💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_چهل_وسوم
#امداد_غیبی
📝 حدود یک سال طول کشید تا دوباره ژاپن را ترک کنم. مادرم اصرار داشت در مهاجرتم خیلی عجله نکنم. میگفت:(دیر که نمیشود. اینقدر همه کارها را بدو بدو انجام نده. چیزهایی را که لازمه ی یک زن ژاپنی است یاد بگیر و کارهایی را که داری انجام بده.)
🎎در این فاصله با تمام اقوام و آشنایانمان خداحافظی کردم. وسایلم را جمع کردم. چندماهی کلاس رفتم تا پوشیدن کیمونو رایادبگیرم. مادرم میگفت:{باید پوشیدنش را یاد بگیری. یک زن ژاپنی هر جایی از جهان که باشد، باید آداب و رسوم را حفظ کند. کیمونو از مهمترین سنتهای ماست.} تمام این کارها حدود یک سال طول کشید.
👩🏻💻 در این فاصله هر روز با محسن اینترنتی حرف میزدم. از ژاپن برایش می گفتم و کارهایی که می کردم. با هم درباره برنامه هایی که برای زندگی آینده مان داشتیم حرف میزدم.
💠آخر سر پدرم مراسمی گرفت و همه اقوام را برای شام به رستوران دعوت کرد. فردا با همه ی اقوام به فرودگاه آمدیم تا من را بدرقه کنند. قرار بود ویزا همان روز آماده شود. چند روز قبلش برای کار ویزا اقدام کرده بودم و گفته بودم ویزای اقامت میخواهم و قرار است با یک مرد ایرانی ازدواج کنم. سفارت هم گفته بود تا فلان روز، که همان روز پرواز می شد، صبر کنم. آن روز قبل از اینکه به فرودگاه برویم با سفارت تماس گرفتم و آنها گفتند:[ معلوم نیست. امروز آماده شود] گفتم:{ یعنی چی معلوم نیست، من برای امروز بلیط دارم.} گفتند:[حالا شما به فرودگاه برو. سعی میکنیم تا آخر وقت برایتان آماده اش کنیم.] ما هم بلند شدیم رفتیم فرودگاه.
❌ توی فرودگاه هم چند باری با سفارت تماس گرفتم. ولی جواب ندادند. دو ساعت مانده بود به پرواز زنگ زدند و گفتند:[ متاسفانه ویزا امروز آماده نمیشود، آخر وقت کاری است و میافتد برای فردا] هر چه خواهش و تمنا کردم گفتند:[ نمیشود:/ ]
😭 گریه ام گرفت. نشستم یک گوشه ای که اقوام نبینندم و زار زار گریه کردم. خیلی زشت بود! نه میتوانستم به ایران بیایم و نه میتوانستم به خانه برگردم. چند روز قبل تمام وسایلم را بسته بندی کرده بودم و به ایران فرستاده بودم. هیچ چیز دیگری توی اتاقم نداشتم که بخواهم به خانه برگردم. از طرفی اگر برمیگشتم برایم حرف در میآوردند. نمیدانستم چه کار کنم.
📱 زنگ زدم به محسن و جریان را برایش گفتم. گفت:{ همین حالا میروم سفارت و پیگیری می کنم.} ولی الکی میگفت. بعداً برایم گفت:{ که اصلا به سفارت نرفته بوده.} میگفت:{ ماشین را روشن کرده و رفته توی خیابانها، مسافر صلواتی سوار کرده تا یک خورده آرام شود.}
👱🏻♀ همین طوری که جمع شده بودم توی خودم و داشتم گریه میکردم. خانومی صدایم زد. سر بلند کردم. گفت:[ چرا گریه می کنی؟! ] ماجرا را برایش گفتم. گفت:[ اهل کجایی؟! ] تا گفتم:{ اهل فلان شهرم} خندید و گفت: [پس همشهری هستیم] گفت:[ صبر کن ببینم چه کار می توانم برایت بکنم. ] رفت و چند لحظه بعد آمد و گفت:[ اگر بخواهی سوار هواپیمایت میکنیم، ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش گردن خودت است. حتی اگر دیپورتت کردند به ما ربطی ندارد.] گفتم:{ اشکالی ندارد. شما بگذارید من سوار هواپیما بشوم، باقیش با خودم.}
🚘 محسن بعدا گفت:[ آن روز پیرزنی را سوار کرده بوده که میخواسته به امامزاده برود.] میگفت:[ پیرزن لباس عجیبی پوشیده بود. چادر رنگی سر کرده بود و شلوارش را کرده بود داخل جورابهایش. پیرزن در راه برایش درد دل کرده بود که بچه هایش ولش کرده و رفته اند. حالا هم با خواهرش زندگی میکند. ولی از عزت و احترام ندارد. دم امامزاده پیرزن گفته بود:(هر دعایی که داری بگو تا به امامزاده بگویم، من دعاهایم می گیرد) محسن هم جریان من را گفته بود. ]
✨بعدا که به ایران رسیدم و این جریان را برایم تعریف کرد. ساعت ها را باهم چک کردیم، متوجه شدیم پیرزن دقیقا همان ساعت و دقیقه ای از ماشین پیاده شده که آن زن توی فرودگاه پیدایش شد و کارم را درست کرد. بعدها خیلی گشتم تا آن پیرزن را پیدایش کنم. ولی نشد. هنوز که هنوز است فکر میکنم آن پیرزن فرشته ای از جانب خدا بوده.
👈🏻با ما همراه باشید...❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte