💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_سی_ام
#پیشنهادی_که_انتظارش_را_نداشتم!
🔍به محض این که از سر کار بر می گشتم مطالعات و تحقیقاتم را شروع می کردم. می نشستم پشت کامپیوتر و جستجو می کردم. سایت ها را بالا پایین میکردم. چت روم ها را زیر و رو می کردم. دنبال مسلمانی که بتوانم سوال هایم را ازش بپرسم.
👩🏻💻یک روز در یکی از چت روم های اسلامی که برای پرسیدن سوال هایم عضوش شده بودم. کسی نوشت:{دختر شیعه داریم؟! } من تازه شیعه شده بودم و از پیدا کردن یک شیعه دیگر ذوق زده شدم و گفتم:[آره من هستم] از همانجا بود که ارتباط من و محسن کلید خورد.
😌خیلی خوشحال بودم. مرد شیعه ای را پیدا کرده بودم،که سوالاتم را خیلی خوب جواب میداد. طلبه نبود، ولی اطلاعات خوبی درباره شیعه داشت و به زبان انگلیسی هم مسلط بود. هر روز سوالاتم را با دقت می خواند و با حوصله تک تک شان را جواب می داد. چند وقتی تمام سوالاتم را از او می پرسیدم. هر سوالی برایم پیش میآمد به او پیام می دادم.
😔به مرور احساس کردم، به کسی نیاز دارم که درباره ی مشکلاتم بیشتر با او گفتگو کنم. از خانواده ام می گفتم و از مشکلاتی که داشتم. از سختی مسلمان بودن در ژاپن و از بی حرمتی هایی که به خاطر مسلمان بودن به من می شد.
💍تا اینکه یک روز در ادامه جوابی که به سوالم داده بود، نوشت:{ میدانی می خواهم با تو ازدواج کنم؟! } تا این جمله را خواندم از تعجب دهانم باز ماند! یک لحظه بهم برخورد. ناراحت شدم:/ با خودم گفتم:[ این مرد دیوانه است! به غیر از یک عکس شناسنامه ای که روی پروفایل مان بود، نه او من را دیده بود؛ و نه من او را دیده بودم و حالا داشت از من خواستگاری میکرد!!]
🔴اصلا تقصیر من است که برایش دردودل کرده ام. و کمی از خودم گفتم. بیهوده نبود که [اسلام تاکید داشت زن و مرد حریم شخصی و عاطفه شان را از بقیه دور نگه دارند و نگذارند هر کسی وارد حریم عاطفی شان شود.] چت روم را بستم و کامپیوتر را خاموش کردم.
😭رفتم روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن. هی از خودم میپرسیدم: {چرا اینجوری شد؟! چرا این حرف را زد؟! خجالت نکشید؟! او که من را ندیده چه جوری از من خوشش آمده؟! اصلاً مگر میشود کسی را ندیده عاشق شد؟! و با او ازدواج کرد؟؟؟!} هی این سوالات را توی ذهنم مرور میکردم و بیشتر گریهام میگرفت، که یکهو...
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte