💗#لیلا💗
#ادامه_قسمت_بیست_و_یک
مي ايستد.
خود را فراسوي غبار مي بيند. دست لرزانش را روي آينه مي كشد
و به ليلاي آن سوي آينه نگاه مي كند.
ليلا به او لبخند مي زند و تور سفيدپر از شكوفه هاي صورتي را با دست بالا مي آورد.
چشمان درخشان ليلا به اودوخته مي شود. با ناز مي گويد:
- ليلا! خوشگل شدم ! بهم مي ياد
پلك هايش را پايين مي آورد:
- به نظر تو! حسين از اين لباس خوشش مي ياد؟
چشمانش پر از اشك مي شود، سر تكان مي دهد:
- ساكتي ليلا! زير چشمات گود افتاده رنگ و روت پريده ... چي شده ...
دستي بر شانة خود احساس مي كند.
به خود مي آيد.
طلعت او را روي مبل مي نشاند و خودش مقابل ليلا دو زانو مي نشيند
با لحن غمناكي مي گويد:
- الهي بميرم ليلا! چه لاغر شدي !
نمي دوني هر وقت ياد تو و حسين مي افتم ...دلم آتيش مي گيره
نگاه مهربان ليلا از پس هالة غم به طلعت دوخته مي شود
دست بر شانة اوگذاشته و مي گويد:
- مامان طلعت ! خودتو ناراحت نكن ! راضيم به رضاي خدا نگاه ليلا بر
💗#لیلا💗
#ادامه_قسمت_بیست_و_یک
پيراهن سياه طلعت خيره مي ماند
با تعجب مي گويد:«سياه پوشيدي !»
طلعت به سرعت از جاي بلند شده به طرف پنجره مي رود
با صداي لرزاني مي گويد:- فريبرز... .
ليلا به طرفش مي رود، طلعت اشك گوشة چشم را پاك كرده
و با بغض ادامه مي دهد:- ناتالي ... ناتالي تركش مي كنه
و با يك مرد ديگه فرار مي كنه
فريبرز از شدت ناراحتي خودشو از طبقة چهارم پرت مي كنه پايين و...
و مي زند زير گريه .
ليلا طلعت را به آرامي در آغوش خود مي فشرد
➖➖➖
خندة امين و سر و صداي دو قلوها كه با هم بازي مي كنند
روح تازه اي به خانه بخشيده .
ليلا درون اتاقش آلبوم ها را ورق مي زند.
ناگاه صداي بوق ماشين او رااز جاي مي جهاند.
سهراب و سپهر با عجله به طرف حياط مي دوند
هر يك براي باز كردن در، از همديگر پيشي مي گيرند
ليلا از گوشة پنجره بيرون را نظاره مي كند
- باباجون ! آبجي ليلا اومده ، امين رو هم آورده ...
مامان طلعت مي گه ما دايي امين هستيم
پدر دست پسرها را در دستان مي گيرد و وارد خانه مي شود ليلا با عجله از اتاقش بيرون مي آيد امين را بغل گرفته و چشم به در دوخته منتظر باقي مي ماند
نمي داند عكس العمل پدر چيست
ندايي از اعماق دلش به او آرامشي را نويدمي دهد با شنيدن صداي گام هاي پدر امين را بيشتر در آغوش مي فشرد
پدر بر آستانة در اتاق ظاهر مي شود. مات و مبهوت گويي حوراء را مقابل خود مي بيند
آن هنگام كه پارچة سفيد را از رويش كنار زد، گويي خوابيده بود
💗#لیلا💗
#ادامه_قسمت_بیست_و_یک
لبها كبود، صورت رنگ پريده و مهتابي و مژگان بلند به هم بسته
مي خواست يك بار ديگر حوراء چشم هاي شهلايش را باز كند
و او دوباره ببيند خنده هاي موج زننده در چشمانش را
رقص اشك شوق را، تلألؤ برق نگاه و شرم و حياءآميخته با عشقش را
مي خواست فقط يك بار، تنها يك بار ديگر، خود را در سياهي مردمك -هايش ببيند
خود را ببيند كه چطور تارهاي مويش يكي يكي سفيد مي شدند
و كمرش زيربار اين غم خميده ...
و حالا او را مي بيند، چشم هاي سياه و عمق نگاهش را
سهراب و سپهر دست در دستان پدر مي خواهند
او را به زور داخل اتاق بكشانند ولي پدر همچنان ايستاده است
نگاه نگران ليلا به او دوخته شده
سياهي مردمكانش در پس پردة اشك مي درخشد
چانه اش مي لرزد. پدر نگاهش را تحمل نمي كند
چشم از او برمي گيرد و روي به جانبي ديگر مي چرخاند
خجل است و شرمگين از نگاه او، از نگاه حوراء
دست بر چهارچوب در مي كوبد و پيشاني بر آن تكيه مي دهد
با خود واگويه مي كند:
«ليلا! ليلا! نگو كه پدر دوستت نداشته ... نگو كه بابا اصلان فراموشت كرده
به خدا شب و روزم يكي شده ... زندگيم سياه شده ...
به روح مادرت قسم ! چندبارديگه هم اومدم ...
تا پشت در خونه ات ولي برگشتم نمي دونم چرا...
نمي دونم مي خواستم با تو لجبازي كنم يا با خودم ... نمي دونم ... نمي دونم ...»
ليلا با چشماني نمناك همچنان چشم به پدر دوخته است
درونش پُرغوغاست ، در درون با پدر راز و دل مي كند:
«پدر! دلم برات تنگ شده ...
هميشه دل تنگت بودم پدر! اومدم پيشت تا ساية سرم باشي
تا كِي امين شاهد اشك و آه من باشه ...
طفلكي ! بچه ام اينم فهميده كه چقدر عذاب مي كشم
تا اون جا كه دستهاي كوچكش رو دور گردنم حلقه مي كنه ومنو مدام مي بوسه
مي دونم قلب كوچكش تحمل حتي يك قطره اشك منو نداره
پدر! منم روزي مثل امين بودم ، غمگين و دلشكسته
اون موقع ليلاي تو بود و حالاامين من .»
اصلان پيشاني را از روي دست مشت كرده اش برمي دارد
چشم در چشم اشك آلود ليلا مي دوزد. از نگاهشان اين گونه بر مي آيد
كه گويي حرف دل هم راشنيده اند. پدر دست لرزانش را به سوي ليلا دراز مي كند
و چون از بند رهاشده اي با شتاب به طرف او رفته
و ليلا و امين را در آغوش مي گيرد و بلند ناله سرمي دهد:
- ليلا! دختر عزيزم ! گل بابا! به خونه ات خوش آمدي ...
قدم رو تخم چشمام گذاشتی...
بابا فدای تو نازدانه بشه...امین هم مثل سهراب و سپهرمه
ليلا خونة دلم رو روشن كردي ...
بابا اصلانت نباشه اگه تو رو فراموش كرده باشه
اصلان ، سر دختر را به سينه چسبانده و هاي هاي گريه مي كند:
- فكر مي كني حوراء منو ببخشه ...
فكر مي كني حوراء منو ببخشه كه يادگارش رو تنها گذاشتم
تنها به خاطر خودخواهي هاي خودم ... آره مي بخشه ...مي بخشه ..
طلعت ، دو دست بر شانه هاي سهراب و سپهر حلقه كرده است
مات و مبهوت اصلان و ليلا را مي نگرد.
اشك در چشمان طلعت حلقه زده است
➖➖➖➖
ايستاده در ساية درخت حاشية خيابان
چشم دوخته به در ورودي دانشگاه و رفت و آمد دانشجويان
از انتظار كلافه شده است .همهمه دانشجويان
كلماتي از اين دست بگوش مي رسد:
«ترم ... امتحان ... كوئيز... مشروطي ... استاد...»
ناگهان او را مي بيند. كت و شلوار طوسي ، عينك به چشم و سامسونت به دست
با قدمهايي شمرده به طرف ماشين مي رفت علي خشم آلود او را نظاره مي كند:
- دراز ديلاق !... خودشه ... بالاخره اومد... لعنتي !
به حميد نزديك و نزديك تر مي شود
حميد كنار ماشين رنو سفيد مي ايستد
علي با لحن آرامي كه رگه هايي از پوزخند دارد او را مخاطب مي سازد:
- آقاي لطفي ! سلام !
حميد رو به جانب او برمي گرداند
علي با همان پوزخند ادامه مي دهد:
-اميدوارم اون قدر حضور ذهن داشته باشين كه منو به جا بيارين
حميد بعد از كمي تأمل ، لبخندزنان ، دستش را پيش مي آورد
علي دو دست درون جيب مي گذارد و به او خيره نگاه مي كند
حميد با تعجب دست لاي موهايش فرو برده از كنج چشم به او نگاه مي كند
اندكي درنگ كرده ، مي گويد:
- خب البته ... خانم اصلاني ، شما رو به ما معرفي كردن و من ...
علي به او اجازة صحبت نمي دهد، خود گوي سخن مي ربايد
- حتماً هم گفته كه من برادر شوهرشم ... علي ...
مي خوام اين اسم تا مدتها... تاابدالدّهر، آويزة گوشتون باشه
حميد ابرويي بالا انداخته ، مي گويد:
- منظورتون از اين حرفها چيه؟
علي با خشم جواب مي دهد:
- منظورم اينه كه پاتو بكشي كنار
من خوش ندارم بچة داداشم زير دست يك غريبه بزرگ بشه
حميد، قيافة حق به جانبي گرفته و مي
💗#لیلا💗
#ادامه_قسمت_بیست_و_یک
گويد:
- آقاي محترم ! منم بچه دارم ، يك پسري كه از وقتي دنيا اومد
رنگ مادر به خودش نديد، اگه شما دل براي بچه برادرتون مي سوزونيد...
منم پسرمو از تمام دنيا بيشتر دوستش دارم ...
اگه پا جلو گذاشتم براي اين بوده كه هم به خودم اطمينان دارم و هم به ليلا خانم
علي دندان به هم مي سايد و مي گويد:
- پس حدسم درست بود، مادرتون براي خواستگاري آمده بود نه احوالپرسي ...
نمي دونم ليلا مي دونه كه اونو واسه خاطر پسر خودت مي خواي ؟
حميد از سخن علي برآشفته شده مي گويد:
- علي آقا! شايد يكي از دلايل ازدواج من با ليلا خانم اين باشه كه البته كتمان هم نمي كنم ..
ولي همه اش اين نيست
ليلا خانم هم اگه بخواد با من ازدواج كنه حتماً امين رو هم مدّنظر داره
از آن گذشته من و ليلا خانم در شرايطي نيستيم
كه به خاطر هوي و هوس ازدواج كنيم ، چون او مادره و منم پدر*
🍁مرضـــیـــهشـــهــلایـــی🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#ادامه_قسمت_بیست_و_یک💗
امروز يكشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده مى شود.
هر گروه هزار نفرى كه به كربلا مى رسد، جشن و سرورى در لشكر عمرسعد بر پا مى شود، امّا آيا كسى به يارى حق و حقيقت خواهد آمد؟ راه ها بسته شده و اطراف كربلا نيز كاملا محاصره شده است.
آنجا را نگاه كن! سه اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. آنها كه هستند؟
سه برادر كه در جنگ صفيّن و نهروان در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده اند، اكنون مى آيند تا امام حسين(ع) را يارى كنند. شجاعت آنها در جنگ صفيّن زبانزد همه بوده است.
كُرْدوس و دو برادرش!
آنها شيران بيشه ايمان هستند كه از كوفه حركت كرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شكسته و اكنون به كربلا رسيده اند.
دوستان به استقبال آنها مى روند و به آنها خوش آمد مى گويند. پيوستن اين سه برادر، شورى تازه در سپاه حق آفريد. خبر آمدن اين جوانان به همه مى رسد. زنان و كودكان هم غرق در شادى مى شوند.
خدا به شما خير دهد كه امام حسين(ع) را تنها نگذاشتيد. آنها نزد امام حسين()مى آيند. سلام عرضه مى دارند و وفادارى خويش را اعلام مى كنند.
اما در طرفى ديگر كسانى نيز، هستند كه روزى در ركاب حضرت على(ع) شمشير زدند و در صفيّن رشادت و افتخار آفريدند، امّا اكنون براى كشتن امام حسين(ع)، لباس رزم پوشيده و در سپاه كوفه جمع شده اند.
به راستى كه در اين دنيا، هيچ چيزى بهتر از عاقبت به خيرى نيست. بياييد همواره دعا كنيم كه خدا عاقبت ما را ختم به خير كند.
به هر حال، هر كس كه مى خواهد به يارى امام حسين(ع) بيايد، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقه محاصره بسيار تنگ تر، و راه رسيدن به كربلا بسيار پرخطر مى شود.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte