💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهل
گوشهای آیه زنگ زدند ! چنین صراحتی در مخیله اش هم نمیگنجید....حتما داشت شوخی میکرد مرد پشت خط...
با صدایی لرزان گفت:چ...چی؟
آیین که حالا راحت تر از قبل حرف میزد واضح تر میگوید: دوستت دارم...آیه... دوستت دارم.
آیه گوشی را از خود دور میکند و چشمهایش را میبندد. این چه اوضاعی بود؟.... زده بود به سیم
آخر...
_آقا آیین شما سالمید؟ حواستون هست چی میگید؟
آیین خیره به سقف اتاق دست میگذارد زیر سرش و سرخوش میگوید: آره... سالم و سلامت دارم بهت ابراز علاقه میکنم...
آیه گیج و شوکه تنها گفت:بس کنید آقا آیین...
_کسی بهت گفته بود اسمشونو تو فقط زیبا تلفظ میکنی یا فقط من اینجوریم؟
آیه بغض کرده از این همه واژه ی احساسی فقط گفت:اینا چیه که دارید میگید آقا آیین؟شوخیشم جذابیت نداره...
آیین هم غمگین زمزمه کرد: میبینی؟ دنیا رو اصلا جدی نگرفتی! آدم های دور و برت رو هم...هیچی جدی نیست برات. اونقدری که حرفهای من برات مثل یه شوخیه!
اشکهای سمج آیه میچکد:آ خه...یعنی چی؟ بی مقدمه تو یه شب پاییزی زنگ زدید و با این
صراحت...
_چون به همین صراحت دوستت دارم.
اصلا آیه را داشت دیوانه میکرد این واژه ! اندکی به خود مسلط شد و گفت:چرا....چرا من؟
و این دقیقا سوالی بود که خودش هم از خود داشت(چرا؟ چرا امیرحیدر؟)
آیین این را بارها با خود مرور کرده بود...چرا آیه؟
_چون تو آیه ای!
و آیه اندیشید: چون او امیرحیدر است!
_چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی! زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیباییهای هرچند کمش کوتاه میای!
و آیه فکر کرد:چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد!
_چون تو بزرگی! و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که
میشد یه کینه ی بزرگ باشه!
و به نظر آیه رسید: چون امیرحیدر بزرگ بود... همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود. میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد!
_چون تو مهربونی...
و آیه لبخندی زد:چون امیرحیدر پهلوان بود! با آن مرام و گوش شکسته اش!
_چون تو دوست خدایی
و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن!
آیین نفسی تازه کرد و گفت:اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟
و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!!!
_الو آیه؟ میشنوی صدامو؟
_میشنوم...
_خوبه...فکر کن آیه. به من فکر کن.بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست
فکر کن.به من فکر کن آیه.گناه نیست به من فکر کردن! به من فکر کن.من جدی جدیم!جدیم
بگیر آیه...
_من گیج شدم آقا آیین.
آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره.من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی!
نفس عمیقی کشید آیه:باشه...
_خوبه...شبت بخیر...خداحافظ
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
_خداحافظ
قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان. حاال میان این همه احساس و
این همه الفاظ گم شده بود!
آیین در نظر او چه بود؟
هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود....
آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود... شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق
صدای شادش را شنید
_سالم آقای دکتر!
_بهش گفتم سامی!
سام صمیمی ترین دوست آیین بود. حق برادری داشتند به گردن هم!همراز...همدم و رفیق!
با هیجان گفت:آفرین پسر!ازت انتظار نمیرفت.
_سامی... میدونی.اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش من نباشم!
_حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟
_سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس! خودتو با خودت غریبه میکنه....شیرینه ولی یه
دلهره پشت این همه شیرینه.
سام بلند میخندد:تو از دست رفتی آیین.
آیین هم میخندد.خنده دار هم بود!خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان.
ماه هم حتما یک آیه بود!
***
امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره. خوب می آید.
لبخندی میزند و قرآن را میبندد. خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...شماره ی نگار را پیدا میکند و با بسم اللهی آن را میگیرد.نگار اما باورش را سخت میپندارد.که
این امیرحیدر باشد که پشت خط است. با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی
خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید.
امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید:سالم دختر دایی خوبید؟
قند توی دل نگار آب میشود.واقعا خودش بود!امیرحیدر بود...
_خوبم پسر عمه... کاری داشتید؟
امیرحیدر جدی میگوید:زنگ زدم حرف بزنیم... یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه
چیزایی خاتمه بدیم!
این بار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی.... مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست
چنین ادبیاتی داشته باشد.!!!
امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید:مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟
حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود. اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی
باعث شده؟
امیرحیدر کلافه میگوید:خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که
بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟
شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار ... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت:خب چی
بگم؟...
_همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره....
نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش! چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نوک تیز
و زبر بود ....
_خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید. میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج
تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر! با این
تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد! فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان
و بعضاً بابا ! اولاش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
میخواست بگوید بعدش رسیدم به همزاد عشق! حسی بی نهایت شبیه به عشق.... و شاید هم
خود عشق...اما سکوت کرد و حیایش بیش از این اجازه ی حرف زدن به او نداد.
باورش برای امیرحیدر سخت بود. اینکه بی ملاحظه گری های مادرش و مادر نگار چه بر سر او و
نگار آورده است!دختری معصوم از جنس احساس که تقصیری نداشت اگر عاشق شود! اینهمه ورد
و ذکر امیرحیدر بیخ گوشش که همان بیخ گوشش نمیماند.دیر یا زود راهی دلش میشد و اشتباهی
به نام عشق را به وجود می آورد. حالا او مقابل دل این دختر مسئول بود!ناخواسته مسئول بود.
بی رحمانه بود اگر مستقیم بگوید تو خوبی فقط دل من جای دیگری است! تو خوبی ولی ما نزدیک
هم نیستیم!تکیه داد به دیوار و مستاصل گفت: نگار خانم... شما مطمئنید کنار من میتونید
خوشبخت بشید!؟
نگار نا باور به پرده ی صورتی رنگ اتاقش خیره شد.باورش نمیشد ترسهایی که این همه مدت از
آنها میگریخت روزی رخت بد قواره ی واقعیت را به تن کنند رو به رویش بیاستند و زهرخند زنان
نگاهش کنند و او حرفهایی بشنود که نتیجه آخرش بشود یک طرفه بودن احساسش....
نمیخواست بازنده باشد با بغض گفت:من فکر میکنم کنار شما خوشبختِ خوشبخت باشم!
خوشبخت تاکیدی دوم امیرحیدر را بیچاره کرد!چه کرده بودند طاهره خانم و مهری خانم! چه بر
سر این دخترک آورده بودند و حالا امیرحیدر چه کند؟
آرام و نا مطمئن گفت:من میخوام یه چیزایی رو بهتون بگم...از خودم...زندگیم شخصیتم و سختی
هاش... خواهش میکنم.عاجزانه خواهش میکنم منطقی بهشون فکر کنید.
اشک نگار فرو چکید. میدانست حرفهایی که میخواهد بشنود تنها یک لفافه است! لفافه ی اینکه
امیرحیدر دوستش ندارد!امیر حیدر به رویای هر شب او اصلا فکر هم نمیکند و امیرحیدر شاید
دلش جای دیگری است! جایی حوالی یک آدم خاص!
.
.
دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار ضد و نقیضم پابه فرار
میگذاشت.درست دو شب کامل به حرفهای آیین به خود آیین به افکار دستم آمده ی آیین به لباس
پوشیدن آیین اصلا به همه چیز آیین فکر میکردم. بی طرف سعی کرده بودم فکر کنم! احساس نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم. نتیجه هم گرفته بودم نگاه
کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت. همان معلمی فقط به او می آمد.
میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم. با لبخند نگاهم میکند وچند
دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود.میفهمد که کارش دارم.روبه سامره میگوید:آفرین دختر
بابا.... برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی!
سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه
میشود. بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم!
بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید:خب؟
_چی خب؟
میخندد و میگوید:حرف داشتی مگه نه؟
چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من... سر میگذارم روی شانه اش و میگویم:
اوووممم....حرف دارم. ولی خجالت هم میکشم از گفتنش
سرم را نوازش کنان میگوید:ندار تر از این حرفها باید باشی با ما!
میخندم من هم! آرام میگویم:راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته...
_اوهوم...خب
_خب نداره.... میخواستم در جریان باشید.
همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا!
دل دل میکنم برای گفتن... اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار...
_چی بگم...آقا آیین.آیین والا
دستانش از نواز باز می ایستند. متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد:آیین والا؟
خب من باز هم خراب کرده بودم گویا! با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا
محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود. بعد از چند لحظه میگوید:خب...تو چی
گفتی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قهرمان_من
سرباز پادگان حرم...
سید الشهدای مدافعان حرم...
پیش زینبی به جان حرم...
#حاج_قاسم🌿
#شهید_سلمانی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
💠 فردي چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبراي من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد .
آن مرد گفت :
گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم.. بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده است .
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مکن..
که خواجه خود روش بنده پروري داند
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 تو نمازت در میزنی؟
🔻گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
▫️ استاد الهی قمشه ای
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ از هیچی نترس به جز...
🎙سخنرانی آیت الله مجتهدی تهرانی
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
🔵کسب دنیا و آخرت با #نمازشب
رسول خدا محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله درباره آثار دنیوی، برزخی و اخروی نماز شب فرمودند:
آثاردنیویوبرزخی
✍«نماز شب، موجب رضایت پروردگار،مهر و محبت ملائکه و فرشتگان، سنت و روش پیامبران، نور شناخت و معرفت، اصل و پایه و ریشه ایمان، راحتی بدن و جسم، بغض و ناراحتی شیطان، اسلحه مؤمن در برابر دشمنان، اجابت دعا، قبول اعمال، برکت رزق و روزی، شفیع بین نماز شب خوان و قابض الارواح و عزرائیل، نور و چراغ در قبر، فرش در زیر پای نماز شب خوان در قبر، جواب نکیر و منکر و انیس و مونس انسان، اثر نماز شب خوان در قبر تا قیامت می باشد».
آثاراخروی
«و هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.(در آنجا که همه لخت و عریان می باشند)، نوری است در پیش پای او، پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است، سبب جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط، کلیدی برای باز کردن درب بهشت و...».
📚 ارشاد القلوب، ص 316.
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄