🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.
آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.
باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.
همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_دوازدهم
کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او میفتد.
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه ،
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
****
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_دوازدهم
چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ... اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم! پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم! دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم.
اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه!
دلایل خودشو داشت. میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست! دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم.من میخوام اجتماعی باشم... از ظرفیت هام استفاده کنم.
پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم ....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد.
و اینها تنها صورت قضیه بود. این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و
همون موقع فهمیدم ما چقدر از هم دوریم. همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم ولی خیلی خیلی برام محترمه! و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی!
من نخواستم یه خائن باشم. بهش گفتم طلاق!اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم اما رفته رفته جدی شد. تا اینکه فهمیدم تو رو دارم...
دنیا روی سرم خراب شد. پدرت خوشحال بود. فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلات رو درست کنه! اما نشد...باور کن نشد آیه...
وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم... خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد. عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن... ولی...
دستهای آیه را فشرد و گفت: آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود!
عمو فاروق، پدرم، خانجون ... همه و همه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رو درست کنن ولی نشد.
یک ماهه بودی که از هم طلاق گرفتیم... خیلی دوندگی کردم تا حضانتتو بگیرم اما نشد... آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت... به خدا خواستمت ولی نشد. چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد. من اونموقع داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به ازدواج فکر کنم... اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت!
تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیاد شد که یه شب نشستم و فکر کردم...
پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم. طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود و من اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه.... همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم. این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم.. گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و.....
آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم... قبول کردم و باهاش ازدواج کردم!
و شدم مادر آیین پنج ساله.... هر بار که آیینو میدیدم و بغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت میخوردم... اشک میریختم برای شیری که خشک شد و نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...
اومدم دنبالت تا بلکه بعداز چند ماه ببینمت... اما نبودید... از اون محله رفته بودید و کسی خبری
ازتون نداشت...
دیگه طاقت نیاوردم. با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....
آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم... تو دختر منی. تو بخشی از وجود منی .... ولی خواهش میکنم ازت منو درک کن... من... من...
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت... با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم.... منو آیینه به هم مدیونیم!
ازتماشای انار لب رود... سیر چشمیم ولی دلخونیم
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_دوازدهم
حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توی اتاقم و روی تخت خواب ولو شدم. صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صدای حسین بلند شد:
- مهتاب،بابات بیداره؟
خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داری؟
جدی گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.
- درمورد چی؟
- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟
نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:
- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خوای بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه ای؟
حسین جواب داد:آره،منتظرم.
هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روی یک کاغذ نوشته بودم،سر دادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:
- نگفت چه کار داره؟
- نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت.
پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سری کارام مونده.
مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میری؟
پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه برای این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.برای اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ برای خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت:
- اگه حال داری عصری بریم سینما!
بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادی زنگ زدی؟دیشب چرا نیامد؟
لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزک پاش ورم کرده...
وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبری نبود.
سرانجام اتفاقي كه ازش مي ترسيدم افتاده بود. گيج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالي روبرويم كه رو به تاريكي مي رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما مي دانستم اين آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتي پدرم به خانه رسيد من تقريبا يادم رفته بود كه حسين كارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فكر انداخت كه مبادا به حسين تلفن كرده و چيزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز كند و اين انتظار زياد طول نكشيد. بعد از شام پدرم به اتاق سهيل رفت و مرا صدا كرد . نا خود اگاه دلم فرو ريخت. دست و پايم يخ كرده بود. به سختي وارد شدم. پدرم پشت ميز نشسته بود با ديدن من گفت :
- بيا بشين .
روي تخت سهيل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت كند. چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم عاقبت پدرم گفت :
- من امروز با آقاي ايزدي تماس گرفتم مي دوني چه كار داشت ؟...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁