💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_سی_چهارم
لحظه اي سینه به سینه آقاي ایزدي در آمدم . از هولم كلاسور و كیفم رها شد و تمام كاغذ ها از بالاي راه پله ها پخش زمین شد. جواب شروین را متوجه نشدم اما از لحن صدایش معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. آن لحظه فقط و فقط صداي آقاي ایزدي را مي شنیدم كه گفت : خانم مجد كسي مزاحمتان شده ؟
هر چه فكر میكنم نمي فهمم چرا آن لحظه گریه ام گرفت. نشستم روي پله ها و زدم زیر گریه . شروین با سرعت از كنارم گذشت و نگاه آقاي ایزدي به دنبالش كشیده شد دوباره گفت :
- حرفي بهتون زد؟ حركتي كرد كه … اگه چیزي شده به من بگید من خدمتش مي رسم.
سرم را تكان دادم . اشك هایم بي اختیار سرازیر شده بود و دیگر مهار هم نمي شد. آقاي ایزدي خم شد و كلاسور و كیفم را از روي زمین برداشت، كلاسورم خاكي شده بود. آن را به سینه اش مالید تا خاكهایش پاك شود وقتي كلاسور را به طرفم گرفت : بي اختیار خندیدم . آقاي ایزدي با خجالت پرسید : چیزي شده ؟
بریده بریده گفتم : لباستون خاكي شد.
دستش را روي لباسش كشید و گفت : عیبي نداره .
بعد شروع به جمع كردن كاغذها از روي پله ها كرد. من هم از روي پله ها بلند شدم . در دل به خودم ناسزا مي گفتم كه چرا آبغوره گرفته ام. آنهم جلوي آقاي ایزدي !
چند لحظه بعد آقاي ایزدي نفس زنان كاغذ ها را به طرفم دراز كرد و گفت :
- خودتون را ناراحت نكنید. اگر باز هم حرفي زد حتما به حراست دانشگاه بگید. مطمئن باشید جلوشو مي گیرن.
كاغذ ها را گرفتم و تشكر كردم. در راه برگشت به خانه لیلا و شادي سوال پیچم كرده بودند . منهم بي حوصله جوابهي كوتاه مي دادم. بالاخره شادي با عصبانیت گفت :
- زهرمار آره و نه . اینهم شد جواب دادن ؟ درست و حسابي تعریف كن!
ماشین را كنار كشیدم و پارك كردم. آهسته و شمرده همه چیز را تعریف كردم وقتي حرفهایم تمام شد چند دقیقه اي چیزي نگفتند. بعد شادي گفت :
- چقدر بد شد …
لیلا پرسید : چرا؟
شادي سري تكان داد و گفت : به نظرم این ایزدي از اون حزب الهي هاست . حالا برات تو دانشگاه مي زنه.
لیلا دستپاچه گفت : راست مي گه نكنه برات پرونده درست كنه .
نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به یك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم :
- آقاي ایزدي اصلا اهل این كار ها نیست. فقط مي خواست كمكم كنه .
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه .
بعد لیلا عصبي گفت : چقدر این شروین پررو و از خودراضي است.
تا دم خانه صحبت راجع به شروین و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ایزدي بودم.
دو هفته اي از آن جریان گذشت كه دوباه شروین شروع به اذیت كرد. آن روز كلاس فیزیك داشتیم و تا تاریكي هوا در دانشگاه بودیم وقتي كلاس تعطیل شد خسته و هلاك به طرف ماشین رفتیم. لیلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشین رو بدجا پارك كردي .
با خنده گفتم : ببخشید حضرت علیه !
وقتي به محل پارك ماشین رسیدیم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشین پنچر بود.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁