💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_نهم
سرم را تكان دادم ، ادامه داد : به خدا قسم دست خودم نبود. از دستم ناراحت نباش هر تصميمي تو بگيري من گردن مي گذارم. بگو برو مي رم بگو بمير ميميرم بگو نيا نمي آم . هرچي تو بگي مهتاب به خدا به همه مقدسات قسم من پسر هيز و هوس بازي نيستم. تا حالا هم چنين اتفاقي برام نيفتاده بود...
بعد ساكت شد و پس از چند لحظه گفت : تا به حال كسي روتو زندگي ام به اين اندازه دوست نداشتم.
در خيابان خلوتي ايستادم . ساكت به روبرو خيره شدم. صداي حسين بلند شد :
- مي دونم خيلي جسارت كردم ولي ممكنه يه چيزي بگي .... دارم ديوونه مي شم.
در سكوت نگاهش كردم . ريش و سبيلش به قيافه معصومش ابهتي مردانه بخشيده بود. چشمهايش پر از تمنا بودند. آهسته گفتم : حالا بايد چه كار كنيم؟
حسين سري تكان داد و گفت : به خدا نميدونم مي توني همه چيز رو فراموش كني منهم سعي خودم رو مي كنم. من مي دونم لايق تو نيستم در حد تو نيستم. كاش كور شده بودم وتو رو نمي ديدم. كاش پايم قلم شده بود سر كلاس نمي آمدم. كاش حداقل تو اين دفتر لعنتي رو نمي خوندي.
بدون فكر به سرعت گفتم : خيلي دلم مي خواست سر رسيد امسالتو تو ماشين جا مي ذاشتي ....
حسين لحظه اي درنگ كرد بعد كيفش را باز كرد و دفتري با جلد قهوه اي را به طرفم گرفت . پرسشگر نگاهش كردم گفت : مال امسال است.
دفتر را گرفتم و روي صندلي عقب گذاشتم .پرسيدم :
- آقاي موسوي متوجه شد ؟
حسين خنديد و گفت : تو خيلي بلايي آنقدر خوب نقش بازي كردي يك آن باورم شد راست مي گي.
خنديدم و گفتم : خوب ما اينيم ديگه.
ماشين را روشن كردم و راه افتادم .حسين با صدايي آرام گفت :
- هيچوقت فكر نمي كردم اسير دختري با مشخصات تو بشم. هميشه فكرمي كردم زن منتخب من محجبه و از خانواده اي مذهبي باشد. دختري كه بعد از ديپلم گرفتن در خانه مانده باشد. چه جوري بگم ....
با بي رحمي گفتم : امل بگو و راحتم كن. مگه من بي حجاب و بي بند وبار هستم ؟
حسين فوري گفت : نه نه منظورم اين نبود ولي تو خيلي با آن كاراكتر فرق دري تو آزادي داري همه كار مي كني همه جا مي ري ....
به ميان حرفش پريدم و گفتم : نه من هم هر جايي نمي رم و هركاري نميكنم. درسته آزادي بهم دادن اما هيچوقت سوء استفاده نكردم.
در ضمن تا قبل از اينكه دانشگاه قبول بشم پدر و برادرم مثل عقاب مواظبم بودن براي مدرسه رفتن و برگشتن سرويس داشتم. حالا كه در دانشگاه قبول شده ام كمي آزادترم گذاشته اند.
حسين با خنده گفت: چقدر زود به خودت ميگيري منظور من اين نيست كه تو دختر بدي هستي ... اصلا ولش كن.
چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم . بعد از مدتي بيه دف در خيابانها پرسه زدن حسين گفت : مهتاب نگه دار من ديگه باد برم.
- كجا ؟
- خونه خسته هستم.
پرسيدم : خونه ات كجاست ؟ بذار برسونمت.
نگاهم كرد و گفت : خيلي خوب اتفاقا بد نيست بياي محل زندگي منو ببيني...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁