eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6014946958966262616.mp3
3.38M
🔷 ملکوت اذیت کردن زن 📌برگرفته از جلسات « سه دقیقه در قیامت » 🎤 استاد امینی خواه(حفظه الله) 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔆 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔺ای فاطمه! بشارت باد که در پیشگاه خداوند جایگاه شایسته‌ای داری (که در آن جایگاه) برای دوستدارانت و شیعیانت شفاعت می‌کنی و شفاعتت پذیرفته می‌شود. 📚 بحارالأنوار، جلد ۲۹، صفحه ۳۴۶ 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آثار ذکر صلوات در وجود ما 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: ما برای اینکه از دعای شهدا برخوردار باشیم، باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم، دعای شهدا، جزو دعاهای مستجاب است.. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
1_778863822.mp3
2.56M
امام رضا(علیه السلام) را نمازی با عظمت و مهم می‌دانستند و به یاران می‌فرمودند که: خانه‌هایی که در آن، نماز شب خوانده می‌شود، به آسمان و ساکنان آسمان، روشنی و نور می‌دهند؛ همانطور که ستارگان آسمان برای ساکنان زمین نورافشانی می‌کنند. ایشان، وقتی یک سوم آخر شب می‌رسید، از رختخوابشان بلند می‌شدند. بعد، درحالیکه به گفتن ذکر مشغول بودند و ذکر استغفار، یعنی استغفرالله ربی و اتوب الیه می‌گفتند، می‌گرفتند، مسواک می‌زدند و به خواندن نماز شب مشغول می‌شدند. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
‌ 💠 وقتی جوان نمازشب بخواند 💠 آیت الله حق شناس : وقتی جوان برای نماز_شب بلند میشود؛ ، پروردگار درهای آسمان را باز می‌کند و خطاب به ملائک می فرمایند : "انظرا إلى عبدی" (به بنده من نگاه کنید) خداوند افتخار میکند که ببینید این بنده کاری که بر او واجب نکرده ام چگونه به جا می‌آورد. پس من سه چیز را به او مرحمت میکنم : 1⃣ گناهانش را می آمرزم 2⃣ موفق به توبه اش میکنم 3⃣ رزق وسیعی نصیبش میکنم هرشب به عشق امام_زمان (عج الله) و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج بخوانیم. اللهـم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند این چند روز را مسافرت برویم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آید. چون هوا خیلي سرد شده بود قرار بر این شد كه برویم دوبي . صبح پنج شنبه وقتي سر میز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهیل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت میز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بلیط هواپیما داشتیم. ناگهان سهیل گفت : - راستي قراره زري جون و پرهام هم بیان دوبي. واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داریم مي ریم دوبي ؟ همه به سهیل خیره شدیم كه سرش را پایین انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده… سهیل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حال بیان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره. مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكیت و جت و كنسرت و خرید … حوصله اش سر مي ره. دلم شور میزد و دعا مي كردم اتفاقي نیفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زیاد از دایي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زیادي خودش را مي گیرد و خیلي از خود راضي است . براي سه روز وسایل زیادي همراه نداشتیم و فقط با یك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كردیم . در صف بازررسي ها بودیم كه پرهام وزري جون هم رسیدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم دیدم. آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدایي اهسته گفتم : پرهام یه خواهشي ازت دارم . مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببین دفعه پیش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهمیدند اتفاقي افتاده پدرم هم خیلي از دستت ناراحت شد حتي سهیل هم ناراحت شده بود. براي همین ازت خواهش میكنم این چند روز كه قراره با هم باشیم رعایت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پیش نیاد. پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اینكه خیلي سخته ولي سعي میكنم. با حرص گفتم : سخته ؟ یعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بیني ؟ پرهام در حالیكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نیست ولي بار اوله كه عاشق شده ام. بي تفاوت سر تكان دادم و گفتم : در هر حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني . وقتي رسیدیم تقریبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نوید باز بودن مراكز خرید را مي داد. در یك هتل دو اتاق گرفتیم و خانمها و اقایان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در یك اتاق پرهام و سهیل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپیما خورده بودیم تا وسایل را جا به جا كردیم. گفتم : مامان بدو بریم بیرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟ همانطور كه لباس مي پوشیدم گفتم: خوب قراره شنبه برگردیم فقط دو روز اینجا هستیم باید استفاده كنیم. خوشبختانه هتل به مراكز خرید نزدیك بود. مردها نیامدند و ما قدم زنان راه افتادیم. هوا ملایم و لطیف بود. اصلا سرد نبود. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 صبح روز بعد اقایان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خرید شدیم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگردیم. مثل بچه ها هر چه مي دیدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : این تو این هم بودجه ات هر چي میخواي بخر تاتموم شه . سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زیر انداخته بود و با غذایش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهیل و پرهام هم در لابي هتل نشستیم . چند دقیقه اي كه گذشت سهیل گفت: بچه ها بریم دریا ؟ فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده. پرهام هم با صدایي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم. سهیل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم. وقتي سهیل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت : - خوش میگذره ؟ با خنده گفتم : آره خیلي ولي انگار به تو خوش نگذشته … چرا ناراحتي ؟ سري تكان داد و گفت : بابات یك تیكه هایي انداخت حالم رو گرفت . با تعجب پرسیدم : بابام ؟ چي گفت؟ پرهام نگاهم كرد بعد با صدایي خفه گفت : چه مي دونم یك چیزایي درباره اینكه اگر آدم كسي رو مي خواد باید مرد باشه و بیاد جلو نه اینكه بترسه و بچه بازي در بیاره و از این حرفها . با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟ پرهام با حرص گفت: تو مثل اینكه پاك دیوونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چیه ؟ سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : یك سر این قضیه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما میام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده. بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصمیمي بگیرم. با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزدیم كه جوابي بدم، تو این ترم فارغ التحصیل شدي ؟ پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصیل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقیه چیزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هنوز چهار سال دیگه باید درس بخونم نمي تونم بیام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم. پرهام ناراحت پرسید: یعني مشكل ما فقط همینه ؟ با تعجب پرسیدم: یعني چي ؟ - یعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل این مواردي بود كه شمردي ؟ گیج شدم .خوب راست مي گفت یعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اینهایي بود كه تو گفتي ، من میام خواستگاري عقد مي كنیم . عروسي میمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصیلي تو این طوري هم من خیالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟ مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جایش بلند شد و گفت : رو پیشنهادم فكر كن زودتر هم تكلیف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه . وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سیگار كشیدن هم نیست. قیافه زیبا و هیكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در این سن وسال مغرور بودند. مثل سهیل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختیم. پرهام تحصیلكرده بود و با توجه به اینكه دایي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زیادي هم داشتند كه تهیه خانه و ماشین و خرج عروسي را برایش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اینكه موافقم یا نه. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁