eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 با شرمندگی گفتم: – نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه. به آرامی گفت: – باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم. ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت: –حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که... صدایش را کمی بلندترکردو گفت: – باز که رفتی سر خونه‌ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد: –قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم. اخم کردم وگفتم: –من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید. از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد. –یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت. –من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت: –چه ماجرایی شده این ازدواج ما. سرم را به طرفش چرخاندم. –خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه. با تعجب نگاهم کردوگفت: –کدوم دختر؟ همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه. خنده ایی کردو گفت: –تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟ ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه. ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه. نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد. با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد. چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم. تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت: – راحیل خانم. از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم: –بله. او هم لبخندی زدو گفت: – قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده. متفکر گفتم: –جایزه؟ ــ آره دیگه، آشتی و... ــ آهان... جایزتونو که دادم. باتعجب گفت: –کی؟ ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟ نچ نچی کرد. –یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا... بعد با شیطنت زمزمه وار گفت: – بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ معذب گفتم: – نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود. با اصرار گفت: –می خرم میارم توی ماشین می‌خوریم. یه آب میوه ایی چیزی. ــ اگه اجازه بدید من برم خونه. ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما. شرمنده نگاهش کردم. –نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید. بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید: – چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟ من بیرون میمونم تاتو... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام. مبهوت نگاهم کردو گفت: –الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟ ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم. با دلسوزی گفت: – آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن.دیروز امتحانم رو خونده بودم. نگران گفت:این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست.با عذاب دادن خودت؟دقیقا.نچی کرد.یه سوال.سوالی نگاهش کردم.اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه.لبخندی زدوگفت:چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد.رسیدیم سر خیابانمان لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکروخداحافظی پیاده شدم 🍁به قلم لیلافتحی پور🍁
💗💗 ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت: ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی سمانه خندید و گفت: ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها آرش کنار کشید و با خنده گفت: ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که ــ چیه خبریه ارش؟ بگو خودم به زندایی میگم آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت: ــ واه خاک به سرم لو رفتم صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت: ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت: ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه لبخندی زد و گفت: ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم *** یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد. ــ جواب نداد؟ ــ نه عزیز جواب نداد ــ الان میاد مادر سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید. ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش کمیل لبخند زد و گفت: ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟ ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد: ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد: ــ چشم خانومی دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت: ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟ ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت: ــ باشه بابا،شوخی بود ــ بیاید بچه ها آش سرد شد کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت: ــ کی پخته؟ آرش با دهان پر گفت: ــ عزیز و آجی سمانه ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت: ــ پس آشش خوردن داره 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 حمید کلافه گفت:میدونه...میدونه.. اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه. حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟ _اوهوم یه همچین اسمی داشت... حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت. _حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش... حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش. آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه رویش خیره شد. گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟ اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حاال پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ... زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد. برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش کند!!!!! و حالا این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر خودش کرده بود! دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف کند. سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند مختص به خودش.صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او منتقل میکرد. با طمئنینه وارد بخش شد و سلام گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد!نسرین را بعد از چند هفته بود که در آنجا میدید! با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟ نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی! _آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته!من شرمنده! ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا! آیه چشم ریز کرد : منظور؟ مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با بالا یا والا مالاها میپری ما رو از یاد بردی دیگه! آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟ هنگامه با خنده گفت:اینا که تازه وکیلن تو بقیه پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف در میارن! خوخودتم مقصری دیگه!واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر حرف در بیاد! آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است! اما شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت!حرف پشت سرم برای همون پشت سریاست! نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده! آیه تنها ابرویی بالا می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند میگوید:به من میگن آیه!
💗💗 حسین لبخند زد. امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست: چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت: - خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟ شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده. شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم. سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید. از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم. در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند. روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد. داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند، ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند. هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود. صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود، وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم. پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت. به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود. به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم. شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت. آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم. به زن دایی ام نگاه کردم. ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود. به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند. عموی بزرگم هنوز نیامده بود. دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند. هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد. فوری جلو آمد و گفت: مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟ با خنده گفتم: این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه. تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها! همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت: - وای مهتاب چقدر ناز شدی! خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟ لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد. بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟ دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد. لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟ - آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده... در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی... بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده... با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم. لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد. صدای ارکستر بلندتر و کرکننده شده بود. برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم. ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت: - مهتاب،اومد! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁