🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_ششم
سعیده متفکر به حرف هایم گوش می کردو گاهی آهی از ته دل می کشید و قیافه ی متاسفی به خودش می گرفت.
وقتی حرف هایم تمام شد، با تعجب گفتم:
– تو دیگه چته؟ هی واسه من آه میکشی.
–چیکار کنم دلم براش میسوزه. آخه این چه سرنوشتی بود برای این مرد.
با تعجب گفتم:
–مگه تو می دونی چشه؟
تو صورتم براق شدو گفت:
– واقعا تو متوجه نمیشی؟ یا خودت رو زدی به اون راه؟
با حالت قهر گفتم:
–سعیده؟ من گفتم بیای که اذیتم کنی؟
ــ اذیت چیه، بدبخت فلک زده، عاشقته، اونوقت این آرش خان بهش زنگ زده ازش خواسته با تو حرف بزنه و کمکش کنه، خوب بدبخت حق داره به این حال بیفته.
با تعجب گفتم:
– رو چه حسابی میگی؟
ــ تابلوئه دیگه دختر، با اون چیزایی که ازش تعریف کردی، با هدیه هایی که بهت داده، اون شعرها، اون رفتارها، اونم از کسی مثل کمیل که یک سال تو خونش بودی و یه نگاهت هم نکرده و حتی گاهی تا تو اونجا بودی حتی از اتاقش بیرون نمیومده.
سرم را پایین انداختم.
–آره خب، فقط این اواخر مهربونتر شده بود. ولی آخه دلیل نمیشه، خودش می گفت چون زحمت ریحانه رو زیاد کشیدم و براش مثل مادر بودم.
خب میگم شاید ریحانه بهانه منو میگیره و باباش رو اذیت میکنه واسه اونه که اینجور داغونه. بعد زیر لبی گفتم کاش ازش می پرسیدم.
بعد سرم را بالا آوردم و روبه سعیده گفتم:
– شاید به خاطر نبود من، خسته میشه کارش زیاد شده نمیتونه زیاد به خودش برسه.
سردی و ناراحتیشم واسه اینه که من سراغی ازشون نگرفتم.
سعیده نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کردوگفت:
– تو نیستی خواهرش که هست، تازه بچه، نصف روزم که مهد کودکه، اینا از خستگی نیست، از بی حوصلگیه، به خاطر اینه که میدون رو واسه رقیب خالی کرده. واسه اینه که مثل یه مرد نشسته تو رو هم راهنمایی کرده که برو باهاش ازدواج کن، چون فهمیده که تو هم بی رغبت نیستی نسبت به آرش. حالا تو هی قبول نکن.
تو و آرش ناخواسته شکنجش کردید. اگه امروزم اصراری بهت نکرده که سوار ماشینش بشی برای این بوده که نمی خواسته با هم تنها باشید که دوباره آتیش زیر خاکسترش یه وقت شعله ور نشه. تو شک نکن وقتی بهش گفتی میخوای بری دیدن ریحانه و اونم محترمانه قبول نکرده نمی خواسته هر چی رشته، پنبه بشه، چون با خودش گفته این دختره دیگه مال یکی دیگس پس چرا باید همدیگه رو ببینیم.
با تعجب گفتم:
–چی میگی سعیده، من اصلا در حد کمیل نیستم. آخه کمیل چرا باید ...
سعیده حرفم را بریدو گفت:
– راحیل، یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداشتی؟
فکری کردم و گفتم:
–خب، خیلی قبولش دارم، گاهی ازش مشورت می گرفتم توی بعضی مسائل کلی، یا مثلا خیلی دوست داشتم وقتی در مورد عرفان و ادبیات برام حرف میزد. یا دلم می خواست اون خط بنویسه و من بشینم و به حرکت دستهاش نگاه کنم.
ولی هیچ وقت نمی تونم به این چیزهایی که تو گفتی فکر کنم. چون کمیل خیلی خوبه سعیده، اون کجا و من کجا.
فکر نکنم اونم علاقه ایی بهم داشته باشه چون اگه اینطور بود حرفش رو میزد، یا به خواهرش می گفت که یه جوری بهم بگه... یا خواهرش به مادرم می گفت.
سعیده کلافه گفت:
–آخه مگه این آرش خان مهلت داد. بیچاره از کجا می دونست باید زود بجنبه و وقتش کمه.
دیگه بعدشم نخواسته نامردی کنه و تو جواب دردو دل آرش بگه، برو بابا من خودم می خوامش، من نمی تونم باهاش صحبت کنم.
شرایطشم یه جورایی به تو نمی خورد خب. اون یه بچه داره. همین یه مانع بزرگه.
ولی من نمی توانستم حرف های سعیده را قبول کنم. شاید چون فکر می کنم اگر لطف و محبتی کرده به جبران محبت هایی بوده که به قول خودش به ریحانه کردهام. به نظرم کمیل چیزی کم نداشت برای ازدواج با یک دختر. ریحانه هم مانع نیست، یک نعمت بزرگ است.
مطمئنم با هر کس ازدواج کند خوشبختش میکند. اصلا کمیل ساخته شده بود برای چیدن تک تک آجرهای خوشبختی بر روی هم، به سبک و سلیقهایی که باب میل هر دختریست.در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم.سعیده از جریان آرش پرسید، وقتی قضیه مادر و برادرش را برایش تعریف کردم. گفت:ای بابا، تو این دوره زمونه مگه کسی حرف زور قبول می کنه. ولی نگران نباش اگه آرش بخواد می تونه راهش رو هم پیدا کنه.به خانه که رسیدیم، سعیده بالا آمد تا عکس وپوسترها را با خودش ببرد.پوسترها را برایش لوله کردم و با نخ کاموایی دورش را بستم و پرسیدم:شغل جدید خوش میگذره؟خیلی باذوق گفت:وای راحیل دیروز جات خالی بود. اوهنرپیشه مردهست که خیلی بامزس.خب.دیروز یه جایی با دوستام رفته بودیم از اینا بزنیم زیر برف پاک کن های ملت. (اشاره کرد به عکسهایی که دستش بود.)نمی دونی چقدر خوش گذشت، اون با چند نفر دیگه از همکاراش امده بودند، من و این دوستم با چه بدبختی خودمون رو بهشون رسوندیم و موفق شدیم باهاشون یه عکس زوری بندازیم.این دوستم هی بهش می گفت، استاد لطفا یه عکس. اونقدر التماس کردکه بالاخره قبول کرد.
🍁 به قلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_ششم
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل ??بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه گه طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطرتب را
که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد...
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سحانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد گرفت،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمام کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده،
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_ششم
مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم... اما.... بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان...
پوزخندی زد: ترس برشون داشته بود شوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن!
دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟
حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.
یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم!
نمیدونستم باید چیکار کنم! اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟
همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟
نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟
هیچی نگفتم. نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یه دردی داره دیگه! بگو شاید تونستیم حلش کنیم!
نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اون کارو کردم! ولی حس کردم نیازه تا با یکی دردامو در میون بزارم. خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه... لااقل یه ذره سبک شدم...
وقتی سیر تا پیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه
کاری برام انجام بده!
باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟
نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا!
ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و وضعیت نکبت بار رو تموم کنی؟
تردید و گذاشتم کنار و همراهش رفتم....
قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما ادامه داد: نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا... من شدم یه.... یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن ...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.
آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا!
فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش
کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم! ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِ که حتی
یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره... به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره! حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی ۵۰هزار تومن لذت نداره!
تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر
از اون چیزی بود که فکر میکردم! خیلی سخت... ولی من مجبور بودم!
همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه! آشغالهایی که زندگیشون، پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند!
یکی کارخونه دار! یکی بابا پولدار... یکی...
پولدار بودند اما عجیب فقیر زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی !
درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره! شایدم ستاره داشت... یادم نمیاد! خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم! میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...
ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوعتر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور و برم!
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_ششم
ترم جديد، رو به پايان بود. حدود دو ماه و نيم از سال جديد گذشته بود. كمتر از گذشته از رفتن به دانشگاه لذت مى بردم. حسين پروژه اش را هم تحويل داده بود و ديگر كارى در دانشگاه نداشت. از وقتى قرار شده بود خانه را بفروشد، خيلى كم مى ديدمش، خانه قديمى و پدرى اش را براى فروش به بنگاه سپرده بود و طبق گزارشى كه هر روز با تلفن به من مى داد، هر بعدازظهر حداقل دو سه نفر مى رفتند تا ملک را از نزديک ببينند. قيمتى كه بنگاه دار روى خانه گذاشته بود خيلى بالاتر از انتظار من و حسين بود. خوب یک خانۀ كلنگى بزرگ در يكى از شلوغ ترين محله هاى تهران، بهترين جا براى ساختن یک آپارتمان چند واحدى بود.
در خانه خودمان هم همه در به در دنبال يه خانۀ مناسب براى سهيل و عروس جوانش مى گشتند. سهيل مثل بچه ها، هر آپارتمانى مى ديد، ذوق مى كرد و مى گفت:
- همينه! خودشه... من همينو مى خوام.
بعد پدرم سریع عیب و ایرادهای خانه را درمی آورد و لب و لوچۀ سهیل آویزان می شد. قرار بود اول خانه بخرد، بعد مراسم عروسی بگیرند. سهیل تمام پس اندازش را از همان روزهای اولیه نامزدی، در بانک مسکن گذاشته و حالا نوبت وامش رسیده بود، پدرم هم قول داده بود کمکش کند.
هوا کم کم رو به گرمی می رفت و روزها بلند می شد. آخرین جلسات کلاسها بود که لیلا چند روزی به دانشگاه نیامد. هر چه به خانه شان زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. البته خیلی نگرانش نبودم، چون مادرش از آن دسته آدم هایی بود که ناگهان بارو بندیلش را جمع می کرد و به مسافرت می رفتند. اوایل هفته بود، که ناراحت و افسرده وارد کلاس شد. شادی با دیدنش از جا بلند شد و گفت:
- به به! استاد، خبر می دادی گاو سر می بردیم!...
لیلا دستش را چرخاند: تو رو خدا بس کن که اصلا ً حال و حوصله ندارم.
بعد خودش را روی صندلی کنار ما انداخت. آهسته پرسیدم:
- کجا بودی؟ چرا ناراحتی؟
لیلا سری تکان داد. احساس کردم بغض گلویش را فشار می دهد که حرفی نمی زند. دوباره گفتم: نگرانت شدم. هر چی من و شادی زنگ می زدیم خانه تان، کسی نبود.
لیلا دهان باز کرد: خانه بودیم...
با خروج اولین کلمات از دهانش، استاد وارد شد و لیلا با اشاره گفت: بعد از کلاس می گم!
استاد درس می داد و من در فکر بودم چه اتفاقی برای لیلا افتاده است. تا کلاس تمام شد، سر صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا و گفتیم: چی شده؟
لیلا خیره به کاغذهای روی میز، گفت: هیچی، دوباره مهرداد آمده بود، اینبار من جواب مثبت دادم، مامان هم قیامت به پا کرد. درو به تخته زد، جیغ و داد و گریه و زاری راه انداخت. منو تهدید کرد، خودشو زد، این سه چهار روزه خونۀ ما صحرای کربلاست!
شادی پرسید: آخه چرا؟ مگه مهرداد پسر بدیه؟
لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: نه، فقط چون مامان و بابام با هم اختلاف سنی زیادی دارن، مامانم می گه دلش نمی خواد اون بدبختیهایی که خودش کشیده سر منهم بیاد.
رو به لیلا کردم: حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟
- آره مهرداد رو دوست دارم. همه چیز هم که داره، من اهل سختی و بدبختی اول زندگی نیستم. حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم. دلم نمی خواد بین خرید لباس و یک مسافرت دو سه روزه، یکی رو انتخاب کنم. حوصله صف و کوپن و این حرفها رو ندارم. می فهمی؟ دلم می خواد راحت باشم، هر چی می خوام داشته باشم.
شادی پرسید: بابات چی می گه؟
- هیچی، اون موافقه، در مورد مهرداد هم تحقیق کرده، پسر بدی نیست.
همان لحظه آیدا وارد کلاس شد و با دیدنمان به طرفمان آمد و کنارمان نشست. هیجان زده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدید؟
همه به علامت نفی، سر تکان دادیم. لیلا پرسید: در مورد چی؟
آیدا فوری گفت: شروین...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁