🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_نود_و_هفتم
مادر محتویات لیوان را به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها را کنار زدم. احساس بهتری داشتم.
با نوازشهای مادر دوباره خوابم گرفت.
در عالم خواب صدای خاله را شنیدم که به سعیده می توپید.
–تومثلا امدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...
دلم برای سعیده سوخت.
دست خاله روی موهایم کشیده شد.
–الهی خالت بمیره. چشمهاش گود افتاده، نه اسرا؟
صدای اسرا نیامد و خاله ادامه داد:
–وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟
چشمهایم را باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند شوم خاله اجازه نداد و صورتم را بوسید.بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره؟خوبم خاله. الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه. ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض میکنید؟
خاله بغضش را فرو داد.
–این حرفها چیه میزنی، خدانکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت می میره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه. لبخند زدم و گفتم:
–الان شما مویی توی سرم می بینید که می ترسید کم بشه؟
–عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاه ترشده...
سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر آمد و گفت:
–یه کم؟
خاله لبش را گزید و گفت:
–خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بیجون شده بود، اینجوری تقویتم میشه.
اسرا بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت.
–پاشو این رو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره.
سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی. لیوان را گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم.
خاله که روی تختم نشسته بود بلندشد که برود. چشمش به کاغذهای ریز ریز شده ایی که شاهکار سعیده بود افتاد.
–اسرا، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضهها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید.
این روزها سعیده و اسرا تمیز کاری اتاق را انجام میدادند. حالا این شماتتهای خاله باعث خندهام شده بود.
سعیده لیوان را نزدیک لبهایم آورد و آرام گفت:
–بخور دیگه، الان خالهام میاد بیچاره اسرا رو میکوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم. چشمکی زدم.
–خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کارمثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟
–هیس، بزار مامانم بره، من و اسرا حسابت رو میرسیم.
–فعلا که اسرا طرفه منه و با تو شکر آبه، –نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره.
لبخند زدم.
–آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد.
–اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی.
بلند خندیدم.
اسرا جارو به دست وارد اتاق شد و گفت:
–بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم.
سعیده فوری جارو را از دست اسرا گرفت و گفت:
–بده خودم جارو میکنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم.
اسرا با ناراحتی گفت:
–نه سعیده نرو.
–ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم.
–اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.
سعیده گفت:
مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه.
اسرا با خنده گفت:
–پس نمیبینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام.
–راست میگیا حواسم نبود.
سعیده خندید:
–راحیل گفتم پنج میزنیا.
میبینی اسرا، حالا که خیالش راحت شد همهی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد.
اسرا با دلسوزی گفت:
–ول کن سعیده، من حاضرم همهی کارها رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه.
با بی حالی گفتم:
–یاد بگیر سعیده، نصف توئه
کنار مادر و خاله نشستم.
خاله بامزه گفت:
–همچین اسرا و سعیده رو به کارکشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دستهی گل.
سرم را به بازوی خاله چسباندم.
–خاله هر وقت میای، خونه انرژی می گیره، زود زود بیا دیگه.
–مثلا نماینده خودم رو فرستادم، امده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیداکرده.
خندیدم.همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نمایندهها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...خاله خندید.رو به مادر گفتم:مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب میخوام درس بخونم.مگه میخوای بری امتحان بدی؟آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست. آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه.عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد.میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم. اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمیدونم اون فریدون چی بهش گفته که اینقدر نگرانه.
🍁به قلملیلافتحیپور🍁