🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_نود_و_چهارم
بالاخره روز موعودفرا رسیدو برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم.
خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم.
مادرگفت:
– تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه.
ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدند، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه.
وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم:
–مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری.
مادرم لبخندی زدو گفت:
–خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی...
خنده ایی کردم و گفتم:
–پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری...
مادرم در صورتم براق شدو گفت:
– بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا...
ترسیدم مادرم حس های زنانه اش شعله ور بشود و مادر شوهر گری دربیاورد و آنجاحرفی بزندکه نباید.
پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم:
–اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست.
جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد.
یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت:
–واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه.
آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود.
وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشیاش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت:
–بفرمایید.
وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود.
خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود.
راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم وسلام کردم. جواب دادو گفت:
–چقدر قشنگه، ممنونم.
با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم.
بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شدو در گوشم گفت:
– وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردند.
راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبه روی مادرم نشست.
خم شدم و نزدیک گوشش گفتم:
–مثل این که من نامحرمما.
یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد.
مادر با تعجب نگاهم کردو چیزی نگفت.
راحیل بلند شدو رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید:
– دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟
ــ نه فعلا.
بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگیشان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت:
– اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زدو گفت:
– راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شماو مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
–به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت.
–ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بودو با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود.
وقتی سکوت من را دید، روبه مادرم کردو گفت:
–درسته حاج خانم؟
مادرم که اصلا انتظارش را نداشت، کمی خودش را جمع و جور کردولبخند زورکی زدو گفت:
–ماشالا دختر شمام خانم و زیبا هستن، به نظر من که خیلی به هم میان.
ــ مادر راحیل نفسش رو بیرون دادوگفت:
–منظورم این چیزا نیست...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان 💗
#قسمت_نود_و_چهارم
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
ــ من برم کمیلو بیدار کنم
ــ میخوای کیو بیدا کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد.
***
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم
ــ خوش اومدی عزیز دلم
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش
ــ دیونه
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باش...
کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه من هستم
سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_نود_و_چهارم
نازي،زن قد بلند و باريک اندامي بود، پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گيرايي داشت. برخلاف انتظار من،تيپ و لباسش عادي و خوب بود.رموهايش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همين گيرايي چهره و قيافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر ميکرد. نازي خانم،با ديدن من، صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت:
- واي مهناز جون،اصلا بهت نمياد دختري به اين خانمي و خوشگلي داشته باشي!
بعد رو به من گفت:مهتاب جون! چقدر بزرگ و ناز شدي،عزيزم! اين هم پسر من کوروش!
زير لب سلامي کردم و روي يکي از مبلها نشستم. مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن، من و کوروش هردو به گل هاي قالي خيره شده بوديم. بعد از چند دقيقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون، عزيزم بيا جاتو با من عوض کن،درست نمي فهمم مادرت چي ميگه!
بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم. بعد از چند دقيقه،کوروش سکوت را شکست.
- شما الان مشغول تحصيل هستيد؟
سري تکان دادم:بله!
- چه رشته اي مي خونيد؟
- کامپيوتر.
کوروش با هيجان واقعي گفت:چه خوب!کامپيوتر الان تو تمام دنيا طرفدار داره.
به سردي گفتم:ولي من به بقيه دنيا کاري ندارم.
کوروش با خنده پرسيد:يعني دوست نداريد از ايران خارج بشيد؟
قاطعانه گفتم:نه خير،اصلا دوست ندارم.
خودم مي دانستم خيلي سرد و رسمي جواب مي دهم،اما دست خودم نبود. با اينکه کوروش پسر خوب و مودبي به نظر مي رسيد، دلم مي خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بيايد. اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بيشتر نظرش را جلب کرده بود.
سر ميز شام،نازي با خنده گفت:
- خوب،مهتاب جون کي بياييم براي شيريني خوردن؟
با تعجب گفتم:شيريني؟...
نازي خنديد و خطاب به مادرم گفت:مهناز،اين دخترت که اصلا تو باغ نيست!
مادرم ناچارا خنديد و چشن غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،اين بچه ها وقتي نخوان بفهمن ،خودشون رو ميزنن به کوچه علي چپ!
پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرماييد،غذا سرد ميشه. راستي شما الان مشغول چه کاري هستيد؟
کوروش با ادب کفگيري برنج در بشقابش کشيد و گفت:
- راستش من تا به حال که درس مي خوندم. رشته من تقريبا اينجا معني تبليغات و بازاريابي را تواما مي دهد. در مدت دانشجويي کار نيمه وقت هم داشتم، يک آپارتمان کوچک و يک ماشين قراضه هم دارم.
نازي خانم با تغير گفت: وا کوروش، مادر! يعني چي؟...نه آقاي مجد، بچه ام وضعش خوبه، بي خود ميگه!
کوروش خيلي جدي گفت:نه مادر، من اهل دروغ و چاخان نيستم، مثل يعضي ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن، وقتي ازشون مي پرسن ميگن خونه عالي و ماشين آنچناني دارم، تو دانشگاه هاروارد هم درس ميدم. من اهل چاخان نيستم!
همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسين چيزي نمي ديدم. عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظي کردند. در آخرين لحظه کوروش با خنده به من گفت:
- خوب مهتاب خانم، خيلي از ديدنتون خوشحال شدم، اگه يک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنين!
با بدجنسي گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ داريد؟
همه خنديدند،ولي مي ديدم که مادرم حرص مي خورد،تا نازي و پسرش بيرون رفتند، داداش بلند شد: دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کرديم که زن اين بدبخت بشي!...با اين سن و سال عقلت نمي رسه با مهمون بايد با ادب و تربيت برخورد کني، نمي خواي شوهر کني بعدا با ادب و احترام جواب رد ميدي،نه اينکه با بي ادبي و حاضر جوابي،مردم رو از خودت برنجوني!!
مادرم غر مي زد من بي حرف، در افکار خودم غرق بودم.
صبح شنبه،خودم به تنهايي به طرف دانشگاه راه افتادم.ليلا نيامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بين کلاس رفت،قرار بود دايي اش از خارج بيايد و مي خواست به خانه مادربزرگش برود. بي حواس به تخته خيره ماندم. استاد داشت مدارات((مستر اسليو)) را تدريس مي کرد و پاي تخته شرح مي داد، من اما در افکارم غرق بودم. حسين را هم رنجانده بودم، چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم. وقتي به خود آمدم،کلاس تقريبا خالي شده بود. بي حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.
شروين با چند نفر،در راهرو ايستاده بود،سعي کردم از گوشه ديوار بروم بلکه مرا نبيند،اما تا نزديکشان رسيدم با صداي بلندي گفت:
- به به !خانم فداکار!اسطوره ايثار و مجسمه محبت!والله تو اين دوره و زمونه زندگي با يک جانباز خيلي سخته، همش سختي،فقر،نداري،مريضي... خانم از کاخ به کوخ مي روند،شوخي نيست!
انقدر از حرفهايش حرصم گرفت که بي اختيار و با انزجار گفتم:
- خفه شو!
و در کمال تعجب، خفه شد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁