💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_هفتاد_ودوم
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا...
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_هفتاد_ودوم
بابا هم با شنیدن صدای گریه ام از اتاق بیرون اومد با دیدن بابا ،رفتم سمتش و بغلش کردم ،چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن نفسهاتون
امیر: بابا خسته شدیم از بس گریه کردیم ،آیه برو یه دوش بگیر بوی خاک و خل میدی
با حرف امیر همه خندیدیم و منم رفتم حمام یه دوش گرفتم
ولباسامو عوض کردمو رفتم سمت پذیرایی
کنار بابا نشستم
امیر هم اومد نزدیکم گونه مو بوسید وگفت: حالا خوش بو شدی
لبخند زدمو چیزی نگفتم
سارا: آیه پاشو بریم سفره ناهارو بزاریم
- چشم
بلند شدمو با کمک سارا و امیر سفره رو گذاشتیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از خوردن ناهار ظرفا رو جمع کردیم و با سارا مشغول شستن ظرفا شدیم
سارا: آیه یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
- در باره چیه؟
سارا: رضا
( با شنیدن اسم رضا تپش قلب گرفتم )
- رضا چی شده ؟ اتفاقی افتاده براش؟ عمو حرفی زده بهش ؟
سارا: نه
- پس چی شده ،بگو ،جونم به لبم رسید
سارا: امشب عقدشه
( باشنیدن این حرف ،لیوان از دستم افتاد روی زمین و هزار تیکه شد ، مامان و امیر هم با شنیدن صدای شکستنی وارد آشپز خونه شدن)
امیر: چی شده ؟
سارا: به خدا من منظوری نداشتم ،نمیدونستم اینجوری میشه
مامان: تکون نخورین ،الان جمع میکنم
امیر: سارا،چی گفتی بهش
سارا حالا که از ترس صدای بلند امیر اشک میریخت گفت: به خدا فک نمیکردم با شنیدن خبر ازدواج رضا اینجوری کنه
عصبانیت و تو چهره امیر و دیدم
از آشپز خونه رفتم بیرون
رفتم سمت اتاقم
روی تختم نشستم
باورم نمیشد چیزی را که شنیدم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte