۴)باب الصابرین (صبر کنندگان) ۵)باب الشاکرین (شکر گزاران) ۶)باب الذاکرین (یاد آوران خدا) ۷)باب الحاجین (حج کنندگان) ۸)باب اهل المعروف که امام صادق (ع) در این مورد میفرماید: «در کارهای نیک با برادرانتان رقابت کنید و از اهل معروف باشید، زیرا برای بهـشت دری است که به آن در معروف میگویند و داخل آن نمیروند و مگر کسی که در دنیا کارهای نیک انجام داده است» کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی علامه مصباح یزدی(ره): "معلوم نیست که دیگه من زنده بمونم، بزار این رو به شما بگم..." 🏴 آجرک الله یا بقیة الله. . . کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 بهترین نماز، چه نمازیه؟ به رنگ خدا باشیم... 🎙 سخنرانی استاد پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه کدوم گریه کنم؟؟😭 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چند خط روضه مادر از زبان فرزند تسلیت باد🥀 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
13.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼روزی پنج دفعه به ما فرصت میدن توبه کنیم.. دیگه وقت توبه است! به رنگ خدا باشیم .. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌷نصیحت جبرئیل به پیامبر ص: جَآء جَبْرَئِيلُ علیه السلام إلَی‌ النَّبِيِّ صَلَّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَسَلَّمَ فَقَالَ: یَا مُحَمَّدُ عِشْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَيِّتُ! وَأَحْبِبْ مَنْ شِئْتِ فَإنَّكَ مُفَارِقُهُ! وَاعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإنَّكَ مَجْزِيُّ بِهِ! وَاعْلَمْ أَنَّ شَرَفَ الْمُؤْمِنِ قِيَامُهُ بِالْلَيْلِ، وَ عِزَّهُ اسْتَغْنآئُهُ عَنِ الناس بحار الانوار، ج ۱۷، ص ۵ رسول خدا ص به جبرئیل فرمودمرانصیحت کن. جبرئیل گفت: ۱.هرچقدر میخواهی زندگی کن فقط بدان که آخرش مرگ است ۲. هرچیز رامیخواهی دوست داشته باش، فقط بدان که ازش جدا میشی ۳. هر عملی بکنی نتیجه شو میبینی 🌷 شرف مومن به است وعزتش به بی نیازیش ازمردم است هرشب به عشق نمازشب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀شبکه ی افق همین الآن حاج آقا وافی به همراه همسر و فرزندان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف زهرا در ثانیه های زندگی با ماست❤️ در ثانیه های زندگی با دعای برای فرج یادش کنیم💛
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 چقدر آشناست چهره اش برایم... عطر پیچیده در فضا بیشتر شده. خیلی زیاد. دلم میخواهد یا بفهمم این عطر چیست و از کجا آمده یا بینی ام را بگیرم و چیزی را استنشاق نکنم بلکه اعصاب متشنجم آرام بشود. چند دقیقه ای طول میکشد تا خانم والا از گیت بگذرد. از دور دوباره دستی تکان میدهد و سمتمان می آید. خدایا مغزم دارد منفجر میشود. این عطر... چهره ی آشنای این زن... نزدیکمان میشد و با نزدیک شدنش این عطر صد برابر میشد.... منبع این عطر را پیدا کردم.. خودش بود... این زن... شهرزاد جلو تر میرود و دستهایش را باز میکند و میگوید: خوش اومدی مامان جونم. شهرزاد را در آغوش گرفت و من حالا صدایش را هم میشنیدم: سلام دختر نازم. چه بلایی سر خودت آوردی مامان؟ بو می آید... دارم دیوانه میشوم. از شهرزاد جدا میشود و آیین و دکتر والا را در آغوش میگیرد وبا آنها نیز سلام و احوال پرسی میکند. عطر این زن کل فرودگاه را برداشته! بو می آید... یک عطر غریب ولی قریب! شهرزاد به من اشاره میکند و میگوید: مامان حواست کجاست؟ مادرش سمت ما بر میگردد و با کنجکاوی نگاهم میکند... شهرزاد میگوید: آیه است دیگه! بهت که گفته بودم همراه خودم میارمش. زن به وضوح جا میخورد. انگار تازه من را دیده است. به سمتم می آید و گویی بی اراده من را در آغوش میگیرد. آرام به آغوشش میخزم و یک لحظه.... یک جریان عمیق به بدنم متصل میشود انگار.... این عطر...خدای من یادم آمد. خدایا یادم آمد...درست بیست و چهارسال پیش در بطن کسی این عطر و بو را حس کرده بودم.... خودش بود....یادم آمد. این آغوش، این گرما... درست بیست و چهارسال پیش یک ماه میهمانش بودم! نه اشتباه نمیکنم. من همه چیز او را به یاد دارم.خواب است؟ اینها... شوکه شده ام شوکه! همان عطر و همان آغوشی که مامان عمه میگفت تا چند ماه بهانه اش را میگرفتم.... خدایا کمکم کن به خود بیایم. مرا محکم در آغوشش میفشارد و بعد آرام رهایم میکند. خیره میشود به چشم هایم... چشمهایش هم رنگ چشم های من است. مامان عمه همیشه میگفت رنگ چشمهایم مال حورا است! سکوت مفرطی فرودگاه را فرا گرفته است و فقط صدای گرم اوست که در آنجا پژواک میکند: مشتاق دیدار آیه خانم.... لبخند گیجی میزنم و فقط میتوانم با صدای ضعیفی لب بزنم: سلام. ممنونم. صدای معلم کلاس اول در گوشم زنگ میزند: میم مثل مادر میم مثل من من مادر دارم او مادر من است مادر من مهربان است مادر من... یخ کرده ام.... زانوانم داشت ناتوان میشد. خدایا کمکم کن.... راستی مامان حورا من را نشناختی؟ خوب نگاهم کن.یادت نیامد؟ آیه... دختر یک ماهه...نه ماه همسایگی... یک ماه شریک آغوش هم بودن!؟ هیچی؟؟ خیره به انگشتر عقیق دستهایش که عجیب شبیه جفت زنانه ی عقیق گردنم بود میشوم.
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 عقیقم را لمس میکنم. او هم نبضش تند میزند. او هم جفتش را شناخته گویا. دوباره نگاهش میکنم که همراه دکتر والا به جلو راه می افتد. آیین چمدانش را میبرد و شهرزاد روی شانه ام زد و گفت: بزن بریم که امشب میخوایم بترکونیم. بی حرف با او هم قدم میشوم. می اندیشم: خواب نیست؟ واقعیت دارند؟ حالا نامش چیست؟ کابوس واقعی یا رویای واقعی! وای خدایا سرم داشت منفجر میشد. عقیق را دوباره لمس میکنم. به آیین نگاه میکنم او برادر من است؟ کمِ کم سی سال سن دارد! مگر میشود از من بزرگتر باشد؟ شقیقه هایم را لمس میکنم! حالم ناخوش است... شهرزاد میگوید: چت شده آیه حالت خوبه؟ آیین به سمت ما بر میگردد خیره نگاهم میکند. بغض دارم. تازه متوجهش شدم. با بدبختی قورتش میدهم و میگویم: چیزی نیست. یکم سرم درد میکنه اجازه مرخصی میدی عزیزم؟ متعجب میگوید: میخوای بری؟ تازه مامان اومده میخوایم بریم رستوران. تلخندی میزنم و میگویم: شرمنده ام عزیزم حالم واقعا مساعد نیست برای همراهیتون! آیین نزدیکم میشود: اتفاقی افتاده؟ دروغ میگویم: نه چیزی نیست... فقط با اجازتون من دیگه برم خونه... دیگر کنار ماشینها رسیده بودیم. دکتر والا نگاهم میکند و میگوید: آیه خانم چرا میخوای بری؟ نیم نگاهی به مادرم!!! می‌اندازم و میگویم: من یه کاری برام پیش اومده حتما باید برگردم خونه! مادر عینکش را جابه جا میکند و میگوید: چرا آخه؟ من تازه آیه ی ورد زبون حمید و شهرزادو دیدم حالا حتما باید بری دخترم؟ آخ قلبم... صدایم کرد دخترم! آری حضرت مادر حتما باید بروم! _بله با اجازتون... ** بی جان دستی برای شهرزاد تکان میدهم و دور شدنشان را نظاره میکنم. کیفم را وارسی میکنم تا کلید را پیدا کنم. نیست... هرچه میگردم نیست لعنتی. میخواهم زنگ در را بزنم که یادم می افتد مامان عمه خانه نیست. بی رمق جلوی در روی پله های مینشینم. گویی در خلا دست و پا میزنم. خالی تراز هر پری است مغزم. سر روی زانو میگذارم. سر درد عجیبی گرفتم. کجا میشود یک دل سیر داد زد؟ اه من چرا اینطور شدم؟ اشکی از گوشه ی چشمم فرو میریزد.من چرا اینقدر لوس شده ام؟ من فقط مادرم را دیده ام همین.... وای خدایا رحمی به این سلولها بکن که اینطور بی تاب در آغوش کشیدن زن چند ساعت پیش هستند. عقده هایم داشتند یکی یکی سر باز میکردند. شهرزاد مادر داشت و من نداشتم! چه گردی عجیبی داشت دنیا... چه کوچک و حقیر است این دایره ی سرگردان! چه حال و هوای تلخی. تلخندی میزنم. دیوانه شده ام! خدایا کمک کن... کارم به جایی رسیده دارم حسادت میکنم. لب میگزم حسادت کار دیوانه هاست! صدای مردانه ای مرا به خود می آورد: اتفاقی افتاده خانم آیه؟ سرم را بالا میگیرم و گنگ به امیرحیدر رو به رویم نگاه میکنم _حالتون خوبه؟ سرم را پایین میگریم و به سختی از جایم بلند میشوم و در همان حین میگویم: سلام نه چیزی نشده. _چرا اینجا نشسته بودید؟ حالتون خوب نیست گویا.
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 دستی به دیوار میگیرم و با صدای ضعیفی میگویم: مامان عمه خونه نبود که در رو برام باز کنه... چیزی نیست. میخوام به خانه بروم که زانوانم سست میشود و تقریبا روی زمین می افتم. صدای یاعلی گفتن امیرحیدر را میشنوم و بعد کنارم زانو میزند: چی شد؟ حالتون خوب نیست باید بریم دکتر آرام میگویم: چیزی نیست آقاسید. میخواهم دوباره بلند شوم که میگوید: بشینید خواهشا با این وضع که نمیتونید برید خونه... زنگ واحد کناریمان را میزند و صدای رعنا خانم میپیچد: کیه؟ _سلام همشیره ببخشید این وقت شب مزاحم شدم امکانش هست کمکون کنید؟ _چی شده؟ _همسایتون خانم سعیدی حالشون یکم بد شده میشه کمک کنید ایشونو تا یه درمانگاه برسونیم؟ چند دقیقه بعد رعنا خانم چادر به سر بالا سرم می آید و مضطرب میگوید: یا فاطمه زهرا! چی شده آیه؟ نیمه جان لبخندی میزنم و میگویم: یکم قندم افتاده چیزی نیست ممنون میشم کمکم کنی بریم خونه. اخمی میکند و میگوید: خونه چیه؟ داری از حال میری عقیله نیست؟ _نه رفتن مهمونی. امیر حیدر میگوید:من میرم ماشینو روشن کنم... حاج خانم شما هم به خانم سعیدی کمک کنید بلند شه. حتی نای تعارف کردن و نه آوردن هم ندارم. همین که سوار پراید سفید رنگ امیر حیدر میشوم چشمهایم را روی هم میگذارم... نور مهتابی کمی چشمهایم را میزند. گلوی خشک شده ام برای فرو دادن آب دهانم بد قلقی میکند. کمی دو رو برم را نگاه میکنم و نگاهم به قطره چکان سرم متصل به دستهایم می افتد. دوباره سر میچرخانم و یادم میافتد که کجایم. دوباره دلم میگیرد بی دلیل. لب برمیچینیم مثل بچه ها بی‌دلیل! پرده سبز رنگ کنار میرود و مامان عمه با هول و ولا داخل می آید و با سر و صدایش پریناز هم داخل میشود مامان عمه بالای سرم میرسد و یک ریز میپرسد: چی شده عمه فدات بشه؟ چه بلایی سرت اومده؟ پریناز هم همکاری میکند با او: آیه حرف بزن عزیزم؟ چی شده آخه؟ آنقدر سر و صدایشان بلند است که پرستار با اخمهای در هم سر میرسد و میگوید: چه خبره اینجا؟ دور مریضو خلوت کنید تازه به هوش اومده... برید بیرون لطفا نگاهی به چهره نگران پریناز می اندازم و میگویم: خوبم...نگران نباش عزیزم مامان عمه به جان مخ و اعصاب نداشته پرستار افتاده و قول میدهد کمتر سر و صدا کند فقط بماند. از جایم بلند میشوم! لوس بازی دیگر بس است... کم حرص نخوردند در این چند ساعت. پریناز سمتم می آید: بلند نشو جانم. بلند نشو سرمت تموم نشده. خیره به چشمها و چروکهای ریز گوشه اش میکنم. ببخش که بیست و چهارسال مادر صدایت نکردم. خسته لبخند میزنم و میگویم: خوبم مامان پری بی زحمت بگو بیان دم و دستگاهشونو ازتنم بیرون بکشن. دکتر اوراژنس خانم جوانی است که بعد از معاینه ام میگوید: احتمالا یه شوک عصبی و عمیق بوده. روی کاغذ چیزهایی را مینویسد: چند تا آمپول و قرص ویتامین نوشتم. یه دو سه روز استراحت کنن و حدالامکان یه محیط بدون هیجان و استرس براشون فراهم کنید. پوزخندی میزنم. خانم دکتر بازی اش گل کرده بود بنده خدا! آنقدر ها هم که فکر میکنید فرزند مادر نیستم!
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 کمی ضعف دارم در راه رفتن ولی با کمک مامان عمه و پریناز از تخت پایین می آیم. پرده را که کنار میزنم چهره نگران مردهای ایستاده در راهروی اورژانس دلم را درد می آورد. خدا از من نگذرد. ابوذر و کمیل با نگرانی سمتم می آیند و کمیل بی هوا سامره را به آغوش ابوذر می اندازد و بی مقدمه در آغوشم میگیرد: چت شده آیه؟ حالت خوبه فدات بشم؟ با نگرانی چشهمایش را روی صورتم میچرخاند. رد اشک را که روی صورتش میبینم از خودم بیش از پیش بدم می آید. لبخندی میزنم و میگویم: هیچی نیست داداشی ...چرا اینقدر نگرانی میکنی آخه؟ بابامحمد لب میزند الحمدلله و ابوذر میپرسد: خوبی؟ پلک روی هم میگذارم که آری. نگاهم به امیرحیدر کنار بابا محمد نگران ایستاده می افتد و با شرمندگی میگویم: تو رو خدا ببخشید آقاسید اسباب زحمت شدیم. رعنا خانم کجاست؟ _این چه حرفیه... بعد از اومدن عمو محمد رسوندمشون خونه بهترید ان‌شاءالله؟ _خوبم .ممنونم از لطفتون.. نگاه ابوذر ساکتم میکنم.... حالا چه طور بگویم؟ وارد خانه که میشویم بی مقدمه سراغ سجاده خان جون را میگیرم. پریناز متعجب نگاهم میکند: سجاده میخوای چیکار؟ منتظر توضیح‌اند و من کمی نیاز داشتم تا آرام شوم... اینطور بی‌خویشتن‌داری را خودم هم از خودم ندیده بودم. نگاهی به ساعت می اندازم نزدیک اذان صبح بود. _بزارید نمازمو بخونم. براتون تعریف میکنم. وضو میگیرم و در اتاق کمیل را میبندم. خیره ی سجاده خان‌جون میشوم. قامت میبندم و نماز میخوانم. سر سنگین تر از قبل. تمام که شد چند لحظه ای مبهم به سجاده نگاه کردم. یک چیز های خصوصی داشتم با خدایم... شعری را زمزمه میکنم عجیب هماهنگ با حالم... خورشیدم و خاموش دریایم و آرام در گشت و گذارم از عقل به اوهام جرات میکنم به حرف زدن: _حرف بزنیم؟ _گله کنم؟ _حیف که حق خدایی به گردنم داری. حیف که احترامت واجب تر از هر واجبیه...حیف که دوستت دارم. حیف که رفیقمی... حیف که... شایسته ی تحسینم سیلی خور دشنام بغضم میترکد: آخه قربونت برم... این چی بود نصیبم کردی؟ امتحان؟ از کی؟ از من؟ به خودت قسم اونی که فکر میکنی نیستم! نداره... دلم تاب نداره. به خودت قسم سخته! خیال کردی چقدر توان دارم مگه؟ نزدیکم و دورم چون کفر به خیام _ بیست و چهارسال نبود. عادت کرده بودم به نبودنش به ندیدنش حالا اومدی و گذاشتیتش سر راهم که چی؟ که ببینتم و نشناستم و دق کنم؟ که وقت و بی وقت ادا در بیارم برات؟ هی ببینمش و هی یادم بیاد بیست و چهارسال خودش رو ترجیح داد به من؟ که زبونم لال دهن که خواستم باز کنم دلشو بشکونم؟