فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜شاهکلید عاقبت بخیری🔑🔮💎
🎧 بشنوید 🎧
💠گفتاری از حجتالاسلام مسعود عالی✅
🔶عالیه👌🏻👌🏻👌🏻
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@ya_Hossein_AL
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_دوازدهم
#شاهرگ
💟مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم.
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت.
🔸تنها حسم شرمندگی بود.
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.چند لحظه بعد علی اومد توی اتاق .
🍃با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم :
🔹–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ...
یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید.نمی تونستم حرف بزنم.خیلی
نگران شده بود.
🔹–هانیه جان ...
می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میومد سرم رو به عالمت نه، تکان دادم ...
- علی...
–جان علی؟
🔹–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد.
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
💟–یه استادی داشتیم می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خداخواستم،
خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
💞 همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست.
تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی ،چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی.
✳فردای هیچ آدمی مشخص نیست.
خیلی حزب بادن ، با هر بادی به هر جهت.
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت.من حزب باد وبادی به هر
جهت نبودم.
💥اکثر دخترها بی حجاب بودن ،منم یکی عین اونها اما یه چیزی رو می دونستم،
از اون روز،علی بود و چادر و شاهرگم...
✔من برگشتم دبیرستان.
زمانی که من نبودم ،علی از زینب نگهداری می کرد حتی بارها بچه رو با خودش برده
بود حوزه.هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود.
🌹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود.
دست پختش عالی بود.حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد.
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی.اما به روم نمی آورد.
💖طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید. سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت.
صد در صد بابایی شده بود.
💨گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد.
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم.
💥حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه.هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد.
مرموز و یواشکی کار شده بود.
منم زیر نظر گرفتمش.
💮یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش.
همه رو زیر و رو کردم. حق با من بود.
داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد.
✳شب که برگشت،عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم.
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد.
زینب دوید سمتش و پرید بغلش.
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید، زیر چشمی بهم نگاه کرد.
🍃- خانم گل ماچرا اخم هاش توهمه؟
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد......💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte