💚بسم رب المهدی💚
#داستان_اعتقادی_عاشقانه_مذهبی
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#پارت_بیست_ویکم
#گیر_دادن_خانواده_درمورد_مسلمان_شدن
⚪️یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم:{ فکر کردی شوخیه؟! فکر کردی اسلام آوردن فقط یه شهادتین بود و تمام شد و رفت؟! باید همهء این شرایط را تحمل کنی..... }
👒 حدودا دو ماهی از اسلام آوردن گذشته بود! و بخاطر بیکاری و نداشتن درآمد، نمی توانستم غذای خوب بخورم و حسابی مریض شده بودم. پدرم و مادرم وقتی فهمیدند مریضم، گفتند:(به شهر خودمان برگرد) وقتی به خانهء خودمان برگشتم، کلاه سرم گذاشته بودم! برای اینکه دیگر پلیس ها مزاحمم نشوند! و سرم هم پوشیده باشد، این راه بهتری بود!
💠 خانواده ام تا مرا دیدند، پرسیدند:{این کلاه برای چیست؟! } و سر صحبت باز شد! گفتم:[من مسلمان شده ام و این برای حجاب است!] گفتند:{یعنی چه مسلمان شده ای؟!}
گفتم:[دینم را عوض کرده ام! سبک زندگی ام عوض شده!] گفتند:{ تو دیوانه شده ای؟! عقلت را از دست داده ای؟! این لباس مسخره را دربیاور! اگر کسی اینجوری ببیندت آبرو حیثیتمان میرود.} بهشان گفتم:[این فقط یکی از تعییراتم است، من دیگر گوشت خوک و شراب هم نمیخورم.]
گفتند:{پس خودت باید برای خودت غذا درست کنی!!}
🥘🍱🍜 من هم با کمال میل قبول کردم. چاشنی خیلی از غذاهای ژاپنی، شراب است! غذا با شراب پخته میشود! بعد از پخت غذا هم اصلا معلوم نیست با شراب پخته شده!! برای همین نمی توانستم از همان غذایی که خانواده می خوردند بخورم. معلوم نبود در پختش از شراب استفاده شده یا نه؟!
🐠بعضی از غذاها با ماهی هایی پخته میشد که در اسلام خوردنش حرام بود. از آن به بعد برای خودم جداگانه غذا درست میکردم.
🥗🥒🥕🌽مشکل غذا فقط به اینجا ختم نمیشد! گوشت های آنجا ذبح شرعی نبود. توی شهرمان هم جایی نبود که گوشت حلال بفروشد. بخاطر همین درآن شش هفت سالی که آنجا بودم گیاه خوار شدم.
🌙⭐️🌙 بعد از چند وقت ماه رمضان رسید و باید روزه میگرفتم. مادرم از دستم حرص میخورد که چرا غذا نمیخوری؟! میگفت:{اینجوری بد نت ضعیف میشود!} برایم غذا و آب می آورد و اصرار میکرد بخورم، ولی قبول نمی کردم! میگفتم:(دستور خداست! که از سحر تا غروب آفتاب چیزی نخورم!) غیر از خانواده هرکس در ماه رمضان چیزی بهم تعارف میکرد بهشان میگفتم:{رژیمم} نمیگفتم:{روزه میگیرم} می دانستم اگر بگویم روزه میگیرم باورش برایشان سخت خواهد بود! به شوخی می گفتند:{میخواهی خوش هیکل شوی؟! } میگفتم:{آره}
🏘با اینکه شهرمان کوچک بود، ولی کسی از همسایه ها از مسلمان شدنم خبردار نشد. مادرم چیزی بهشان نمی گفت! خودم هم خیلی از خانه بیرون نمیرفتم که توی دید نباشم.
📿❤️📿 برای نماز خواندن میرفتم توی اتاق و در را روی خودم می بستم! میخواستم کسی متوجه نشود. میترسیدم با دیدن نماز خواندنم کنجکاو شوند و سوالاتی در مورد اسلام بپرسند! من هم تازه مسلمان شده بودم و هنوز چیز زیادی از اسلام نمیدانستم. میترسیدم نتوانم سوالات شان را جواب دهم.
👻👺یکبار وقتی داشتم نماز میخواندم، مادرم در را باز کرد و آمد داخل. چند تکه نمک آورده بود و دوربر سجاده ام گذاشتشان. بودایی ها اعتقاد دارند که نمک جن و شیطان را از انسان دور میکند! مادرم فکرمیکرد اسلام آوردن من کار شیطان است! فکر میکرد جن رفته توی جلدم!
😔اینکه اطرافیانم تغییراتم را درک نمیکردند! و باور نمی کردند! من از روی منطق و تحقیق اسلام را پذیرفته ام. و چنین واکنش های مسخره ای نشان می دادند! عذاب آور بود! وقتی پدر وما در خودت درکت نمیکنند، دیگر چه توقع از بقیه!
💖❤️ ولی اینها همه در برابر چیزی که به دست آورده بودم، اهمیتی نداشت. من دیگر برای زندگی کردنم هدف داشتم، برنامه داشتم! چیزی که قبلا نداشتم! همین بهم روحیه میداد!
به خودم میگفتم:{محکم باش آتسوکو♡ کم نیاور.... خم نشو! خدا تو را می بیند♡خدا از تو حمایت میکند♡پس مقاومت کن♡خدا یاری ات میکند♡}
___________________________________________________________________________________________
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید.......❤️
💎ادامه دارد......💎
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست❌
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte