💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد. آخر شب از سهيل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهيل اصرار كردند كه شب همان جا بخوابم، قبول نكردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى كردم. وقتى در خانه را باز كردم، انگار همه چيز جاى خالى حسين را فرياد مى زد. جلوى تلويزيون نشستم و سعى كردم خودم را مشغول كنم، اما بيهوده، صورت مظلوم حسين پيش چشمم بود و كنار نمى رفت. تلويزيون را خاموش كردم، با حوصله وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل كتاب كهنه و قديمى حسين، كردم. قلبم پر از آرامش شده بود. با زارى و التماس از خدا خواستم حسين را شفا بدهد. كارى كند تا دوباره در كنار هم زندگى كنيم. انقدر دعا خواندم و راز و نياز كردم تا روى همان سجاده از حال رفتم.
حسين هميشه همين طور بود . وقتي تصميمي مي گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش كردم. اين چه نذري بود؟ چرا بايد مي رفت ؟ در سكوت مشغول خواندن جزوه هايم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و كوبش سنج و طبل هاي دسته ديگر نتوانستم طاقت بياورم. جزوه هايم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در مي رفتيم و دسته عزاداران را نگاه مي كرديم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت و بين در و همسايه پخش مي كرد. البته هيچوقت نگفته بود چه نذري داشته كه با برآورده شدنش هر سال روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت. ناخودآگاه گوشي تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق مي خواستم گوشي را بگذارم كه صداي گرفته مادرم بلند شد :
- بفرماييد ....
قلبم تند تند مي زد . وسوسه شدم صحبت كنم اما بعد پشيمان شدم صداي مادرم را كه هنوز مي گفت ‹الو› مي شنيدم . آهسته گوشي را گذاشتم. براي فرار از فكر و خيال و تنهايي به رختخواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسين رفته بود.
با سرعت لباس پوشيدم و بدون خوردن صبحانه راهي دانشگاه شدم. آخرين جلسات كلاسها بود و همه بچه ها در هيجان شروع امتحانها بودند. وقتي وارد كلاس شدم استاد سر كلاس بود. كنار ليلا و شادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قيافه گرفته ليلا شدم. اما تا آخر كلاس نمي توانستم حرفي بزنم. سرانجام كلاس تمام شد و استاد از در بيرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چي شده ؟
شادي خنديد : هيچي بابا خودش رو لوس كرده ....
به شادي نگاه كردم چي شده ؟ تو ميدوني ؟
ليلا با ناراحتي گفت : هيچي نشده يك كم حال ندارم.
شادي دستش را تكان داد : چرت و پرت مي گه خودشو لوس مي كنه .
عصبي گفتم : خوب تو اگه مي دوني بگو چي شده ديوونه شدم.
شادي نگاهي به ليلا انداخت: بگم ليلا ؟
ليلا سري تكان داد و شادي با هيجان گفت : خانم داره مامان مي شه ....
باورم نمي شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان كردم بعد با خوشحالي گفتم :
- واي مباركه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟
ليلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه كار كنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقي مانده ...
با خنده گفتم : خوب مامانت كمك مي كنه تازه تو و مهرداد پولش رو داريد پرستار بچه مي گيريد.
بعد ساكت شدم . شادي پرسيد : مهرداد مي دونه ؟
ليلا سرش را به علامت منفي تكان داد . آهسته پرسيدم : حالا چند ماهي هست ؟
ليلا غمگين جواب داد : تازه يك ماهه ... شايد يك كاري كنم از دستش خلاص شم .
شادي فوري بهش توپيد : خفه شو ! مي خواي قاتل باشي ؟ دلت مي آد يك بچه بيگناه رو بكشي ؟
ليلا مستاصل نگاهي به من انداخت با مهرباني گفتم :
- ناراحت نباش اگه الان يك ماهه باشي تا بهمن فارغ مي شي ديگه از اين بهتر نمي شه . تعطيلات بين دو ترم تا ترم بعد هم كه مي دوني دانشگاه تق و لق است مي ره تا بعد از تعطيلات عيد و #سيزده_بدر اصلا لازم نيست مرخصي بگيري بعد هم ساعتهايي كه مي آيي دانشگاه بچه رو مي سپري به مادرت يا پرستار بعدش هم كه درست تموم مي شه سختي اش فقط يك ترم است.
ليلا سري تكان داد و گفت : نمي دونم ...
براي اينكه موضوع بحث را عوض كنم گفتم : بچه ها اين ترم هم مي آييد با هم بخونيم ؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
🏝انتظارفرجدرسیزدهبهدر🏝
ــــــــــــــ
آقاجون سبزهٔ عیدم شده دلتنگ شما
دامنِ سبزِ طبعیت شده همرنگ شما
روز سیزده بِدَرم منتظر و دلواپسم
میزنم سبزه گِرِه بهرِ ظهورت نَفَسَم
انتظار فَرَجت بُرده زِکَف، تاب و توان
ذکرِعَجّلْ لِظهورِکْ، به لب پیر و جوان
یوسف فاطمهٔ اطهری و رهبر ما
پَرده از چهرهٔ ماهت بگشا دلبر ما
مست سیمای مَهِ تو همه حور و پریا
عشق تو ساکن قلب همهٔ حیدریا
اشکم از دیده سرازیره و خیره به رَهَم
مانع دیدنِ رویت شده بارِ گُنَهم
مو سپیدی خبر از نیمهٔ عمرم میکنه
(فیضی) از جانب تو بیمهٔ عمرم میکنه
#روز_طبیعت
#سیزده_بدر
#امام_زمان
🌸🍃
🍃
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte