🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_یکم
یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان میآمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود.
وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت:
– میتونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی.
ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن.
البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت:
– توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانیام چه میکردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است.
از طرفی دلم هم برایش خیلی تنگ شده بود.
وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری میدادم که حتما از طرف خانوادهاش تحت فشاراست.
وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشیاش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد.
اینجا نمیشد حرف بزنیم.
گوشیام را برداشتم و نوشتم:
–سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم.
از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم.
وقتی مکالمهاش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشیاش.
کارهایش نگران ترم می کرد.
دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد.
سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟
با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟
فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف میزدیم. مطمئن بودم ناراحتیاش به من مربوط میشود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمیتوانستم صبر کنم.
به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند.
همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت.
سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند.
گوشیاش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند.
کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد.
سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست.
با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت.
آرام جواب سلامش را دادم و گفتم:
– می خوام باهاتون حرف بزنم.
با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت:
– الان که کلاس...
حرفش را بریدم و جدی گفتم:
–اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم.
کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم.
بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم.
– لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید.
نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت:
– باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت:
– مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم.
از لبخندش جان گرفتم و گفتم:
–اینم یه دلیل دیگه.
چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم.
کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلتهای بد دیگران برایمان کم رنگتر شود.
با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم.
–ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد
با فاصله کنارم نشست.
سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید.
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت:
– من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید.
ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید...
از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم:میشه زودتر بگید چی شده؟راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه.برادرم تقریبا تو جریان بود.ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه چیز رو موبه مو تعریف کرد.
🍁 به قلملیلافتحیپور🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_یکم
نفسم از خبری که شنیده بودم،بند آمده بود. آهسته گفتم:
- آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدی در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟
حسین فوری گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است. غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!
پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟
- لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردی.
- حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوری باهاشون آشنا شدی؟
حسین خندید و گفت:همه چی همینطوری پیش اومد.برای بستری کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم. دستت بدجوری شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت. بیهوش بودی و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاری ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد. مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام!
بعد زد زیر خنده، فوری گفتم:خوب هستی. خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودی شاید می مردم.
بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟
- این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست. حالا که اینطوری باهات آشنا شدن خیلی خوب شد. بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم. باید اول سهیل سروسامون بگیره...برای تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدی!
حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادی؟
خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم.
وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم. از جهاتی بد نشده بود. حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاری است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم. صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم. در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند. پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت. تمام مدت مثل طلبکارها گوشه ای ایستاد و حرفی نزد. اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود. می دانستم که برای گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند. برای همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد. پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود. مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم. بنابراین رضایت نداد.
دانشگاه تق و لق بود و به روزهای عید نزدیک می شدیم. اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزی بود.بوی عید در فضا پخش می شد. درختان لخت و شاخه های بی قواره کم کم به سبزی می زدند. مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند. بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترک شان بروند. سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد. وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود. تقریبا دو هفته در بیمارستان بستری بودم. مهره های کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت. حسین هم ترم آخرش بود و برای پروژه اش مشغول جمع آوری مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁