💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_دوم
سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود. چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد. شادی با هیجان گفت:لیلا آمد.
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم. لیلا وارد شد. مثل یک ملکه زیبا شده بود. صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود. دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت. با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد. جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی.
خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟
سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم. لحظه ای بعد، مهرداد هم وارد شد تا به مهمانان خوش آمد بگوید. اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت. با دقت نگاهش کردم. کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است. موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود. چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد. کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت. رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت:
- حیف از لیلا!
بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم. عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند. خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم. بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم. تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود. سالن دور سرم می چرخید. سرو صداها انگار از دوردست می آمد. چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم. هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم. چند بار لیلا کنارم آمدو نشست. به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید. صدایش گنگ بود. مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟
دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم. دوباره صدایش را شنیدم:
- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری...
بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده...
بعد سر و صداها قاطی شد. دوباره صدای بلندی شنیدم. انگار مادر لیلا بود.
- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.
به میز شام نگاه کردم. لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند. گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.
با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁