eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️💔 💟این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود. زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره،  فقط سالمتی شون رو پرسید. 🔸–الحمدلله که سالمن... 🔹–فقط همین؟!بی ذوق.  همه کلی واسشون ذوق کردن... 🔹–همین که سالمن کافیه. 💕 ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود،  الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم. ❤زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم،تازه به حکمت خدا پی بردم ،شاید کمک کار زیاد داشتم ،اما واقعا دختر عصای دست مادره. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود. سه قلو پسر ... 🍃بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن... توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت. خیلی کمک کار من بود اما واضح، دیگه پابند زمین نبود،هر بار که بچه ها رو بغل می کرد، بند دلم پاره می شد... ✳ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم انگار آخرین باره دارم می بینمش. نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه. هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن. 💥موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن. همه ،حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست. تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت. 🌠حالم خراب بود.می رفتم توی آشپزخونه، بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ...  قاطی کرده بودم ... 🌟پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در. بهانه اش دیدن بچه ها بود اما چشمش توی خونه می چرخید. تا نزدیک شام هم خونه ما موند. آخر صداش در اومد... 🔸–این شوهر بی مبالات تو، هیچ وقت خونه نیست. به زحمت بغضم رو کنترل کردم... 🔹–برگشته جبهه.حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه.چهره اش خیلی توی هم بود. یه لحظه توی طاق در ایستاد، 🔸–اگر تلفنی باهاش حرف زدی، بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش. ❌ شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ،هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد. ✔از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت، سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون، بابام هنوز خونه بود،مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد.بچه ها رو گذاشتم اونجا.حالم طبیعی نبود. چرخیدم سمت پدرم، 🔹–باید برم ، امانتی های سید ، همه شون بچه سید... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در، مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید. –چه کار می کنی هانیه؟ چت شده؟ نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم ،پدرم پشتم ایستاد، اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون. 🔸–برو و من رفتم.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد....💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁 کن🍁 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود. ــ سلام ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟ ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق. ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ ــ آره، تو راهم. ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا. ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم. ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده. بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد. (یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.) با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم. رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم. (یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم. از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود. بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم. در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند. سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم. ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام. ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم. او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته. سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت: –نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش. ابروهام روبالا دادم وگفتم: –شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه. سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت: –سوگند تنها تنها؟ سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت: –می خوری برات بگیرم؟ ــ پس راحیل چی؟ ــ روزس؟ ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟ لبخندی زدم و گفتم: –تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست. ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟ خندیدم و گفتم: –عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم: –یه لذت محوی داره. دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت: –خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن. سه تایی زدیم زیر خنده. درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند. مجبور شدم بلند شوم. سارا با تعجب گفت کجا؟ – می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا. هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. –خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید. نگاهش را سر دادروی زمین و گفت: –اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه... حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم: –نه من کار دارم باید برم. ــ خب پس، لطفا فردا بریم. ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید. ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست. اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید. چینی به پیشانیش انداخت و گفت: –خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد: –برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟ یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟ –خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ... توی حرفم پرید و گفت: –خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود. چشم هایم راپایین انداختم و گفتم: –خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد. –پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم. سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗 ای💗 یه بسم الله گفتم و زنگ درو زدم  در باز شد ،وارد حیاط شدم  زیبا سراسیمه بیرون دوید  زیبا: رها! رها ،کجا بودی نزدیکش شدم : چقدر دلم برای صداتون تنگ شده بود  زیبا: ای چه کاری بود کردی با آبرومون دختر؟ - من فقط دلم نمیخواست زن اون عوضی بشم،چرا هیچ کی حرف منو باور نمیکنه که نوید کثیف ترین مرد روی زمینه زیبا: نمیدونم چی بگم بهت،این چادر چیه گذاشتی سرت؟ - تصمیم زندگی جدیدمه زیبا: یعنی هر چیزی و انتظار داشتم غیر از این (بغلش کردم): خیلی دوستتون دارم مامام خوشگلم  زیبا: ععع زیبا نه مامان - شما واسه همه میتونین زیبا باشین ،ولی واسه من مامانین،مادری که دلم میخواد بوش کنم،بغلش کنم،ببوسمش،تا آروم بشم  زیبا: خیلی خوب،زبون نریز بیا بریم داخل - چشم  وارد خونه شدم ،رفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم رفتم یه دوش گرفتم  برگشتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم  در باز شد ،مامان داخل شد  مامان: رها میدونی بابات این مدت چقدر حرص خورد ،همش فکر میکنه، تو همراه یه پسر فرار کردی  از همه بدتر ،نوید و ندیدی،مثل دیونه ها شده ،در به در دنبالته - من برای اینکه با نوید ازدواج نکنم رفتم  مامان: حالا کجا رفته بودی این مدت؟ - یه جای خیلی خوب،بعدن براتون مفصل تعریف میکنم  مامان: باشه ،الان تا وقتی که بابات نیومده بگیر بخواب ،معلوم نیست چی انتظارته - باشه مامان جون بعد از رفتن مامان یه کم دراز کشیدم  به ساعتم نگاه کردم نزدیکای اذان بود  بلند شدم رفتم وضو گرفتم ،چادر نماز نداشتم ،چادری که از نرگس گرفته بودمو سرم کردم،  خونمون مهر پیدا نمیشد  رفتم از داخل کیفم خاکی که از شلمچه برداشته بودم و جلوم گذاشتم و شروع کردم به نماز خوندن  حس خیلی خوبی داشتم ،انگار تمام بد بختی هام فراموش شده  فقط فکرم به نمازم بود و به خدایی که نمیدونستم چه جوری ازش عذرخواهی کنم  خدایا کمکم کن ،تو راه و نشونم دادی ،کمکم کن از راهت منحرف نشم... 🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗💗 رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم - الو مادر جون خوبین؟ مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم - ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری - الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون - چیزی شده؟ مادر جون : نه مادر کارت دارم - چشم شنبه بعد دانشگاه میام مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم - باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من : سلام اسم من مرجانه - سلام درخدمتم ( مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن) مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟ - هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟ مرجان: خر خودتی دختر... همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت - آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی - تو فرستاده بودی؟ مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟ - به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟ مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه - اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی... مرجان: من ۷ ساله که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه که تو اومدی سر راهش - چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟ ( همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد) مرجان : سلام پویا جان خوبی ( یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت)
💗💗 بعد همه شان خندیدند . دوباره گفت : براي ما فیلم نیا ما همین جا هستیم تا تو كلید خیالي ات را پیدا كني احتمالا تا شب هم اینجا منتظر بشیم كلیدت پیدا نمیشه! بي اعتنا كلیدم را بیرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروین كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اینكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسید دوباره به یاد ایزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه دید ناراحت شدم ، پرسید : چي شده ؟ اشكالت زیاد بود ؟ سرم را تكان دادم و جریان را برایش تعریف كردم. وقتي حرفهایم تمام شد مادرم هم ناراحت و نگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوریش نشده باشه. آن روز گذشت من و دیگر دوستانم از حال آقاي ایزدي بي خبر بودیم . سومین امتحان، ریاضي بود. شب قبلش با لیلا حسابي خوانده بودیم . تقریبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بودیم كه حفظ شده بودیم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتیم همه در حیاط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرین بار فرمول ها و مسایل را مرور مي كردند. آیدا با دیدن من و لیلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند. لیلا با اضطراب گفت : نیست تو خر نزدي ! آیدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بیفتم. راستي بچه ها مي دونید آقاي ایزدي چي شد؟ هردو نگران گفتیم : مرخص شده ؟ سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بیمارستان بستري است اینطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همینه كه مي لنگه . با حیرت گفتم : توي جنگ ؟ لیلا با حرص گفت : اره دیگه ، پس كجا ؟ دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟ آیدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هیچ كس رو هم نداره … همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چیز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در میان بهت و تعجب همه آقاي ایزدي را دیدیم كه بین بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زیر چشمش از بین رفته بود. بلوز سفید و گشادي به تن داشت با یك شلوار جین خیلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پایش را روي زمین مي كشید. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بیشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برایم ساده و آسان بود. با اطمینان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحویل دادم. موقع بیرون رفتن به آقاي ایزدي كه كنار نرده ها ایستاده بود سلام كردم . سرش را پایین انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسیدم : آقاي ایزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خیلي نگران شدیم… بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا این حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هیچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنایي میكرد. صداي آهسته ایزدي به گوشم رسید : الحمدالله خوبم خیلي ممنون از توجه تون، چیزي نیست گاهي این حالت بهم دست مي ده. بعد پرسید : امتحانتون چطور شد ؟ با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه . با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون. حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. یعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا یك كمي بهش رو دادم اینطوري حالم را گرفت. بدون اینكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانیت منتظر لیلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ایزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هیچ كس خانه نبود. یادداشت مادرم روي در یخچال انتظارم را مي كشید. › مهتاب جون غذایت در یخچال است. من با فرشته رفتم استخر ‹ . بي حوصله غذایم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پایان امتحانات چند روزي تعطیل بودیم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتیم كه استراحتي بكنیم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 21.mp3
زمان: حجم: 10.77M
. 📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات» 👈🎧 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅ @kelidebeheshte