eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
333 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتۍ نصف شب بلند میشۍ....... موقعی ڪه وضومیگیری میری نمازبخونی و استغفارمیڪنی خدا حتما نظر رحمت می ڪنه بهت..... پس بلندشدی نگیری بخوابی حداقل یه سلام به فرشته ها بڪن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیت الله ناصری # هر شب به عشق امام زمان (عج)و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج نماز شب بخوانیم🌹 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ 💫 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💫 🌈هرکس در روز جمعه ماه رجب، چهار رکعت نماز بخواند، مابین ظهر و عصر، در هر رکعت، بعد از سوره حمد، آیت الکرسی ۷ مرتبه،و سوره اخلاص پنج مرتبه، پس ۱۰ مرتبه بگوید(استغفرالله الذی لا اله الا هو و اسئله التوبه) 🌈 🎁 ✍🏻هر کس این نماز را بخواند، حق تعالی بنویسد، برای او از روزی که این نماز را گذارده تا روزی که بمیرد، هر روزی هزار حسنه و عطا فرماید او را بهر آیه ای که خوانده، شهری در بهشت از یاقوت سرخ، و بهر حرفی قصری در بهشت از در سفید، و تزویج فرماید اورا حورالعین. و راضی شود از او به غیر سخط(یعنی خشم و غضب) نوشته شود از عابدین. و ختم فرماید برای او به سعادت و مغفرت💎 :مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی📖 🤲🏻✨ 🔑🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای☝🏻نفر ارسال کنید:)
🔮 💚از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت است که فرمودند:💚 ✍🏻نماز شب بیست و چهارم ماه رجب، چهار رکعت است،{یعنی به صورت ۲تا دورکعت} که در هر رکعت بعد از سوره حمد، آیه آمن الرسول یک مرتبه و سوره اخلاص یک مرتبه خوانده شود.📿 🎁 ⬅️هرکس این نماز را بخواند، خداوند متعال می‌نویسد:هزار حسنه و نابود می کند،هزار گناه و او را هزار درجه بالا می‌برد.💎 : اقبال الأعمال صفحه ۱۷۴📚 🕊 @kelidebeheshte 💛 💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
🔮 💚از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم روایت است که فرمودند:💚 ⭐️هر کس در شب بیست و پنجم ماه رجب، میان نماز مغرب و عشا، بیست رکعت نماز بگذارد(یعنی به صورت ۱۰ تا دو رکعت) و در هر رکعت بعد از سوره حمد، یک مرتبه آیه آمن الرسول و یک مرتبه سوره اخلاص را بخواند.⭐️ 🎁 ⬅️ هرکس این نماز را بخواند، خداوند او را و اهلش را و دین و دنیا و آخرتش را حفظ می نماید و هنوز از جای خود برنخیزد تا آنکه خداوند او را بیامرزد.💛 :اقبال الاعمال صفحه ۱۷۴📚 🤲🏻🌿 🕊 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19 💛 💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 💗 حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟ فكرى كردم و گفتم: والا چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟ حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم! با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى. حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟ فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه! عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت... - نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد... ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون! بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم: - چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟ سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم. با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته... - نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته! وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است... سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه... من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان! بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟ بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد. سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه... سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا! حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد: - مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟ فورى گفتم: خودت چى؟ در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟ آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها! خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟ سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره، تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى... حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى... سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت، تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟ قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه! حسين لبخند زد: اِى تنبل! آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل كارها را برايم به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت: - خوب خانم خودم چطوره؟ - حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟ صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟ - اوهوم! - به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى... مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين حرفها نزن... همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى ميرم، تو بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى... بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد. آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم. صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف عليرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى... آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟ صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى ميرند... عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ايران را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم: - چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟ سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد. - خوب؟ - هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم... با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم. سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟ غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم! سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان... پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره... دكتر احدى مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته. - عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟ - نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد مهدشون، خوشحال بود. به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟ سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن! در جايم نيم خيز شدم: چى؟ - همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن. ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟ سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم كنه، وسايل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗 💗 با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى مامان مى فرستاديم، يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دائم باشد. مى گفت قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم دنبال عليرضا رفتم. وقتى از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود. همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود. با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى! - سلام عزيزم، خوش گذشت؟ با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه برسيم يک بند حرف زد. - مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد. ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم... به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟ پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد: - فصل پاييزه... هى برگا مى ريزه... هى سرده هوا... خيلى دل انگيزه سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام. رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟ - اهووم! - چى گفت؟ در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده... دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟ طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم! علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده! بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی گفتم: - بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟ حسین با ملایمت پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود. با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دائم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دائم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟ دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه... دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاری... خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ می شه. گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خوای بری جایی؟ - آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستری بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش هنوز مثل یک بچه پاک و معصوم بود. ریش و سبیل و موهای سرش درست مثل دوران دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهای کنار شقیقه هایش تک و توکی سفید شده بود. لبان کبودش روی هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه ای نبود که از دستش ناراحت و عصبی باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده نماز از خدا خواسته بودم از عمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تری داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتری را در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم: - مامان و بابام دارن میان! حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد، بعد با صدای بلند خندید: - دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا شوخی کردی یا جدی گفتی؟ همانطور با بغض گفتم: جدی گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به بابا اصرار کرده برگردن. حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو هم از تنهایی در می آی. روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین که روی پاتختی صف کشیده بودند، نگاه کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ را خاموش کرد و روی تخت نشست. - به چی فکر می کنی عروسک؟ - به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توی جنگ شیمیایی بشی؟ چرا من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟ حسین دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو خودت هم وقتی زن من شدی، می دونستی که یک روزی از هم جدا می شیم... با حرص گفتم: اما نه به این زودی... حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترک؟ تو می دونستی من مریضم... حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه چهل سال یک زن و شوهر عادی از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزی قراره از هم جدا بشیم، قدر همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه ای نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادی زندگی نکرده باشم. لحظه ای نیست که برای گذشتنش تاسف خورده باشم... من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمر طولانی به من نداد اما تو رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی برای من مقدسه، من خوشبخت بودم... خیلی خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و مقام و عنوان می دون! حرص می زنن، دزدی می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت و سعادتمند بودم که تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی سخت می گذره، اما فکر روزهای با هم بودن و اینکه روزی دوباره همه کنار هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه... این حرفها خیلی وقته که تو دلمه و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها رو هیچوقت نشنوی، من خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدی و باهام زندگی کردی و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندی، مدیونت هستم. مهتاب تو انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم: - تو هیج جا نمی ری! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندی نمی ذارم هیچ جا بری... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁