eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 بی صبرانه به تلفن خيره مانده بودم . حتي كلاس هم نرفته بودم مبادا وقتي نيستم تلفن زنگ بزند. نمي دانم اين چه سري است كه وقتي منتظر هستي حتي اتفاقهاي روزمره هم نمي افتد. روزهاي ديگر تلفن ده بار زنگ مي زد ولي امروز كه منتظر زنگش بودم ناز مي كرد. براي چندمين بار گوشي را برداشتم تا مطمئن شوم دستگاه سالم است . صداي بوق آزاد مطمئنم كرد. به تسبيح ظريف درون دستم نگاه كردم. اين تسبيح حسين بود كه در آخرين لحظه روي تلوزيون جا گذاشته بود. حالا با گرفتنش در دستم احساس مي كردم به حسين نزديكم. از ديشب بيدار بودم انقدر به پنجره زل زدم تا سپيده زد و صداي گنجشكها بلند شد. با هيجان نماز خواندم و ساعتها سر سجاده دعا كردم . چقدر بدون حسين تنها بودم. ديگر كسي نبود با خوشرويي كمكم كند حسين رفته بود و من تنها براي بازگشتش با زاري و ناله به درگاه خدا استغاثه مي كردم. واي كه اگر حسين نباشد من چقدر تنها و بي كس مي شوم. اشك هايم بي اختيار سرازير شد. با عجله پاكشان كردم. نه نبايد گريه كنم. نبايد نفوس بد مي زدم. حسين بايد بر مي گشت. بايد سالم بر مي گشت. من روياهاي زيادي داشتم. با صداي بلند گفتم : حسين تو بايد برگردي ... هنوز مهرمو ندادي ! دلم برايش پر كشيد . براي نوازشهايش بوسه هايش حرفهاي عاشقانه اش براي آغوش گرم و مردانه اش براي نگاه مشتاق و پاكش براي دستان حمايتگرش . .... بي طاقت بلند شدم فرياد زدم : د زنگ بزن لعنتي ! در كمال تعجب تلفن زنگ زد دستپاچه گوشي رابرداشتم. : بله ؟ صداي سهيل بلند شد : سلام چه خبر ؟ عجولانه گفتم : هيچ خبري نشده .. گوشي رو بذار بعد بهت زنگ مي زنم. صداي سهيل پر از نگراني بود : تا خبري شد زنگ بزن ! گوشي را گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن در هال كوچك خانه امان كردم. ناخود آگاه دستم روي آويز گردنبدم كشيده شد. زير لب گفتم : خدايا حسين رو حفظ كن خدايا خودت نگهدارش باش . به ناخن هايم نگاه كردم . همه را جويده بودم . واي كه دلم مي خواست سيم تلفن را هم بجوم. قرآن كوچك و كهنه اي را كه حسين هديه داده بود برداشتم قبل از اينكه بازش كنم دوباره تلفن زنگ زد. قبل از دومين زنگ گوشي را برداشتم : - الو ... ؟ صدايي نبود . دوباره گفتم : الو ؟ ... با حرص گفتم : بر مردم آزار لعنت ! صداي خندان علي بلند شد : مهتاب خانم منم علي ... با خجالت گفتم : سلام از بنده شرمنده صداتون نيامد فكر كردم مزاحمه حالتون چطوره ؟ - خيلي ممنون زنگ زدم خبراي خوب بهتون بدم حسين رو ديروز عمل كردن . الان هم حالش خوبه فقط گيج و منگه نمي تونه حرف بزنه . گفتم يك زنگ بزنم از نگراني در بيان . با بغض گفتم : لطف كرديد تو رو خدا راست مي گيد؟ حالش خوبه ؟ علي خنديد : به جان مادرم راست مي گم مهتاب خانم عملش موفقيت آميز بوده الان هم تازه به هوش آمده حالا چند روز ديگه خودش بهتون زنگ مي زنه . با آسودگي گفتم : خدا مادرتون رو براتون نگهداره . خيلي لطف كرديد . صدايش ضعيف شد : خوب ديگه به خانواده سلام برسونيد امري نداريد؟ بعد از اينكه خدا حافظي كردم و گوشي را گذاشتم بغضم تركيد . با صداي بلند گفتم : - خدايا شكرت ! خدايا ممنونم . .. فوري به سهيل و مامان و سحر و ليلا زنگ زدم و خبر دادم كه حسين را با موفقيت عمل كردند . سهيل تا فهميد حسين حالش خوب است با شادي گفت : - همه شام مهمون من هستين . مهتاب زود حاضر شو ميام دنبالت . آن شب همه با هم رستوران رفتيم و جشن گرفتيم. انقدر خوشحال بودم كه دلم مي خواست با فرياد به همه دنيا اعلام كنم حسين حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار كرد خانه شان بروم قبول نكردم. دلم مي خواستت تنها باشم دلم مي خواست در رختخواب مشتركمان بخوابم و بوي حسين را به مشام بكشم. دلم برايش سخت تنگ شده بود. فرداي آن شب دير به دانشگاه رسيدم . آنقدر دير كه كلاس تقريبا تمام شده بود. شادي و ليلا با ديدنم هجوم آوردند تا تبريك بگويند. صورت همديگر را بوسيديم سپاسگذار به دوستانم نگاه كردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي وقتي ديد نگاهشان مي كنم گفت : - بيخود زل نزن من ناهار بده نيستم. ليلا فوري گفت : ديگه گفتي بايد ناهار بدي . با خنده گفتم : ناهار مهمون من ! ليلا دستم را گرفت : خيلي ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اينكه استاد حرفهايي به خانم زدن بايد به اين مناسبت بهمون شيريني بدن. شادي با خونسردي گفت : شريني نه ناهار ! همانطور كه به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شيرين مي شه . يا الله 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 وقتي همه سوار ماشين ليلا شديم شادي گفت : راستي خبر دارين آيدا نامزد كرده ؟ چشمانمان از تعجب گرد شد : راست مي گي ؟ با كي ؟ شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقيق نمي دونم ولي مثل اينكه از دوستاي برادرش است. با تعجب پرسيدم : از وضعشون خبر داره ؟ شادي با آب و تاب گفت : سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همين ! ليلا آهسته گفت : خداكنه به خير بگذره . آن روز فكرم مشغول خبري شد كه شادي داده بود. از ته دل دعا مي كردم آيدا هم سر و سامان بگيرد و خوشبخت شود. آخر هفته مادرم مهماني گرفته بود و من هنوز نمي دانستم بروم يا نه ؟ دلم نمي خواست با فاميل پر مدعايم روبرو شوم و پشت چشم نازك كردنها و ايما و اشاره ها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل كنم از طرفي مي دانستم اگر نروم مادرم ناراحت مي شود و دلم نمي خواست مادرم را بيش از اين اذيت كنم .سر دو راهي عجيبي گير كرده بودم . يك روز مانده به مهماني در خانه مشغول درس خواندن بودم كه تلفن زنگ زد . همانطور كه كتاب را نگاه مى كردم، گوشى را برداشتم. -الو؟ صداى گرفتۀ حسين بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده... خجالت را كنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزيزم. دل من برات يک ذره شده، حالت چطوره؟ چه كار مى كنى؟ صداى شادش در گوشم پيچيد: كارم شده دعا كردن تا زودتر برگردم، دارم ديوونه مى شم. با خنده گفتم: برگردى چه كار؟ مهر منو بدى؟ حسين هم خنديد: هم مهريه ات رو هم شيربهاتو، دلم برات پر مى كشه، اينجا جات خيلى خاليه، هر جا می رم جا تو خالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام! با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردی؟ - خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوری؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن... با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز كه على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهيل همه رو شام مهمون كرد. خيلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فاميل رو هم دعوت كرده، به نظر تو برم يا نه؟ صداى مهربان حسين بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، ميل خودته، ولى برى بهتره، ممكنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممكنه مدتها همديگرو نبينين، بايد از هر فرصتى براى ديدنشون استفاده كنى، در ضمن مادرت براى اينكه دهن فاميل رو ببنده تو رو دعوت كرده اگه نرى، به مادرت توهين مى شه. راست مى گفت چرا خودم به اين موضوع فكر نكرده بودم؟ آهسته گفتم: خيلى ممنون از راهنمايى ات. وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسين دلتنگى مى كرد. قرار بود سهيل دنبالم بيايد. سرانجام سهيل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى كرد و من و سهيل ساكت بوديم. دل تو دلم نبود كه افراد فاميل چه برخوردى مى كنند. سرانجام رسيديم. هوا تاريک شده بود و مى دانستم كه اكثر مهمانان آمده اند. تصميم گرفتم خيلى عادى و طبيعى برخورد كنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با ديدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بياييد تو. با اضطراب پرسيدم: همه آمدن؟ مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آينۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه كردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسيد: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذيرايى راه افتادم. گلرخ فورا كنارم آمد. مى دانستم براى اينكه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى كند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سكوت شد. با صداى بلند سلام كردم و به طرف عمو فرخ كه با ديدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمويم به طرف دايى على چرخيدم. او هم با مهربانى در آغوشم كشيد و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتيش پاره! بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز كرد. خاله مهوش هم با صميميت صورتم را بوسيد: چقدر خوشگل و خانم شدى عزيزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز كرد و به سردى احوالپرسى كرد. مينا حتى دست هم دراز نكرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده كرد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 در سالن فرودگاه جمعيت موج مى زد. مثل كودكان دست مادرم را گرفته بودم و از اين باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف كنم. سرانجام زمان جدايى فرا رسيد. پدر و مادرم، جلوى درى كه مسافرين پرواز آمستردام غيبشان مى زد، ايستادند. پدرم سر بلند كرد و به ما نگاه كرد. افراد فاميل دورمان حلقه زده بودند. تقريبا تمام كسانى كه در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدايى گرفته گفت: - اگر بار گران بوديم... مادر به گريه افتاد و من و سهیل را هم به گريه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فاميل را بوسيدند و خداحافظى كردند، اما با من و سهيل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى كنند. تا به هم نگاه مى كرديم بى اختيار به گريه مى افتاديم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه ديگه، آبغوره ارزون شد. بعد مرا در آغوش گرفت و زير گوشم زمزمه كرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهيل ريخته مى شه، هر وقت پول احتياج داشتى به سهيل بگو. به حسين هم سلام برسون. ما تا رسيديم باهاتون تماس مى گيريم. بعد مادرم جلو آمد، صدايش از شدت گريه بريده بريده به گوش مى رسيد: - مهتاب جون، مامانى، منو حلال كن، در حق تو خيلى ظلم كردم. از حسين هم حلاليت بخواه. صورتش را بوسيدم: اين حرفو نزن مامان، من هم خيلى اذيتت كردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شيشه اى، دور مى شدند به اين فكر مى كردم كه كارهاى دنيا چقدر عجيب است. قرار بود سه هفته ديگر هم به فرودگاه بيايم، اينبار براى استقبال از حسين، چقدر آمدن به اين مكان عجيب و غريب بود. براى آخرين بار دستم را برايشان تكان دادم. مادرم چشمانش را پاک مى كرد، معلوم بود هنوز گريه مى كند. به افراد فاميل كه با رفتن پدر و مادرم كم كم متفرق مى شدند و به خانه هايشان باز مى گشتند، نگاه كردم. با من خداحافظى مى كردند و من بى آنكه بفهمم چه مى گويم، حرفى مى زدم و دستى تكان مى دادم. سرانجام سهيل بازويم را گرفت و كشید: بيا ديگه، چرا خشكت زده؟ بى حرف، دنبالشان رفتم. در ميان راه، از پنجره به بيرون زل زده بودم. با خودم فكر مى كردم كه زندگى چه رسم غريبى دارد. آخرين هفته اى كه مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهايم را مى دادم و شادى ميان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در كش و قوس بود. ليلا هم روز به روز افسرده تر و سنگين تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنين در رحمش، بى حوصلگى اش افزايش مى يافت و عاقبت حسين خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسيده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم! حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارويى وجود داشت كه مرا تا زمانى كه مى خواهم در خواب نگه مى داشت. صداى سهيل مرا از افكارم بيرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟ با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود بايد برم دانشگاه. - چند ترم ديگه مونده؟ - اين ترم و ترم بعدى. سهيل خنديد: پس ديگه راحت مى شى. چيزى نگفتم. سهيل از آينه نگاهم كرد: راستى مهتاب، يک مقدار از پول ماشين باقى مونده بود كه ريختم به حساب حسين، بابا هم يک مقدار پول برات داده... با تعجب گفتم: براى چى؟ - براى شهريه دانشگات، خوب بابا بايد پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو اين شرايط كه حسين چند ماهه بيكار بوده... تا خواستم دهان باز كنم، سهيل غريد: حرف نزن! لجبازى فايده نداره، بابا رفته و اين پول بى زبون دست منه، اگه نگيرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قيامت بود، طبق معمول! با خودم مى خنديدم و فكر مى كردم چقدر زمان بايد بگذرد تا كارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود كه از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى كردند برگه پيش ثبت نام پر كنند. براى اينكه بتوانند پيش بينى كنند به چند كلاس براى يک درس احتياج است اما باز هم موفق نمى شدند و با اينكه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگيرند و خود به خود پيش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بيشتر كدها پر بود و بايد با التماس به مدير گروه و تعريف كردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى كردى كه چند نفرى به ظرفيت بيفزايند. ليلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت كارهايش را انجام مى داد. بسم الله گويان به ميان جمعيت دختران فرياد كش، رفتم و خودم هم شروع به فرياد زدن، كردم. وقتى پس از سه چهار ساعت كارم تمام شد، شادى كه كنار ليلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت ديدى؟ نگاهى به سرتا پايم كردم و گفتم: فقط يک دكمه، تو چى؟ شادى خنديد: يک جيب كنده شده و سه دكمه گم شده! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه! با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟ - خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده. صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد: - مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد: - نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن. صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن. تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت! پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش! روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟ مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره. همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه. به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد: - خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟ مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم: - من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟ نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه. با خنده گفتم: بله، مشخصه. هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟ بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟ - چطور مگه؟ غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند. با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟ ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده! بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته! گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى. با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن. گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير. برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت: - حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟ لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى. مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنها پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
🔮 💎 از پیامبر اکرم( صلی الله علیه و آله وسلم) روایت است که فرمودند : 💎 🌟 نمازشب بیست و دوم ماه رجب، هشت رکعت است،[یعنی به صورت ۴تا دو رکعتی]که در هر رکعت بعد از سوره حمد، سوره کافرون ۷ مرتبه بخواند.و بعد از فارغ شدن از نماز،۱۰مرتبه صلوات بفرستد،و۱۰ مرتبه استغفار کند🌟 🎁 ✍🏻 هرکس این نماز را بخواند، بعد از انجام نماز؛ خارج نمی‌شود از دنیا، تا مکان خود را در بهشت ببیند .🦋 :اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۳📚 🤲🏻🍀 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای ☝️🏻 نفر ارسال کنید:)
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 💗 آيدا با شنيدن خنده هايمان به طرفمان آمد و سلام كرد. و با شيطنت پرسيد: تو چه كار كردى؟ استاد ديگه داره مى ميره... شادى لبخند زد: نترس نمى ميره. ازم خواستگارى كرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفيداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول كردن و قرار شد آخر اين ترم مراسم عقد و عروسى يكجا برگزار بشه. ليلا با كنجكاوى پرسيد: اسمش چيه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟ شادى خنديد: نه بابا، اسمش رامينه، عصرها تو يک شركت كار مى كنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى ديگه درس مى ده. وضعش عالى نيست، ولى بد هم نيست. يک خونه كوچيک خريده و يک ماشين جمع و جور داره، البته نه فكر كنى با حقوق دانشگاه اينا رو خريده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خريدن روزنامه و كتاب، كفاف مى ده. باباش كمكش كرده. همانطور كه بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه كار مى كنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى كشن، هيچكس از اولش راحت و آسوده نيست. ليلا غمگين گفت: هر كى هم از اول همه چيز داره، مطمئن باش خيلى چيزاى ديگه نداره. در راه بازگشت به حرف ليلا فكر مى كردم. قبل از اينكه با مهرداد ازدواج كند همه سعى داشتند همين حرف را به او بقبولانند، اما زير بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به اين نتيجه رسيده بود. * چند هفته از شروع ترم جديد مى گذشت و من هر روز را با سختى به پايان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسيدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پيدا كردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. يک تماس ديگر هم با حسين داشتم كه ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بليط هايشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپيد. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بوديم تا در فرودگاه همديگر را پيدا كنيم و با هم منتظرشان باشيم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهيل را بيچاره كردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى كردم. عاقبت به فرودگاه رسيديم. سهيل، گوسفند درشتى در حياط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش كرده بود يک قصاب پيدا كند تا به محض ورود حسين به خانه، گوسفند را قربانى كند. وقتى وارد فرودگاه شديم سحر و خانواده خودش و (خانواده ) شوهرش گوشه اى ايستاده بودند. به همراه سهيل و گلرخ جلو رفتيم و همه با هم سلام و احوالپرسى كرديم. به سحر نگاه كردم كه بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل و وارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپيماها را اعلام مى كرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو، قلب من از جا كنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبيح درون دستش ذكر مى گفت. به سهيل و گلرخ نگاه كردم كه صورتهايشان را به شيشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با يكساعت تأخير به زمين نشست و اشک من سرازير شد. حالا صورت هاى من و سحر هم به پشت شيشه اضافه شده بود. صداى خشمگين سحر را شنيدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شيشه چسبيده بودم كه صداى سهيل بلند شد: - اوناها، آمدن! روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود. با يک بلوز آبى و شلوار جين، على هم كنارش ايستاده بود و داشت با مسئول پشت ميز صحبت مى كرد. چشمان حسين در جستجو بود، شروع كردم به دست تكان دادن، عاقبت مرا ديد. صورتش را خنده اى زيبا پر كرد. با عجله آستين على را گرفت و به طرف در كشيد. چند نفر را كه پشت سرم ايستاده بودند به كنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دويدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بيرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش باز حسين انداختم. حسين هم بى ملاحظه ديگران صورتم را مى بوسيد، صدايش مثل يک آهنگ لطيف در گوشم نواخته شد: - عزيزم... دلم برات خيلى تنگ شده بود. عروسكم. عقب رفتم تا خوب نگاهش كنم، همزمان با سهيل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى! حسين با خنده به طرف سهيل رفت و برادرم را در آغوش كشيد: - چاكرم! سهيل با خنده گفت: ما بيشتر! لحظه اى بعد، همه داشتند با حسين و على روبوسى و احوالپرسى مى كردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود و بى اعتنا به حضور مردم مى گريست. سرانجام همه سوار ماشينها شدند و از هم خداحافظى كرديم. من و حسين روى صندلى عقب ماشين سهيل نشستيم و سهيل به طرف خانه حركت كرد. در بين راه حسين، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسيد. وقتى رسيديم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى كه كنارش بود، اشاره كرد و مرد گوسفند را جلوى پايمان سر بريد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بود، خيره شدم. حسين با صدايى كه به سختى شنيده مى شد به سهيل گفت: شرمنده كردى. از آقاى محمدى تشكر كرديم و همه داخل خانه شديم. سهيل چمدان حسين را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب ديگه خيال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد. در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بودم كه صداى سهيل را شنيدم: - حسين مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسين خنديد: همش باده سهيل جون، مصرف زياد كورتن اشتهاى كاذب و پف مى آره! چاى را روى ميز گذاشتم و كنار حسين روى دسته مبل نشستم. حسين دست در كمرم انداخت و با مهربانى پرسيد: خوب چه خبر؟ مامان اينا به سلامتى رفتن؟ سهيل جواب داد: آره، رفتن! خيلى هم ناراحت شدن كه نتونستن با تو خداحافظى كنن. حالا از اين حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعريف كن ببينم چه بلايى سرت آوردن؟ حسين سرى تكان داد و گفت: هيچى! همون تشخيصى كه تو ايران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ريه ام از بين رفته بود كه با عمل جراحى تقريبا نصف ريه ام رو در آوردن. گلرخ با تعجب پرسيد: وا! چطورى با نصف ريه مى شه نفس كشيد؟ حسين خنديد: خودم هم همين سوالو پرسيدم. دكتره مى گفت كيسه هاى هوايى، نبود قسمتى از ريه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سری درمان با کورتن رو انجام دادن كه همين باعث چاق شدنم شد. پرسيدم: پس ديگه تموم شد، حالا ديگه مى تونى راحت نفس بكشى؟ حسين با مهربانى پشتم را نوازش كرد: ممكنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى ديگه رو آلوده نكرده باشه، مى شه به بهبودى فكر كرد، اما هنوز معلوم نيست، ممكنه چند وقت ديگه باز بيمارى عود كنه. وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در يک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهيل بلند شد و گفت: خوب ديگه ما مى ريم، شما هم يک استراحتى بكنيد. فردا بهتون سر مى زنيم. با عجله قسمتى از گوشت را جدا كردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم. حسين دوباره صورت سهيل را بوسيد و تشكر كرد. به اصرار سهيل، ديگر از پله ها پايين نرفتيم و همان جا خداحافظى كرديم. حسين در را آهسته بست و با ادايى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو... با شادى گفتم: چقدر خوشحالم كه برگشتى، بذار من اين گوشتها را بذارم تو يخچال، الان مى آم. حسين هم به اتاق رفت تا لباس عوض كند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، ديدمش كه با يک بغل خرت و پرت وارد هال شد. با تعجب پرسيدم: - اينا چيه؟ حسين دستم را گرفت: سوغاتى... يک بلوز و دمپايى براى سهيل و گلرخ، يک كيف و كفش خيلى شيک و زيبا به اضافه يک پيراهن راحتى و يک تابلوى تزئينى براى من و چند ... براى شادى و ليلا و همسايه طبقه پايين، حسين به فكر همه بود. به اسباب بازى كه روى ميز گذاشته بود نگاه كردم و گفتم: - اينم لابد مال جواده؟ حسين با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسيد: تو از كجا مى دونى؟ با خنده برايش ماجراى آشنايى با جواد را تعريف كردم، وقتى حرفم تمام شد، حسين آهى كشيد و گفت: اون طفلک هم كسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش كنم. با ناراحتى گفتم: پس من اينجا چى هستم؟ حسين بغلم كرد و صورتم را بوسيد: تو همه كس من هستى، عروسک. ولى من درد يتيمى رو چشيده ام... براى اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: راستى على چطوره؟ دكتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسيدم، طفره مى رفتى؟ با شنيدن اين سوال، صورت حسين در هم رفت. دوباره گفتم: - پس چرا ساكتى؟ سحر هم بهش شک كرده بود. حسين هراسان نگاهم كرد: چرا؟ شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى كنه و انگار يک جورايى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چيزى بود بهش بگم. ديگه نمى دونست كه تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟ حسين دستانش را در هم گره كرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به يک شرط... - چه شرطى؟ - به شرط اينكه پيش سحر لب از لب باز نكنى، اگر هم پرسيد، بگو حسين حرفى غير از حرف على نزده. خوب؟ سر تكان دادم: باشه، قول مى دم. حسين اندوهگين نگاهم كرد: اونجا ازش يک عالم عكس و آزمايش گرفتن... على دچار يک لوكمياى نادر شده، دكترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممكنه با شيمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه كنن، اما على قبول نكرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در كنار خانواده اش بميره. مى گفت عمر بيشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقيقت رو نگم و منم قول دادم. گيج و مات پرسيدم: لوكميا؟ لوكميا ديگه چيه؟ به اشک هاى زلال حسين که از چشمانش سرازير شد، نگاه كردم و صدای آهسته اش را شنيدم: - لوكميا، يعنى سرطان خون. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 كم كم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسين به سر كارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ايران گردى! و فقط من و حسين مى دانستیم كه چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ايران را بگردد. به اواخر ترم نزديک مى شديم و داشتيم روى روال طبيعى كارمان مى افتاديم كه اتفاق ديگرى، كاممان را تلخ كرد. چند روزى بود ليلا سر كلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش را گرفته بودم كه جواب داده بود: هر چى زنگ مى زنم خونه شون كسى بر نمى داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن كرده بودم و كسى گوشى را برنداشته بود. اواخر هفته بود كه شادى ناراحت در كلاس را باز كرد. استاد نيامده بود و هر كس مشغول كارى بود. من هم داشتم قسمتهايى از جزوه را كه نداشتم، مى نوشتم. با اولين نگاه به شادى فهميدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسيدم: چى شده شادى؟ روى صندلى ولو شد: ليلا بيمارستانه... هراسان پرسيدم: چرا؟ چى شده؟ شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده... - تو از كجا فهميدى؟ - امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بيرون، اون گفت. مى گفت چند روزه الان بيمارستانه، افتاده به خونريزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده! سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس كردم. خدايا! اين چه تقديرى است. با صدايى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ شادى با تغيّر گفت: زبونت رو گاز بگير، خدا رو شكر، حال خودش خوبه. - حالا كدوم بيمارستان بستريه؟ - مهرداد گفت امروز بعدازظهر ميارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ريم همون جا ديدنش. بعدازظهر، قبل از بيرون رفتن از خانه براى حسين يادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بين راه چند كمپوت و يک جعبه شكلات خريدم. وقتى جلوى در خانه شان پارک كردم تازه متوجه شدم چقدر به ليلا سخت گذشته است. دو ماه بيشتر به زايمانش نمانده بود. و خيلى سخت بود بچه اى كه هفت ماه با خودت حمل كرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم ليلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برايش خيلى سخت بود كه مرگش را تحمل كند. وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر ليلا جلو آمد و صورتم را بوسيد. با دقت نگاهش كردم. انگار چندين سال پيرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خيال ديگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق ليلا شدم كه باز روى تخت آن خوابيده بود. زير چشمانش دو چاله سياه افتاده بود. با ديدن من لبخند كمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بينى؟ با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اينطورى شد؟ مادر ليلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، اين دايم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه يا يک بلايى سر خودش مى آد يا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى بايد آرامش داشته باشى، تغذيه خوب داشته باشى، ورزش كنى. اما ليلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش! زير لب گفتم: خدا رو شكر خودش سالمه! صداى ليلا انگار از ته چاه مى آمد: مهتاب، من به خاطر اين بچه خيلى چيزا رو تحمل كردم، ولى حالا ديگه انگيزه اى ندارم. شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به اين زودى تصميم نگير. خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! اين بار تصميم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده كه نبايد يک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى كه با داشتن زن جوون، عياشى مى كنه قابل زندگى نيست، حتى اگر دنيايى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نكرد، من مادرم، خير بچه مو مى خوام. حالا هم دير نشده، ليلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه كه مهرداد پير و از كار افتاده مى شه و اون وقت ليلا مى شه پرستار تمام وقت! اين جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزار جور كثافت كارى كردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. كجا بودى؟ با كى بودى؟ كى بود زنگ زد؟ به كى زنگ زدى؟... مگه ليلا ديوانه است؟ پس تكليف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نبايد از عمرش لذت ببره و استفاده كنه؟ به ليلا نگاه كردم كه چانه اش مى لرزيد و اشک در چشمان سياهش موج مى زد. در دلم آرزو كردم كه اى كاش دختران جوان و دم بخت، ليلا را در اين حالت مى ديدند و به اين نتيجه مى رسيدند كه پول ضامن خوشبختى نيست! شب، وقتى براى حسين حال و روز ليلا را تعريف مى كردم، هنوز قلبم از ديدن دوستم در آن وضعيت، درد مى كرد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 از پنجره، به جادۀ سرسبز و همیشه زیبای چالوس خیره شده بودم. ترم جدید شروع شده بود و من به جای شادی و لیلا هم ثبت نام کرده بودم. سه هفته بعد از شروع کلاسها، دانشگاه برای استقبال از سال جدید، تعطیل شده بود. علی و سحر هنوز در سفر بودند و سهیل و گلرخ هم برای تعطیلات عید با پدر و مادر گلرخ به اصفهان رفته بودند. من و حسین هم تصمیم داشتیم برای تعطیلات به ویلای پدرم که چند وقتی بود کسی سراغی ازش نگرفته بود، برویم. پدر و مادرم هم چندین بار تماس گرفته بودند، پدرم در فروشگاهی که شوهر خاله ام کار می کرد، مشغول به کار شده بود. خانه ای هم در نزدیکی خانۀ خاله ام اجاره کرده بودند، اما از لا به لای حرفهایشان می شد به دلتنگی شدیدشان پی برد. با صدای حسین به خود آمدم: - به چی فکر می کنی؟ - به پدر و مادرم، این آخریه که باهاشون حرف زدم معلوم بود خیلی دلشون تنگ شده... حسین همانطور که از شیشه جلو، جاده را نگاه می کرد، گفت: - پدر و مادرا زندگی شون در زندگی بچه هاشون خلاصه می شه، پدر و مادر تو هم همین طورن، دور از شما بهشون سخت می گذره. بعد با لبخند پرسید: مهتاب، خیلی مونده؟ من تا حالا انقدر رانندگی نکرده بودم، اون هم تو جاده پر پیچ و خم! نگاهی به ساعت انداختم: نه دیگه، تقریبا یک ساعت و نیم دیگه می رسیم. بزن کنار جاده، من پشت فرمون بشینم. حسین جلوی قهوه خانه ای نگه داشت و گفت: - بیا یک چایی بخوریم، عجله ای نداریم که! بذار از هوا و طبیعت لذت ببریم. وقتی نوجوان سرخ رویی با لبخندی به پهنای صورتش، سینی چای را جلویمان گذاشت، حسین نفس عمیقی کشید و گفت: مهتاب باورت می شه؟ من تا حالا شمال را ندیده ام! با حیرت نگاهش کردم: راست می گی؟ حسین خندید: آره، تا وقتی بچه بودیم مسافرت طولانی مان تا قم به حساب می آمد و عصرها هم برمی گشتیم، یا می رفتیم امامزاده های اطراف تهران، برای همان ها هم کلی ذوق می کردیم و بهمان خوش می گذشت. پدرم، اصلا پول اینجور سفرهای به قول خودش لوکس رو نداشت. خوب، وقتی کسی پول نداره باید با اتوبوس بره مسافرت، بعد هم یک اتاق با هزار دردسر پیدا کنه و باز هم اجاره اش براش کمر شکن باشه، بعد هم خرج خورد و خوراک و بقیه تفریحاتی که تو این جور جاها رسمه، مثل قایق سواری و خریدن اسباب بازی های مخصوص شنا، خوب بهش حق بده که اصلا قید مسافرت رو بزنه، برای امثال پدر و مادر من یک مشهد رفتن ساده، حکم مکه رفتن برای پولدارها را داشت. حسین سری تکان داد و گفت: بعد هم که جنگ شد و من حتی اگر می توانستم هر نوع تفریحی را بر خود حرام می دونستم. چطور وجدانم راضی می شد که همسنگرام جلوی گلوله باشن و من در تفریح؟ بعد هم که دیگر دل و دماغ مسافرت کردن رو نداشتم، آخه تنهایی سفر مزه نمی ده... دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم: حسین تو خیلی تو زندگی رنج کشیدی... از خودم بدم می آد و خجالت می کشم! هر سال مسافرت به شمال، گاهی کیش، ترکیه، دبی... ماشین و انواع و اقسام وسایل رفاهی... حسین دستم را با مهر فشرد: عزیزم کار تو سخت تر از من بوده، با اینهمه نعمت و تفریح و امکانات خدا را یاد نبردن، هنره! چقدر این پسر خوب و مهربان بود. در هر مسئله ای چیزی به نفع من پیدا می کرد تا نرنجم. بعد از مدتی، بلند شدیم و این بار من پشت فرمان نشستم. وقتی جلوی ویلا رسیدیم، حسین در خواب بود. دستم را با ملایمت روی صورتش کشیدم. چشم باز کرد و خندید: رسیدیم؟ ببخش که خواب بودم، حتما بهت سخت گذشته... مش صفر در را باز کرد و حسین فوری پیاده شد و جلو رفت و با مش صفر دست داد. منهم سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. بعد گلی جلو آمد. مثل همیشه جلیقه رنگارنگی روی پیراهنش پوشیده بود. روسری را دور گردنش پیچیده و روی سرش گره زده بود. حسین با صمیمیت سلام کرد. جلو رفتم و صورت گلی را بوسیدم: - حالت چطوره گلی خانوم؟ چه خبرا...؟ خنده ای کرد: هیچی خانوم جون! شکر خدا می گذره. شما چطوری؟ آقا و خانم چطورن؟ ازشون خبر داری یا نه؟ بعد از چند دقیقه حرف زدن، مش صفر به گلی توپید: - بس کن زن، مهتاب خانم و آقاش خسته هستن. بعد رو به ما کرد: بفرمایید تو، بفرمایید. صدای گلی را از پشت سر شنیدم: خانم جان! غذا پختم روی گاز گذاشتم. حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: وای مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی با سلیقه است. وای چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره ای... حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار، حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟ 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا به حال دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابری شده بود و سوز سردی از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. ویلای ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روی به گستره آبی - سبز زیبا رسیدیم. موج های بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روی شانه هایش انداختم و پرسیدم: - چرا ناراحت شدی؟ بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی برای پدر و مادر و خواهرام تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و مرضیه عاشق دریا می شدن. بی حرف به کناری رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم تا آفتاب غروب کرد. سفره هفت سین کوچکی روی میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم. مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید: - مهتاب، می خوای گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟ با تعجب نگاهش کردم. برای حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست آنها به جز هم، کسی را ندارند. بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها هم سر سفره هفت سین ما باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل ما! چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان دعوت کنیم، هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهای ما سرانجام پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهای تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت: - مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید... وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از اشک شده بود، پاک کرد و آهسته گفت: پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی دید. برای همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم برای کسانی مهم است. اگر خدا دعای این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به خیرت کنه! بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوی در، حسین پاکت در بسته ای به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟ چرا ما مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود « از خودم خجالت می کشم. » آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند. آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردی داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل می گذراند. گاهی منهم همراهش می رفتم. روی تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطور که زل زده بود به آبهای سبز و کف آلود، لب باز کرد: 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁