🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شدو بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه.
به سر تا پایم نگاهی کردو گفت:
– بالاخره کار خودت رو کردی نه؟
به افق خیره شدم و لبخندزدم.
بوسه ایی از گونه ام کردو گفت:
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب دادو پیشمان نماندو رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم:
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت:
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امدو سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم امد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
سوگند با لبخند به آرش سلام دادو تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خنده ایی کردو گفت:
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید.
ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم.
باتعجب گفت:
–ماکه محرمیم.
ــ درسته، ولی همه که نمی دونند.
بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه.
دستش را شل کرد و منهم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زدو به طرف کلاس راه افتادیم.
نزدیک کلاس که شدیم گفت:
–پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه.
بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت وکف زدن، کردند. کمکم بقیه ی بچه ها هم همراهیشان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهیشان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند.
آرش کنار گوشم گفت:
– کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟
همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم:
– چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟
یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما...
دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتندو سربه سرم می گذاشتند.
یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت:
– رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش باهمه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق.
من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت:
–اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره.
بچهها همه باهم خندیدند.
همان موقع استاد وارد شدو همه سرجاهایشان نشستند.
آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت:
–موافقی بریم پارک؟
ــ باشه.
نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانیاش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت:
– اینجا که مجازه نه؟
تبسمی کردم و گفتم:
–اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا.
نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کردوترمز دستی را محکم کشیدو گفت:
– چی گفتی؟
من هم با استرس گفتم:
–حرف بدی زدم؟
دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاندو گفت:
– نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن.
خندیدم و گفتم:
–آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم.
اخم شیرینی کردوگفت:
– اینقدرم شما، شما نکن.
وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت:
–اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم.
سرم را پایین انداختم.
ــ فکر کنم کمی زمان ببره.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم .
اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت.
چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده.
یاسر آهی کشید و گفت:
ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم
**
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری
ــ چیزی نیست خاله
سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده بود،از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.
دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود! (جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد!)
_خدا رو شکر حاجی...
قاسم در قوطی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر
پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟ چنگال خودش یه ریزه است!
همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت: تو آدم نمیشی!
قاسم خندان گفت: خدایی دلم هزار راه رفت برات سید. خیلی مردی مستر!
امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت:از دعای شخص تو که من الآن سالم وسرحال اینجا نشستم!
کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدرسپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را! دلیلش هم به زعم خودش معلوم بود!امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟!
چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود.
آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد. دم صبحی مامان حورایش برایش
یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند
خنده دار نبود. بیشتر لبخند دار بود. مادری که میخواست جبران کند و چه کودکانه مادرانه خرج میکرد!... مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود!
گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز! خب
دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود!
_خیلی اهل این چیزا نیست... تو رو ویژه دوست داره.
صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد. آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود.
_سلام دکتر...
با لبخند شیطنت آمیزی گفت: سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد: خانم!
آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد.
آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت: خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده...
آیه نیز لبخند میزند. آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون.
آیه باز هیچ نمیگوید. آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به
آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل
میشینی؟
آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت: آقا آیین....
آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد: بله؟
آیه عصبی گفت:رعایت کنید دکتر!
آیین اخمی میکند و میگوید: دکتر نه! آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی!
آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن.
برمیگردد سمت آیین.
آیین با طمأنینه سمتش آمد و گل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد: این چیه؟
آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است!
آیه گیج پرسید:چی؟
_آیه...آیه است....
_متوجه منظورتون نمیشم....