💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وچهل_وسوم
بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر وساده ای گرفتیم و با دعای خیر دیگرون به سر خونه زندگی خودمون رفتیم.فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر..چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم رو دوش او بود
شب عروسی ،او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت:خوب الوعده وفااا.
باتعجب پرسیدم:کدوم وعده؟
او چشمکی زد وگفت:معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟
گفتم:آره یادمه! !
او گفت:من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد.
او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم.
_ممنونم ممنونم دوست خوبم..آره منم حاجتم رو گرفتم...
او پیشونیم رو بوسید و گفت: از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم.به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی.
با تمام وجودم گفتم:حتماااا.از ته دلم..
وقتی با حاج کمیل از مهمانها دل کندیم و سوار رکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندید وگفت:
_مبارک باشه رقیه سادااات خانووم...امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی..
چه فکرها میکرد او !!!! من کی میتونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟!
گفتم : شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل..چطور پشیمون بشم؟! ان شالله شما پشیمون نشی
او همیشه یک جوابی در آستین داشت:با خنده گفت:فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا
میکردی!!
خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم.
او هم میخندید. .
مثل همیشه!!
ریز و شیرین!!
به خانه رفتیم.خانه ای که از در ودیوارهای اون عشق و انسانیت میبارید.
وقتی وارد اتاق خواب شدم.چشمم افتاد به عکس روی پاتختی..
یادم اومد چندوقت پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی ها عکس الهام وحاج کمیل گذاشته شده بود.
مرضیه خانوم عکس رو برداشتند و گفتند ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم. .
عکس رو ازش گرفتم و گفتم: نه برش ندارید مرضیه خانووم.دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه. .تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم.
زیر لب به الهام سلام کردم.
_سلام الهام..من از دعای تو به حاجتم رسیدم.ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمیدارم..من تا زمانی که زنده ام به عهدم وفا میکنم.
تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم.
بی اختیار یاد خوابم افتادم.یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد وگفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم ..
به دنبال اون خواب لحظه ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون..
همه ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی حکمت نبود.!!
روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه میکردم او صدام کرد.به سمتش رفتم و او دانه ی تسبیح رو نشونم داد.
با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید..
_خودم پیداش کردم برای خودمه...
با خنده گفتم:تسبیح ناقص میشه ..این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟
گفت: نودونه تا از اون دونها ها برای شماست.این یه دونه برای من باشه.
من مونده بودم که چی بگم!!
خندیدم و گفتم قبول!!
او دانه ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش میگذاشت گفت: آخیییش...همین یه دونه ش هم حالمم رو خوب میکنه!
من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه میخوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود.فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احسآس من به خودش بود.یک احساس مقدس و نورانی!!
_به چی نگاه میکنید رقیه سادات خانوم؟؟
صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد.
او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد.
اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: معلوم نیست؟!!
گفت:چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟
صورت الهام رو نوازش کردم وگفتم: یک خلوت خالص و دوستانه..الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله میشناسمش.
او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید!
با حسرت نجوا کرد: الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد.همیشه دلواپس منه.خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم.او هدیه ی خدا بود به من گنهکار..
در دلم گفتم:وشما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم.
دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگین ترو زیباتر میشد.هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درسها و پندها می آموختم.بارها با رفتارات نسنجیده ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمنده ام میکرد.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte