eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آدم خوبی باش اما مغرور نباش... سخنان تاثیرگذار از مرحوم شهید استاد کافی.. ‏🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌷🍃ایران، شیعه خانه ی امام زمان عجل الله... ✧پس از فشارهایی که در جنگ جهانی اول اوضاع کشورمان را بسیار متشنج کرده بود و دشمنان برای تصاحب ایران هجوم آورده بودند، مرحوم میرزای نائینی،از علمای بزرگ شیعه شکایات زیادی به امام زمان کردند. آقای نائینی می گوید: ✧خیلی نالیدم و به امام زمان شکایت کردم، یک روز برایم مکاشفه ای شد و حضرت را دیدم که ایستاده اند و به من با انگشت اشاره کردند که دیوار بسیار بلندی که کج شده بود را ببینم. بعد دیدم انگشت حضرت به طرف دیوار است و فرمودند: ✧این دیوار، ایران است، کج میشود اما با انگشتمان نگهش داشته ایم نمی گذاریم خراب شود. اینجا «شیعه خانه ی ماست»، کج می شود اما نمی گذاریم خراب شود. 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خوشبختی یعنی حضرت مهدی صاحبت باشه ... 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت سلام الله علیها✨🕊 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💠آیت‌ الله خوشوقت: 🔸تصميم بگير؛ اگر تا به حال نخوانده ای، خيلی به خودت ضرر زده ای. 🔸اگر می خواهی جلوی ضرر را بگيری، از امشب تصميم بگير و بلند شو، نيم ساعت بلند شو، كم كم درست می شود ان شاءالله. کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌙 ‌   ‌ سعی کنید نماز شبتون ترک نشه 💛فقط ۱۱ دقیقه وقت می بره💛 🌀🌀 نماز شبو تو دو زمان می تونی بخونی: 👇 1⃣ بعد از نیمه شب 2⃣ از صبح تا شب، به نیت قضا ⬅ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه. ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی، توی زمان های دیگه بخون، 🚫🚫ولی ترکش نکن.🚫🚫 💚💛 چه جوری نماز شب بخونیم؟ 🌗 ۴ تا دو رکعت ( مثل نماز صبح ) به نیت نماز شب. 🌗 ۲ رکعت به نیت نماز شفع 🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر ➕ جمعا میشه ۱۱ رکعت. ❌ نماز شبو طولانی نخون بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی. اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی. ✅ توی نماز شب، حمد بخون و سوره کوتاه. ✅ قنوت نمی خواد بگیری در قنوت نماز وتر هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. لازم نیست سیصد تا استغفار بگی، بلکه سه بار تسبیح (سبحان الله) گفتن کافیه. ✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه. می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید. یعنی فقط ۳ رکعت ✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید. یعنی فقط ۱ رکعت ✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند. ✅ مثلا دو رکعت ساعت 2 شب بخون، دو رکعت ساعت 3 دو رکعت ساعت 4، .... و به همین ترتیب. با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره. ✅ اگر نتونستی بعد از نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی. ✅ امام صادق (ع)از قول رسول خدا نقل می کند: 🍃 خداوند به بنده ای که نماز شب را در روز قضا می کند، مباهت می کند و می فرماید: " ای فرشتگان من! این بنده ی من، چیزی را که بر او واجب نکرده ام، قضا می کند. گواه باشید که من او را آمرزیدم. 🍃 ✅ نماز نافله رو بدون مهر، بدون رکوع و سجود، بدون قنوت، و حتی در حال راه رفتن میشه خوند. ✅ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون.!! کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری. 💚ببین، دیگه بهونه نیار. خدا اینقدر این نمازو آسون کرده که من و تو بهونه ای برای نخوندنش نداشته باشیم. 💚 🔗🔗 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه... 📛 اینا وسوسه های شیطونه!!! خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره... هر جور تونستی نماز شبتو بخون، خدا زود راضی میشه. ☝ فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید، بعد کم کم عشقتون به این عبادت اینقدر زیاد میشه که مثل بسیاری از بزرگان، از این نماز، دل نمی کنید. ، 💛💚تو نماز شبتون،برای فرج امام زمان عج و همه بندگان خدا دعا کنید💚💛 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎 🌿 نماز شب هشتم ماه رجب، ۲۰ رکعت می باشد، که در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره اخلاص ۳ مرتبه، سوره کافرون ۳ مرتبه، سوره فلق ۳ مرتبه، سوره ناس ۳ مرتبه خوانده شود.🌿 ⬅️هر کس این نماز را بخواند، خداوند عطا می‌کند، ثواب شاکرین و صابرین را و به عدد کل حروف نماز ثواب شهید و صدیق می‌دهد و مانند آن باشد که ختم قرآن در ماه رمضان کرده باشد.💖 : اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۱📚 🤲🏻⭐️ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 ام حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حسين را حت و اسوده آخرين جرعه نوشيدني اش را نوشيد و رو به من گفت : - مهتاب خيلي خوشمزه بود .... بريم ؟ نگاهش كردم صاحب حق او بود و شكايتي نداشت پس من چرا آنقدر عصبي باشم؟ نفس عميقي كشيدم و با لبخند نگاهش كردم. - بريم . بدون اينكه به شروين و رضا نيم نگاهي بيندازم از در بيرون رفتم و منتظر حسين شدم تا پول ميز را حساب كند. نزديك دانشگاه حسين با آرامش گفت : - خودتو به خاطر دري وري هايي كه حقيقت نداره ناراحت نكن . با حرص گفتم : يعني هركي هر چي گفت جواب نمي دي ؟ حسين سري تكان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معني اش اينه كه حرفهاشون صحت داره ولي وقتی اين حرفها همه چرت و پرته جواب نمي خواد. اون خودش هم وقتي داره حرف ميزنه مي دونه داره چرند مي كه اگه من جواب بدم خوشحال ميشه ... خوب به من خيلي خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم كلاسها شروع مي شه . با خنده گفتم : اين ترم حل تمرين نداري ؟ حسين خيلي جدي گفت : چرا مدار منطقي و معماري كامپيوتر ... كدوم رو برداشتي ؟ - مدار منطقي با تفضليان ! حسين سري تكان داد : پس حل تمرين با من داري . خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي يكبار مي بينمت . حسين معذب گفت : مهتاب زودتر بايد به پدر و مادرت بگي اينطوري درست نيست . به طرف ليلا كه منتظرم ايستاده بود دست تكان دادم و گفتم : - خداحافظ حسين . با خوشحالي و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روی صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. كلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، كلاسى در اتاق 300 كه ما نشسته بوديم، برگزار نمى شد. شادى و ليلا و فرانک، دور صندلى آيدا نشسته بودند و من روبرويش، با صدايى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى... شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن! ليلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس كن! آيدا دوباره و دوباره بينى اش را در ميان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه كرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده! دستم را روی دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم: - به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی! فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا ً می خوان به زور شوهرت بدن؟ آیدا چشمانش را پاک کرد و گفت: - نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته. شادی فوری پرسید: چرا؟ آیدا روی صندلی جا به جا شد و گفت: - من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توی بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در می آره. مادرم هم زن ساده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، هميشه هم از اينكه شوهرش چنين مردى است، به همه فخر مى فروخت، يک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ريخت. مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان، دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پيش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگيره... همه چيز رو روال طبيعى اش بود تا اينكه... هر چهارتايى مثل تماشاگران سينما گفتيم: تا اينكه چى؟ آيدا دوباره به گريه افتاد. پس از چند لحظه كه آرام گرفت، گفت: - تا اينكه همسايه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اينکه يک روز ديديم چراغاش روشنه و كاميون جلوش اثاث خالى مى كنه، خونه بغلى ما كهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خيال خودمون فكر كرديم يک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشيد رو ديدم. مى گفت خونۀ فكور رو به يک دختر تنها اجاره دادن! مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! يعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمى داره؟ اون شب ديگه حرفى نشد و كم كم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره كه فهميديم اسمش پريوشه، مشكوک شدن، از صبح تا غروب هيچكس به آن خانه رفت و آمد نمى كرد. اما از طرفهای غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا ً جوانهایی با ماشین های مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت: - حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوری محل رو آباد کنه! پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوی خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت: - حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن... صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! آخه من چه کار کنم؟ مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع... پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه. مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم! پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن! چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت: - حاج آقا چطورن؟ زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟ آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید: - حاجی کجاست؟ مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟ آرمان چهره در هم کشید: بس کن مامان! از دور و برت خبر نداری. رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم: - داداش چی شده؟ آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت: - الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه... تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده... هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁