🍁#از_سیم خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم.
آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت:
–مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها امدند.
مادرش بی توجه به حرف آرش گفت:
–چقدر دیر امدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده.
آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
–رو چششمم ننه...
مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت:
–ننه خودتی...
آرش همانجور که میخندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش میبرد گفت:
– الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون امد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت:
–چطوری آرش؟
من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود.
آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد.
سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم.
وارد اتاق شدم و به آرش گفتم:
–می خواهی بری خرید منم باهات میام.
همانجور که مات زده گوشیاش را نگاه میکرد گفت:
ــ میشه تنها برم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ــ چرا؟
ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای...
با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم.
بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان میآمد که به آرش می گفت:
ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟
سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی امد، فهمیدم که آرش رفت.
یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشتهام.
تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشیام بلند شد. برگشتم.
پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پیام داد.
ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی.
با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم.
خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود.
آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد.
پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود.
با دست های لرزانم صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم.
مژگان بود، با لبخند پهنی گفت:
ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم.
نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت:
ــ حالت خوبه؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
ــ خوبم، ممنون.
ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد:
ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه.
فقط سردنگاهش کردم. واقعا نمیفهمیدم چه میگوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم.
بلند شدو گفت:
ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟
ــ نه کمی بخوابم خوب میشم.
او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟
"باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم.
گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم.
اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟
باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم.
گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم ورو به مادر شوهرم گفتم:
ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون.
همانجور که برنج پاک می کرد گفت:
–من نذاشتم، مژگان گذاشته.
مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود.
ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم.
به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟
تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
صبر نداری آیه!!صبر نداری!اتفاقا این حرفش گوشت شد به تنم چسبید!
چیزی نگفتم و رفت بالای منبر:خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی
آدمه! اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی
رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت....
میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند!
باید حرفی میزدم:دقیقا همینطوره که میفرمایید...
آرام میگوید:خوبه... خب من حس میکنم هرچند سطحی ایده آل هام روتو شما دیدم...
امشب شب جالبی بود... خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت...
صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال
زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...
خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت:در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم
من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم!
چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند
دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد
است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه
است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته!
خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشته ام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع
کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود!
هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است! که انشیتن و ادیسون
وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود! زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع
پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا
فکر میکرد!
اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن....تعریفش از دنیا هم قشنگ بود... میگفت من در وهله اول
یک طلبه ام و بعد یک مهندس اتمام حجت کرد که زندگی کنار یک طلبه سختی های خودش را دارد
که بعد اجتماعی زندگیمان بیش از همه با بعد شخصی اش قاطی است!
که مردم اشتباه برداشت کرده اند حرفهای منبری ها را برای همین است که حتی طاقت دیدن مبل
راحتی در خانه ما آخوند هارا ندارند که همیشه انتظار فقر از ما دارند!!!
و این را اضافه کرد که او به وظایفش آگاه است و شان من را در نظر دارد و وظیفه اش این است
که زندگی بسازد برای من در شان خودم...
و من هم البته حرفهایی زده بودم ...
از خودم گفته بودم وانتظاراتم...از اینکه مرد میخواهم ....میدانید قرآن که میخوانی آیه ایست که
میگوید مردها قوَام زنان هستند و قوَام یعنی به پا دارنده و قائم یعنی ایستاده و خب مرد الزام
است تا تو را به پا دارد...مردت که مرد باشد می ایستاند تورا!!!!
و شاید این سطحی ترین خواسته یک زن از مردش باشد! قوام بودن!
از زندگی و معاش هم غافل نشدم ودروغ چرا من دختر پرخرجی بودم...
و خب با کار نکردن خیلی هم مخالف نبودم... من و مادرم تفاوت زیاد داشتیم...اجتماع از نظر من
خانواده بود...مادر بودن و زنیت کردن و توی خانه ی چند ده متری اجتماع ساختن...
حرف زیاد زدیم و بعد از حدود دوساعت دل کندیم و بیرون زدیم...قرار شد چند بار دیگر صحبت
داشته باشیم و چون محرم و صفر نزدیک بود اگر به نتیجه ای رسیدیم قبل از محرم محرمیتی
بینمان خوانده شود و بعد هم عقد و باقی تشریفات...خب ازدواج آنقدرها هم که میگویند سخت
نیست...
***
دو هفته ازآن شب گذشته بود و ما تقریبا یک روز درمیان همدیگر را میدیدم و حرف میزدیم
ازخودمان دیگر تقریبا مطمئن شده بودم تصمیمم یک تصمیم احساسی نیست و خودش پیشنهاد
داد تا آخرین فکر هایم را بکنم و اگر موافق بودم موافقتم را اعلام کنم...میگفت هرچه بیشتر طول
بکشد بیشتر توهم شناخت پیدا میکنیم