eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
400 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 رفتم سمت آشپز خونه روی صندلی نشستم - گوش میدم مامان: چند وقتی میشه که حاج مصطفی تو رو واسه پسرش خواستگاری کرده ،،بابات هم هر دفعه به بهونه های مختلف جواب منفی میداد بهشون ،،تا اینکه موضوع رضا پیش اومد ،،بابات هم قبول کرد بیان - مامان جان.. نظر من مهم نیست؟ ،خودتون میبرین و میدوزین ،من آدم نیستم توی این خونه مامان: آیه جان ،فقط یه صحبته ،بزار بیان اگه خوشت نیومد ما حرفی نمیزنیم بلند شدم رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: آیه کاری نکنی امشب بابات شرمنده بشه هااا - مامان من امشب نه چایی میارم نه چیز دیگه ای ،الان گفتم بهتون که باز نگین چرا نگفتی مامان : باشه نیار ،به سارا میگم بیاره امیر سرشو از پتو بیرون آورد: چرا زن من بیاره ،مگه خواستگاری اونه مامان: وااااییی دیونه شدم از دست شما ،اصلا خودم میارم خوبه؟ امیر خندید و گفت: عع مامان زشته از سن و سال شما دیگه گذشته لبخندی زدمو رفتم توی اتاقم روی صندلی کنار میزم نشستم عصبانی بودم از دست بابا شروع کردم به ریخت و پاش کردن اتاقم گفتم حتما امشب اگه این پسره بیاد اتاقمو ببینه حتما پشیمون میشه و میره بعد از ریخت و پاش کردن اتاقم روی تخت دراز کشیدمو مشغول کتاب خوندن شدم امیر وارد اتاقم شد با دیدن اتاق به هم ریخته ام یه سوتی کشید امیر: آیه جان شوهر نمیخوای بکنی نکن ،چرا حالا شلختگیتو میخوای به رخ پسر مردم بکشی با صدای بلند خندیدمو گفتم ،من همینم که هستم امیر: اومدم بگم با سارا میخوایم بریم گلزار ،تو هم میای با خوشحالی از جام پریدمو گفتم: اره اره میام امیر: پس زود حاضر شو - چشم 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت: - حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد. همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم. اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت. - به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟ علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید: - وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما! با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم. - حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟ با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم. - راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه. خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه. در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید: - یا حسین! همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید. - مادرم اینا الان چطورن؟ با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود. در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کردم. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁