eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت: – چرا با خودت آوردیشون؟ دوباره بو کشیدم و گفتم: – چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت. لبخندی زدو گفت: – اتاقم که فعلا اشغاله. اخمی کردم و گفتم: – پس ما کجا میریم؟ ــ اتاق مامان. می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم: –پس این چند شب کجا خوابیدی؟ ــ توی سالن. اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد" چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد. آرش سکوت را شکست و گفت: –ناراحت شدی؟ بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم: –آرش. ــ جانم. ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟ ــ تو جون بخواه، قربونت برم. ــ من رو برگردون خونمون. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت: –چرا؟ ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم. با تعجب گفت: –چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره. ــ می دونم. موشکافانه نگاهم کردو گفت: –پس موضوع چیه؟ دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم: – معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه. سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت: –پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه. با عصبانیت گفتم: – فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟ ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من... حرفش رو بریدم و گفتم: – من رو ببر خونمون... به رو به رو چشم دوخت و گفت: –باشه خودم بهش می گم. ماشین رو روشن کردو گفت: –فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...حرفش عصبیم کردو گفتم: موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم... بعد آب دهانش را قورت داد. –یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟ با سر تایید کردم. ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه... ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست می‌گوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمی‌کرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش می‌خواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمی‌گیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.سرم پایین بود.وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتی‌هایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:میریم اتاق مامانت...چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:ممنونم راحیل... 🍁به قلم لیلافتحی پور🍁
💗💗 ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد. دستی به صورتش کشید و کلافه گفت: ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم. این شد که کار چهارسال طول کشید. سمانه با بعض زمزمه کرد: ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من. ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته. ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل دستان سمانه را در دست گرفت و گفت: ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار.. سمانه با شوک گفت: ــ اون،اون تو بودی؟ ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست. ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم. دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد: ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو. ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم. کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد. 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر کند همین فردا پس فردا برود به خواستگاری! راستی من حالا باید چه کار کنم؟نگاهم میرود سمت کشو میز مطالعه ام. همانجا گذاشتمش ...کشو را باز میکنم و جعبه ی حاوی اعتراف نامه ی آرمیده میان گلبرگ های یاس را بیرون میکشم... نگاه میکنم به برگه ی خوشبو...چه روز خاصی بود آنر روز درست اندازه ی دوست داشتنم! حاال چطور باید لحظه ویرانی یک احساس را اعلام کرد؟ لحظه متلاشی شدن رویاهای شبانه ات را؟یک عاشق چطور میتواند لحظه شکسته شدنش را ترسیم کند؟ راستی دلم یک جوری شد! شکستنی بود دیگر....تقصیر خودم بود که نگذاشتمش توی جعبه ای و رویش ننوشتم مراقب باشید شکستنی است آنوقت شاید هیچ احساسی بی هوا پا رویش نمیگذاشت که این بشود حال و روزش!راستی چطور باید یک آرزو را به خاک سپرد؟ غسل و کفن من نمیدانم که! تقصیر من نیست...باید یقه ی این داستان سراها را گرفت که همه پایانشان خوش میشود آدم خیال برش میدارد که ماهم یکی از آنها! آیه تو چه خونسردی!دوستش داشتی آخر!دانای کل * کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش ...حیدر تعارف میکنداما کربلایی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟ امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟ _پشت و پا زدن به دلتو میگم حیدر میخندد:پشت و پا نزدم به دلم...تلاشمو کردم باقیشو سپردم به خودش _چطور دلت اینقدر قرصه؟ _یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم! راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر میزند:یه دقیقه آروم بگیردارم مرتبش میکنم امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتند خواستگاری آخر! طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر شد! راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشد و جمع از خانه بیرون میزند. الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...