🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمیدانم با مادر شوهرم چه میگفتند که باب میل کیارش نبود.
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
–تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه.
آرش خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای.
عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم.
بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم.
–آرش برم آماده بشم؟
با سرش تایید کرد.
لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگیام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت:
– وای راحیل خیلی باحالی.
ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟
ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی...
حرفش را بریدم.
–بگو پارتی، نه مهمونی.
جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت:
– این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده.
چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده.
باتعجب گفتم:
–چرا نمیره خونهی مادرش؟
آرش کلافه گفت:
–خودش به کیارش گفته اینجا میخواد بمونه.
میخوام تو این یک هفتهایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت میکنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون میموندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم.
بعد روی تخت نشست و ادامه داد:
–در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم.
حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم:
–من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟
دستی به موهایش کشیدو گفت:
–چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته.
وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد.
ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟
ــ اهوم،
سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت:
– دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه.
ــ کی؟
ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده...
نفس عمیقی کشیدم.
–ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم.
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
–بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
–چه راهی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟
اخم کردم.
– نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟
–تو بگو چیکار کنیم.
–باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامهی دیگهایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم.
نچی کردو گفت:
نمیخوام دلخوری...
همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند.
–برم ببینم چی میگه.
چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد.
فوری چادر مشگیام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم.
آخرین جملهی کیارش را شنیدم که گفت:
–نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو...
با دیدن من سکوت کرد.
از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم.
مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت:
–راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه.
آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود.
باید همینجا همه چیز را تمام میکردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد.
جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم.
سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم:
–آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس.
شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواستهی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم.
شما هم به عقاید من احترام بزارید.
هیچ کس نمیتونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمیکنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که...
حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در را کوبید و رفت.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
بگیرن از پسش بر نمیان و بقیه رو هم بد بخت میکنن تو ذاتشون مدیریت کردن نیست! منم
اشتباه کردم تا اینجا سکوت کردم!
**
کلاس احکام که تمام شد همگی از کلاس بیرون زدند جز امیرحیدر که دو زانو گوشه ی حجره و
خیره به گل های قالی نشسته بود.گریه های مادرش و اوضاع فکری اش و در کل زندگی اش
حسابی به هم ریخته بود.
آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور حاج رضاعلی نشد و زمانی به خود آمد و پیرمرد با صدای عرشی اش سلامش داد. متعجب از جایش بلند شد
_سلام استاد ...ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشده بودم.
حاج رضاعلی لبخندی میزند و میگوید:بشین جاهل ....بشین عیبی نداره!
کنار حاج رضا علی گوشه ی همان حجره ی دنج مینشیند و هر دو یک فنجان سکوت صرف میکنند
و بعد حاج رضا علی میپرسد:فکری هستی این روزا!
امیرحیدر لبخند میزند و میگوید:مثل اینکه خدا یه نیمچه جنمی دیده تو ما داره امتحانمون
میکنه!!!عجیب هم سخت امتحان میگیره!
حاجی لبخند محوی میزند و بی مقدمه میپرسد:میدونی عشق یعنی چی؟
امیرحیدر متعجب میگوید:عشق؟یعنی دوست داشتن دیگه!
حاج رضا علی این بار میخندد و میگوید:تو چجور آخوندی هستی دو قرون سواد عربی نداری؟
امیرحیدر هم به طبع میخندد...مثال اگر هرکه غیر حاج رضا علی بود به او میگفت سواد آکادمیک دارد در سطوح بالا اما این پیرمرد را خوب میشناخت حتما بعدش توصیه میکرد که برود بگذارد کنار کوزه آبش را بخورد!
حاجی خیره به چشمهایش میگوید:عشق دوست داشتن معمولی نیست... لفظ عشق یعنی یه
دوست داشتنی که بالجبازی همراهه. یه جور خوشکل تر و قشنگ تر از دوست داشتن
معمولیه...دیدی این شاعرا چه لجبازن؟ میخوان بگن خدا میگن می حالا هرچی من و تو بیایم ماس مال کنیم که خب منظور همون شراب طهور بهشتیه با لجبازی میگن نه همون شراب زمینی حروم! عاشقن دیگه قشنگه اینا اصلا!
گنگ حرف میزد استاد امیرحیدر عجیب در گیرِ منظور حرفهای استادش بود
_میدونی سید...اگه خوب نگاه کنی عشق خیلی خوش نگار تر از حب و علاقه است...آدم که عاشق میشه آی خوشکل میشه آی دنیا خراب کن میشه آی دنیا نازشو میکشه! دعواهاشو دیدی با دنیا؟
هی دنیا میگه (مال،ثروت) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا!
هی دنیا میگه(شهرت،شهوت!) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا!
هی دنیا میگه(طمع،غرور) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا!
میبینی حیدر اصلا آدمهای عاشق خیلی فاخرن!
همین ازدواج.... خدا میگه ازدواج کنید تا یکم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدنو بچشید بعدش راحت عاشق بشید...یعنی اصلش زندگی مشترک کلاس تمرینیه! واسه اون عشق واقعی...
حالا من نمیدونم چی شده یه عده همین جوونا تا به هم میرسن میگن فقط تو!!! اینا با فرعون
پرستا چه فرقی دارن!نه سید فقط تو نه! یه ذره تو بقیه اش خدا!!!!
امیرحیدر مات استادش می ماند...چه میشنید؟ بی رودروایستی میگوید: منم یه لنگه ی اسمونی
میخواستم... که باهاش آسمونی شم ولی مثل اینکه خدا صلاح نمیدونه!
حاج رضاعلی دست میگذارد روی شانه امیرحیدر و میگوید:به قول این جدیدیا کلیشه ای حرف میزنی!زیاد درگیر و بند یه چیز نباش...وقتی آدم خیلی رو یه چیزی فکر میکنه عجولِ اون چیز میشه عجولِ اون چیز شدن سامون اون چیزو به هم میریزه!
یه دونه سیبو میکاری بشین بالا سرش تا صبح فرداش ابوحمزه و شعبانیه و کمیل بخون به این
حاجات که خدایا همین الآن این درخت میوه بده!!!نمیده سید جان هرچقدرم دعا کنی نمیده چون وقتش نشد چون شرایطش مهیا نیست! صبر کن... صبر کن...توکل کن...درست میشه...
از جا بلند میشود و از در بیرون میزند حین پوشیدن دمپایی آخوندی هایش زمزمه میکند و به گوش امیرحیدر متفکر میرسد:از خاک مرا برد و به افلاک رسانید /این است که من معتقدم عشق زمینی است!
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسين و یک مرد ديگر، فورى جلو دويدند. همزمان با برداشتن عَلَم از شانه هاى على، على روى زمين افتاد. صداى جيغ سحر با سر و صداى زنجير و سنج و طبل در هم آميخت. حسين با كمک چند نفر ديگر على را بلند كردند. بعد با ماشين پدرش به طرف بيمارستان حركت كردند. همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ريخت و من با جملاتى كوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسين خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پريدم:
- حسين چى شد؟
صدايش خسته و ناراحت بود: سلام، هيچى، دكتر گفت امشب بايد بيمارستان بمونه. هنوز معلوم نيست.
آن شب حسين فورى به خواب رفت و مرا با كابوس هايم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسين از جا پريدم:
- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بيمارستان.
به سرعت در جايم نشستم: كجا؟ منهم مى آم.
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعيت تنها بگذارم.
وقتى به بيمارستان رسيديم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسين، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با ديدنمان از جا بلند شد. حسين آهسته پرسيد: سحر خانم، دكتر احدى هنوز نيامدن؟
سحر سرش را تكان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بيرون بمانم.
حسين ضربه اى به در زد و داخل شد. من كنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دكتر احدى با پاكتى پر از عكس و آزمايش بيرون آمد. من و سحر بلند شديم و جلو رفتيم. صداى دكتر احدى گرفته بود:
- حدسم درست بود، ايشون هم تحت تاثير گازهاى شيميايى، آلوده شدن.
صداى حسين مى لرزيد: پس چرا تا حالا هيچ طوريش نبود؟ الان نزديک شش سال از پايان جنگ مى گذره...
دكتر احدى دست در جيب كرد: خوب، نظريه ها در اين زمينه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، يكى مقاومت بدن هر فرده كه با افراد ديگه فرق مى كنه، دوم ميزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و ميزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بيشتر گاز استنشاق كردين. بروز علايم بيمارى هاى شيميايى ممكن است ده يا پانزده سال و يا حتى بيشتر طول بكشد. ولى به هر حال بايد براى ادامۀ معالجات بريد خارج.
حسين پا به پا شد: آخه دكتر شما چرا اصرار داريد بريم خارج؟ مگه همين جا امكان مداوا نيست؟
دكتر احدى نگاهى به حسين انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ اين آلمانى ها و انگليسى ها تسليحات شيميايى به عراق فروختن، براى همين خودشون داروهاى پيشرفته اى دارن كه از پيشرفت بيمارى جلوگيرى مى كنه. حالا كه هر دوتون دوست هستيد بهترين موقعيته كه از طريق بنياد جانبازان اقدام كنيد و بريد. به هرحال آدم نبايد دست رو دست بذاره و منتظر معجزه بمونه... نه؟
و با قدمهايى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه كردم كه مات و گيج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درک مى كردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:
- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شديم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با ديدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من كه خيلى خوشحالم.
بعد رو به حسين كرد و گفت: حسين، همين الان دو سجده شكر به جا آوردم...
حسين متعجب نگاهش كرد: چرا؟
على سر به زير انداخت. صدايش به سختى شنيده مى شد:
- از خدا پنهان نيست بذار از تو هم پنهان نباشه، من هميشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى كه تو ماسكتو روى صورت من زدى تا همين امروز، اين احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى كردم كه چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بيمارستان، گريه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم كه وجود ناچيز من باعث اين همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش كابوس مى ديدم. اما حالا خدا رو شكر مى كنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصيبت تو گرفتار شدم...
صداى على در اثر گريه بريده بريده و منقطع شده بود: حسين به روح رضا كه برام خيلى عزيز بود، خيلى خوشحالم. حالا كه منهم شيميايى هستم اين احساس در من كمتر شده... اگه اون روز ماسكم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع كرده بودم... اگه...
على به گريه افتاد و حسين جلو رفت و بغلش كرد. بى اختيار اشک مى ريختم و نمى توانستم خودم را كنترل كنم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁