💗#پـلاک_پنهـــان💗
#قسمت_هفتاد_و_سوم
سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد.
ــ سلام قربان
ــ سلام
ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نه لازم نیست
کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته،نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن
شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا
دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند .
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید.
سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟
سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو
سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد،توروخدا ولش کنی آقا کمیل
کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،
میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی
کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.
کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی
سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت:
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن
کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار
سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..
با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشید میکشمتون
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_هفتاد_و_سوم
توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون : سارا جان این میوه ها رو بگیر پوست بکن با اقا امیر بخورین ( منم میوه ها رو گرفتم ،پوست کردم ،داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر )
- بفرما امیر آقا (امیر یه نگاهی به من کرد ،لبخند زد) : خیلی ممنون ( اه ،بلاخره خنده اش هم دیدم من): نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم
من تو ماشین خوابم برد
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم - (چشمامو باز کردم وایییی خاک بر سرم، کی سرم و گذاشتم رو شونه اش)-
- ببخشید اصلا حواسم نبود
امیر : اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان ؟
امیر: رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم
- آها ،باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت۸ رسیدیم مشهد
اول رفتیم هتل ،ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،بابا دوتا اتاق گرفت
کنار هم!
یکی از کلیدارو داد به امیر
بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم ( واااییی ،فک کردم منو مریم جون باهم باشیم ،چه جوری یه هفته ...)
وارد اتاق شدیم ،اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود ،دو تا تخت تک نفره داشت کنار هم
منو امیر به همدیگه نگاه کردیم
من رفتم یه تخت و گذاشتم یه سمت دیوار یه تختم گذاشتم سمت دیگه که بتونیم راحت بخوابیم - حالا میتونین بیاین اینجا استراحت کنین
امیر : خیلی ممنونم دلم میخواست برم حمام ولی نمیتونستم ،منتظر شدم امیر بخوابه
وقتی خوابید ،سریع رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه بلوز خردلی با یه شلوار سفید پوشیدم
موهامو هم باز گذاشتم تا خشک بشه
رفتم دراز کشیدم یه دفعه دیدم امیر بیدار شد رفت حمام ( مگه خواب نبود؟)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_هفتاد_و_سوم
امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف.
مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر
شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو
خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعلا یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن. نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟
خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
***
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود.شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم.داشت 25 سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم! از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم!
بالآخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زهرا خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند
کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد.
پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج سکه زهرا گفته بودمهریه اش سال تولدش است 135سکه! گفته بود ابجد نام زهرا
بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر
دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود. عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق.
حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد: شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاجرضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان بله گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم
نزدیک زهرا میشوم محکم گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند
گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم. صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید: ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهرشوهر
با تعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است.
میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. با رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادی کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ً ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزو تیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم برای یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم، یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهای خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیر کنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم. بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو در محورهای مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتری خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم برای هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزی حسابی داشت و ما زیادی احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درک نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم، دیدن مرگ برایمان عادی می شد. خصوصا ً اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه ای از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. بعد از گذشت تقریبا ً هشت ماه، به ما مرخصی دادند. چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا ً با زور راضی مان کردند، برویم. آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه های شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم. اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صدای عادی تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش در آمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادی با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگری که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاک یکسان شده بود و در شعله های آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوری داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاری بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صدای ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه ای حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادی دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روی آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم:
- علی... علی، رضا کو؟
در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روی سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزار سوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روی زمین افتاده، رضاست.
صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا...
علی هق هق می کرد و سر رضا را روی پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روی صورت رضا خم شدم. صدای خرخری از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون های روی صورتش را پاک کردم. صورت جوان و شادابش تکه ای گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیای. من جواب مادرتو چی بدم؟
لحظه ای انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:
- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁