eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
331 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 شنیدم که با فریاد از کسی می خواست که مزاحمش نشود. با عجله چند پله ای را که پایین رفته بودم، برگشتم. از صحنه ای که دیدم وحشت کردم. پناهی، با خنده وقیحی به مهتاب که از شدت عصبانیت و ناراحتی صورتش برافروخته شده بود، نگاه می کرد. جلو رفتم و از مهتاب سوال کردم کسی مزاحمش شده...پناهی با بی ادبی جوابم را داد. تهدیدش کردم که به حراست دانشگاه می گویم و آنها حالش را جا می آورند، دوباره چیزی گفت و رفت. بعد برگشتم و سراغ مهتاب رفتم که روی پله ها نشسته بود و مظلومانه گریه می کرد. وقتی من رسیدم کلاسورش روی پله ها افتاد و حالا همه جزوه هایش در راه پله ها پخش شده بود. با دقت کاغذها را جمع کردم و روی شماره صفحه مرتبشان کردم. دیدن مهتاب که اشک می ریخت، دلم را ریش می کرد. کلاسورش را برداشتم، بوی عطر مهتاب تمام فضا را پر کرده بود. کلاسورش خاکی شده بود، با اشتیاق با لباس تنم، پاکش کردم و به دستش دادم. در میان اشک هایش، لبخند زد. به پیراهن خاکی ام می خندید، نمی دانست که دیگر پیراهنم را نخواهم شست تا مبادا از خاک کلاسورش پاک شود. دیدم اگر بیشتر آنجا بمانم ممکن است حرفی بزنم یا کاری کنم که یک عمر شرمنده اش باشم، به سرعت خداحافظی کردم و راه افتادم. ازعصبانیت داشتم منفجر می شدم. دلم می خواست پناهی را پیدا کنم و تا جایی که می خورد، بزنمش، ولی بعد پشیمان شدم اگر این کار را می کردم، شک همه برانگیخته می شد، که بین من و مهتاب چه چیزی وجود دارد که من این همه برایش یقه می درانم. بی میل به سمت خانه راه افتادم. می خواستم زودتر لباسم را عوض کنم، مبادا خاکش پاکش پاک شود. شنبه 30/3/71 با اینکه امروز عید است، ناراحتم. اگر امروز تعطیل نبود حل تمرین داشتم و مهتاب را می دیدم، ولی عید غدیر است و تعطیل، از تنهایی دارم دق می کنم. بعد از ظهر، علی با جعبه ای شیرینی وارد شد، وقتی ازش پرسیدم چرا برای من شیرینی آوردی؟ با محبت جواب داد:« چون تو سید هستی، مگر نه؟ » دلم می خواهد بهش بگویم وجودش چقدر برایم ارزش دارد، اگر او نبود کسی در این خانۀ متروکه را نمی زد. سر نماز، برایش دعا می کنم هر آنچه می خواهد خدا اعطایش فرماید. برای مهتاب هم دعا می کنم. یکشنبه 31/3/71 از کجا بنویسم که امروز پر از خاطره بود. صبح با بی میلی سر کلاس ترم سومی ها رفتم. حل تمرین ریاضیات گسسته داشتم، اواسط کلاس بودم که صدای جیغ عصبی مهتاب، دیوانه ام کرد. نفهمیدم چطور خودم را به راهرو رساندم. باز هم پناهی با آن لباس جلف و صورت پر از نخوتش با مهتاب درگیر شده بود، باز هم چشمان درشت مهتاب پر از اشک بود و ورقه های کلاسورش پخش زمین شده بود. چند تا از بچه ها هم انگار تأتر تماشا می کنند، ایستاده بودند. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم، در واقع به من ربطی نداشت. خود مهتاب می توانست شکایت کند ولی باز نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بعد از چند جمله با پناهی گلاویز شدم. با اینکه هیکلش پر و قد بلند است، طاقت ضربه های حرفه ای را نیاورد و پخش زمین شد، منهم حسابی دق دلم را خالی کردم. چند لحظه بعد، مهتاب همراه آقای جوادی سر رسید، جوادی ما را از هم جدا کرد و هر سه نفرمان را به دفتر حراست معرفی کرد. جلوی حاج آقا مؤید دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حاج آقا که متوجه حال من شده بود با درایت، مهتاب را از اتاق بیرون فرستاد و از ما خواست توضیح بدهیم. پناهی، موش شده بود و سر به زیر حرفی نمی زد. من، اما، مو به مو چیزهایی که دیده و شنیده بودم بازگو کردم، وقتی حرفهایم تمام شد حاج آقا رو به پناهی کرد و گفت: درسته آقای پناهی؟ وقتی حرفی نزد، حاج آقا گفت: بشین، کارت دانشجویی ات را هم به من بده، تو شرم نکردی تومحیط مقدس دانشگاه مزاحم ناموس مردم شدی؟ حالا از این هم خجالت نکشیدی باز از آقای ایزدی شرم می کردی، ایشون حق استادی به گردن شما داره، آن وقت باهاش دست به یقه می شی؟ ما اینجا اصلا ً به امثال شما میدون نمی دیم، این بار هم در پرونده ات درج می شه، دفعۀ دومی وجود نداره ها! یک بار دیگه به هر دلیلی اینجا ببینمت باید خودت رو دوباره برای کنکور سال بعد آماده کنی! دقت کردی؟ 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 پناهی با صورتی سرخ و چشمانی پر اشک، به ما نگاه کرد. اصلا ً دلم برایش نسوخت. پسرۀ عوضی! بعدحاج آقا کتبا ً ازش تعهد گرفت. بعد حاج آقا از ما خواست بیرون برویم و مهتاب را صدا کنیم. پشت در منتظر ایستاده بود، چشمانش سرخ شده بود. دلم می خواست دلداری اش بدهم، وقتی گفتم داخل اتاق شود، کمی ترسید. پناهی بدون حرف رفت ولی من منتظر مهتاب پشت در ایستادم. نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم، چند دقیقه بعد خوشحال خارج شد. جزوه هایش را که جمع کرده بودم، به طرفش گرفتم. طفلک از من عذرخواهی کرد. کمی با هم صحبت کردیم. مهتاب در تعجب بود که چرا شروین از میان این همه دختر به او بند کرده و من که نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم، گفتم:«چون هیچکدام از دخترها به زیبایی شما نیستند!» و بعد در دل به خودم لعنت فرستادم که آنقدر احمق و گستاخ شده ام. با عجله به طرف در رفتم تا زودتر از جلوی چشم مهتاب بگریزم. سر خیابان منتظر تاکسی بودم که با ماشینش جلوی پام نگه داشت. آنقدر اصرار کرد که علی رغم میلم سوار شدم. پس از کمی حرف زدن که من از شدت هیجان درست نمی فهمیدم، سوالی که همیشه ازش می ترسیدم پرسید، در مورد ماسکم، وقتی حقیقت را بهش گفتم، آشکارا جا خورد. ولی بعد، از اینکه راستش را گفتم خوشحال شدم، چون ناگهان باعث صمیمیت شد و شما را تبدیل به تو کرد. بعد مهتاب معصومانه پرسید که ازدواج کرده ام یا نه؟ در دل از سوالش خنده ام گرفت. من و ازدواج؟ با کدوم خانواده، با کدوم پول، با کدوم زندگی... اما به جای این حرفها فقط گفتم «نه» از لفظ آقای ایزدی که مدام به کار می برد حرصم گرفت. ازش خواستم مرا حسین صدا کند. نمی دانم چرا این حرفم باعث ناراحتی اش شد. شاید کار بدی کردم ولی بعد او هم از من خواست مهتاب صدایش کنم. اشکهایش دوباره پهنای صورتش را پر کرده بود. دل سیر نگاهش کردم. چشمای رنگی اش که هیچوقت نمی فهمم چه رنگی است. مژه های بلند و تاب دار، ابروهای پیوسته و نازک، دماغ کوچک، دهان سرخ و غنچه... گونه های برجسته و موهای موج داری که توی صورتش آمده بود. دستهای ظریفش که فرمان را محکم گرفته بود، همه و همه به چشم من زیباترین می آمد. خدایا، اگر این عشق به سرانجامی نمی رسد، مرا برهان! دوشنبه 1/4/71 به خودم قول داده ام که دیگر به مهتاب فکر نکنم. احساس می کنم سراپا گناهم. وقتی به نماز می ایستم از خجالت می میرم. برنامۀ امتحانات را داده اند و من کلی عقب هستم. باید فقط درس بخوانم. خدایا، خودت کاری کن که مهتاب را فراموش کنم... من کجا و او کجا، او به آن زندگی عادت دارد، یک روز هم در کنار من تاب نمی آورد. شنبه 13/4/71 خدایا، نکند از من رنجیده باشد؟ البته اگر رنجیده هم باشد، حق دارد. آخر پسرۀ بیشعور این چه طرز حرف زدن است. طفلک برای رفع اشکال پیش من آمده بود. آن وقت گفتم دیگر پیشم نیا... خاک بر سر من کنند که هفته ها در اشتیاق شنیدن یک کلمه از دهان زیبایش می سوزم و آن وقت... به هر حال خودم را جلوی ماشینش انداختم، اگر هم زیرم می کرد ناراحت نمی شدم. اما ایستاد و من از خدا خواسته سوار شدم. از دماغ و چشم هایش پیدا بود گریه کرده، دلم پر از درد شد. به خاطر من حقیر، چشمان زیبایش قرمز شده بود. خدا مرا بکشد تا دیگر ناراحتت نکنم. ضبط ماشینش را خاموش کردم، دلم نمی خواست صدایی مزاحم شنیدن صدای تنفسش شود. جلوی قصری ایستاد. وقتی پرسیدم اینجا کجاست؟ با سادگی و بدون ذره ای خودخواهی گفت خانه امان! وای خدای من، خانۀ من در مقابل این کاخ، مثل یک آلونک به نظر می رسد. من چه فکری کردم؟ ازش عذرخواهی کردم به خاطر آن حرفهای احمقانه، دلم می خواست داد بزنم که عاشقش شده ام و به خاطر خودش می خواهم دیگر نبینمش، اما نتوانستم. با التماس ازش خواستم مرا به گناه نیاندازد. طفلک تعجب کرد، خوب حق داشت او که کاری نکرده بود. مگر او از من خواسته بود که عاشقش شوم؟ جمله ای نصفه و نیمه در مورد چشمهای جادویی اش بر زبانم آمد، بعد به خودم نهیب زدم. این چه حرفهایی است که می زنی، دیوانه؟ با عجله خداحافظی و از آن ماشین فرار کردم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 یکشنبه 14/4/71 روز امتحان معادلات بود و من بی قرار بین ردیف صندلی دانشجویان قدم می زدم. دیشب تا صبح در فکر مهتاب بودم. خدایا چرا اشکالهایش را بر طرف نکردم؟ نکند حالا به مشکل بربخورد؟ چقدر من آدم بی رحم و سنگدلی شده ام. مهتاب اما حواسش فقط به ورقۀ امتحانش بود. حتی نیم نگاهی به طرفم نینداخت و من در حسرت دیدن رنگ چشمانش ماندم. سرانجام امتحانش تمام شد و از جا برخواست، موقع رفتن سرش را به علامت خداحافظی، برایم تکان داد. دلم می خواست به پایش می افتادم تا مرا ببخشد. از ته دل از خدا خواستم امتحانش را خوب داده باشد! دوشنبه 22/4/71 امتحاناتم تمام شده و کارم شده دعا کردن به درگاه خداوند، سر نماز از خدا می خواهم کاری کند تا مهتاب ترم تابستونی بردارد. سه ماه ندیدنش، از اسارت در دست دشمن هم سخت تر است. اما سرانجام چه می شود؟ من، امسال سال آخر هستم، وقتی درسم تمام شد به چه بهانه ای به دانشگاه بیایم، بعدش چی؟ وقتی درس مهتاب تمام شد... از کجا معلوم در این مدت ازدواج نکند، اصلا ً شاید همین حالا که من در رویایی خوش هستم، او هم رویای خوش کس دیگری را در سر داشته باشد؟ زبانم را محکم گاز می گیرم. خدا نکند! دیگر نمی توانستم این راز را در دلم نگه دارم. احتیاج داشتم برای کسی حرف بزنم. دفتر را درون کیفم گذاشتم و بدون خوردن شام خوابیدم. برای اینکه به حسین تلفن نکنم، این بهترین راه بود. دلم نمی خواست با آن سرعت با او تماس بگیرم. می خواستم کمی فکر کنم، باید همه چیز را برای خودم حلاجی می کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند. دلم از گرسنگی مالش می رفت، در سکوت صبحانه درست کردم، تازه برای خودم چای ریخته بودم که مادرم وارد آشپزخانه شد. سلام کردم، با دیدنم متعجب شد. خواب آلود گفت: چی شده تو صبح به این زودی بیدار شدی؟ در حالی که چایم را بهم می زدم گفتم: - خوابم نمی آمد. مادرم برای خودش چای ریخت: خوب دیشب خیلی زود خوابیدی. چرا شام نخوردی؟ با دهان پر جواب دادم: میل نداشتم. بعد سهیل وارد شد. موهایش آشفته بود و پلک هایش پف داشت. مادرم با دیدنش، خندید و گفت: لابد دوباره تا نصفه شب با گلرخ حرف می زدی... هان؟ سهیل بدون اینکه جواب بدهد، پشت میز ولو شد. مادرم برای سهیل یک لیوان شیر ریخت و پرسید: حالا می خوای چه کار بکنی؟ بریم خواستگاری چی بگیم؟ می خوای نامزد کنی، عقد کنی... چه کار کنی؟ سهیل بستۀ برشتوک را تقریبا ً خالی کرد در لیوان شیرش و گفت: - خودم هم هنوز نمی دونم. گلرخ اصرار داره تا تمام شدن درسش ازدواج نکنیم. از درسش هم چیزی نمانده... شاید یکسال عقد کرده باقی ماندیم و بعد ازدواج کردیم. اینطوری بهتره. منهم با خیال راحت دنبال کار می گردم. با تعجب پرسیدم: دیگه نمی خوای با بابا کار کنی؟ سهیل سری تکان داد و گفت: چرا... ولی اگر کار بهتری پیدا بشه، رد نمی کنم. می خوام پول جمع کنم برای خونه... کلی پول پیش می خواد. مادرم با مهربانی گفت: خیلی به خودت فشار نیار، من مطمئنم پدرت کمکت می کنه یک خونه بخری. تو بهتره هر چی جمع کردی بذاری بانک مسکن تا زودتر بهت وام بدن، به جای اجاره قسط وامت رو بده، اینطوری خیلی بهتره. سهیل خوشحال رو به مادرم کرد: راست می گی؟ خود بابا گفت؟ - صراحتا ً نگفت ولی من اطمینان دارم کمکت می کنه. با خنده پرسیدم: حالا کی می خوای بری خواستگاری؟ سهیل خوشحال و شاد جواب داد: هر چه زودتر بهتر. مادرم فوری گفت: بذار خاله ات برگرده، بالاخره اونها هم باید باشن. با صدای زنگ تلفن، بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5951962255707866560.mp3
4.12M
بیانات فوق‌العاده در آستانه ورود به ماه رجب، اعمال و مراقبات حتما گوش بدید و منتشر کنید کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه پرفیض رجب بر همگی مبارک کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سر گناهان خودت با خدا صحبت کن رفیق..! 📎استاد پناهیان کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 ۴۵ روز مانده تا ولادت امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
♨️برکت فراوان از دو عمل 💠حاج شیخ محمد تقی بهلول: 🔸من در تمام عمرم یک عمل را ترک کرده ام و اصلاً انجام نداده ام و یک عمل را اصلاً ترک نکرده ام و تحت هر شرایطی بجا آورده ام و از این دو کار، دیده ام، و آن را به همه شما سفارش می کنم؛ 🔸 آنچه ترک کرده ام، است، و آنچه ترک نکرده ام است. 📚عطر ملکوت، حسن قدوسی زاده،دفتر چهارم،صفحه19 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠فضیلت نماز شب:💠 پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله‌علیه‌وآله) : اگر مردم فضیلت نمازشب را می‌دانستند، اگر برای خواندن آن بیدار نمی‌شدند، از گریه‌های طولانی می‌کردند.... کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 نمازشب آرزوها❤️ ✨مابین نمازمغرب وعشاء، نمازی‬ دوازده‬ رکعتی‬ به‬ صورت‬ هر دو رکعت به یک سلام * و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره حمد و سه مرتبه «سوره قدر» و دوازده‏ مرتبه «سوره توحید» می‌خوانی. و هنگامی که از نماز فارغ شدی هفتاد مرتبه می‌گویی: 🦋اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَی آلِهِ [وَ آلِ مُحَمَّدٍ]. خدایا! بر محمّد پیامبر درس ناخوانده و خاندانش درود فرست🦋 سپس به سجده می‌روی و هفتاد مرتبه می‌گویی: 💛سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ💛 پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح آنگاه سر از سجده بر می‌داری و هفتاد مرتبه می‌گویی: 💚رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ💚 پروردگارا! مرا بیامرز و بر من مهرورز و از آنچه از من می‌دانی بگذر، تو خدای برتر و بزرگ‌تری. دوباره به سجده می‌روی و هفتاد مرتبه می‌گویی: 💛سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ💛 پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح سپس حاجت و آرزوی خود را طلب کنید تا به خواست و اراده خدا به آن برسید.🤲🏻🌸 :(ابن طاووس، الإقبال بالأعمال الحسنة، ۱۳۷۶ ش، ج ۳، ص ۱۸۶)📕 ‎‎‎‌‎‎♥️@kelidebeheshte