﷽
🍁رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_هفتم
علی علی ببین هستیا داره صحبت میکنه ببینش؟!
-ای جونم عزیزم😍 ماشاالله
چرخ ویلچرش♿️ و چرخوند و رفت تو اتاق. نمیدونم چش شده بود تو این یک ماهی که مرخص شده بود با دیدن خنده و شیرین بازیای هستیا ذوق نمیکرد..!!😔
تق تق تق
-اجازه هست اقا⁉️
بفرما ملکه خانم
الهی فدای اون ملکه گفتنت بشم
- علی....
جونم
- چیشده ؟! چرا با دیدن هستیا ذوق نمیکنی؟
- چیزی نیس خانومم یکم ناخوش احوال بودم اومدم استراحت کنم🛌
- اهان منم که گوشای بلند مخملی دارم؟ اره؟
خندید و گفت:
نمی دونم شاید
ااا لوس😧
هههه ای جونم قیافشو ببین چقدر حرص میخوره؟!😠
- اگه تو منو با کارات حرص ندادی ؟! حالا ببین کی گفتم؟!
خندید و گفت:
خانم خانما بگذریم از اینا مگه شما قصد جمکران نکره بودید⁉️
- اره ولی....!
ولی چی ؟
- آدم که از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه دیگه عمرا بزارم با ماشین جایی بریم...
- ای بابا حالا مگه چیشده قیافشو حالا که متاسفانه زنده موندم و باید شمارو تحمل کنم😭
- علیییی واقعا که، اصلا منو باش دارم با کی حرف میزنم.! اههه
به نشونه قهر روم و برگردونم و رفتم سمت در که گفت:
خب حالا ملکه خانم قهر نکن حوصله ناز کشیدن ندارم‼️
پرو پرو گفتم
- وظیفته بکشی😏
دستی دور کمرم گرد شد و گفت :
معلومه ناز شما کشیدن داره بیا بشین میبینی نمیتونم دنبالت بزارم....
رومو برگردونم با حرفش اشک تو چشمام جمع شد😢 نکنه علی واسه عشق من به بچه با دیدن هستیا ناراحت میشه؟! وای خدای من.....
-علی
جونم
- جون نرجس بگو چرا با دیدن هستیا بهم میریزی⁉️
نرجسی خواهشا تموم کن بحثتو من چیزیم نیس.
- باش پس دیگه جون منم واست مهم نیس؟!
بسه نرجس خوب میدونی چقدر واسم مهمی و جونت واسم عزیزه پس لطفا تمومش کن....
😢
سرمو پایین انداختم و رفتم پایین.
...............
چند روزی میشد جز سلام حرف دیگهای باهاش نمیزدم با اینکه از درون داغون میشدم ولی مجبور بودنم. بدون جشن عروسی و لباس عروس👰 رفته بودم سر خونه زندگیم. علی قول داده بود اگه پاهاش خوب بشه جشن عروسی بگیریم.
تو مدتی که علی تو کما بود دانشگاهمو هم ول کرده بودم. یه ترم بیشتر نمونده بود.ثبت نام کرده بودم تا تو خونه تنها نباشم علی هم صبحها باباش میمومد و میبردتش شرکتش اونجا کار حسابداری میکرد.✍
...............
ظرف غذارو برداشتم ببرم بشورم که دستمو کشید و گفت:
ملکه بشین کارت دارم‼️
فدای ملکه گفتنت چقدر تو این مدت دلم تنگ شده بود قهر بودیم.
- منتظرما
نرجسی من بهتر از هرکسی میدونم تو چقدر عاشق😍 بچهای، میدونم مثل همه دخترا دوست داشتی لباس عروس بپوشی و جشن بگیری ولی با اون اتفاق و وضع الان من ؛ بی حاشیه میگم تو میتونی دوباره ازدواج کنی خانومی خوشبخت بشی ، بچه بیاری و...
😓
🍁نویسنـــــده بانو
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_هشتم
بغض گلوم و گرفته بود
-بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️
اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت:
باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علیام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنتهامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊
- علی
جون علی!
- حال من با بودنت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟!
- از اقا شفا میخوام شفای عشقم😢
- آقا رو به جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️
سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم :
اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃
گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفای مریض )))
دخترم نرجس پاشو عزیزم...
از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️
مادر علی متعجب نگاهم میکرد. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭
بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی...
تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭
با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت:
ااا اومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علی تو نمیتونی راه بری؟
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_نهم
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه⁉️
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم😳
- شماها چتونه من رفتم، بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو♿️ بچرخونه که....
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده⁉️
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت😁
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیار بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.
سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یه بار تلاش کن‼️
میدونستم رو قسم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد 🤲
...........
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من و باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد.🍃👌
خدا جواب خواهشم و داد.....
خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.🙏
............
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفنمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکهام هستم.😍😊
............
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.🎊🎉😍
..........
عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلمو سر کردم و رفتم دم در. علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشگل خانومم بگم⁉️
- مسخرم میکنی نه؟!
- نه جون خودم خیلی خشگل شدی نرجسی😍
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزادهها شدی!
- اوه اوه نمردم و خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده
آتلیهام نرفتیم....
اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅
🍁نویسنـــــده بانو🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[بی خبر از تو ام
ای با خبر از حاݪ من و ما...💔]
#امام_زمان💚
#الّلٰهُمَ_عَجّل_لِوَلیکَ_اَلْفَرَج
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا
کلیپ: سخنان گوهر باد استاد عالم ربانی آیت الله حق شناس
موضوع: آثار نماز شب
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
«قرار عاشقی...🕛⃟♥️»
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨⃟
ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃⃟
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫⃟
ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱⃟
ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏⃟
ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃⃟
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃⃟
ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫⃟
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾⃟
ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨⃟
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨⃟
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿⃟
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸⃟
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀⃟
ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨⃟
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘️⃟
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻⃟
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨⃟
ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞⃟⃟💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨⃟
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻⃟
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸⃟
َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃⃟💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺⃟
«الـتماسدعا🤲❤️»
#اللّٰهمَ_عجِّل_لِوَلیِکَ_الْفَرَج 🤲🏻🌿
✨﷽✨
🔴سخن عزراییل_بسیار تکان دهنده...
✍مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب “داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده اند که خلاصه آن چنین است:
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.
نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
📚داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰
🔴پنج کار موجب دور شدن شیطان میشود
✍ حضرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : آیا شما را از چیزى خبر ندهم كه اگر به آن عمل كنید، شیطان از شما دور شود ، چندان كه مشرق از مغرب دور است ؟ عرض كردند : بله . فرمودند :
1⃣ روزه روى شیطان را سیاه مى كند
2⃣ صدقه پشت او را مى شكند
3⃣ دوست داشتن براى خدا
4⃣ همیارى در كار نیك، ریشه او را میكَند
5⃣ و استغفار شاهرگش را مى زند
📚 میراث حدیث شیعه ، ج ۲ ، ص ۲۰
💠
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_دهم
هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچهها تا بیرون باغ میرسید. واسه صرفه جویی، مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم قرار نبود تو زندگیمون اسراف کنیم. علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....😘
خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد. خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.🍃
...............
اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
- علی جونم
- ممنونم ازت
واسه چی⁉️⁉️
- واسه بودنت، اینکه هستی و هوام و داری یه دنیا میارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمیخوام واقعا خوشبختم.
اااا ببین چرا دروغ میگی؟
- 😐من کی دروغ گفتم!؟
یعنی تو از خدا بچه نمیخوای؟!
- 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده .
..................
علی بدو دیگه دیرم شد. روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکم و میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
- اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدم و رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومی برو دیرت نشه.
چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. میخواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتم و.....
..............
- خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
- جونم اقایی چی شده؟!
بفرما مبارکه؟!
-این چیه؟!
شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟
- جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟!
ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- وای خدایا شکرت عاشقتممم😍😍
...............
علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل.
- سلام خانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختم عزیزم بفرما
- معرفی میکنم اقا علی همسرم
سلام خوش امدید ممنونم
علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!😉
- ااا علی باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ✋
- علی یارت عشقم مراقب خودت باش.
.............
خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچهها دوست داشتم مشکلاتشون و حل کنم و از کارم لذت میبرم. تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد.....
اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشم و بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_یازدهم
مثبته‼️‼️
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیهات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوهها که تموم شد رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون⁉️
علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شبهای خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفتهای شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد.
سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه⁉️
- مگه فرقیام میکنه!؟
- نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم.
دکتر بعد یه بررسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅
- ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه.
مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگفت:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️
مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره⁉️
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#عشق_که_در_نمیزند...🍁
#قسمت_دوازدهم
همه چیز طبق مرادم بود تا اینکه دوهفته مانده بود به دنیا اومدن شاهزاده کوچولومون که یه روز دیدم علی شاد وخوشحال با یه دسته گل وشیرینی اومد خونه...
+ملکه..ملکه کجایی؟😍
_سلام چیه چته چخبره؟😉
+سلام .. یه خبر خوب دارم😍
_چی بگو دلم آب شد...😍
گلهارو داد دستم و گفت بشین تا برات بگم خانومی..
ذوق زده نشستم ، هنوز لبخند روی لبهام بود که علی گفت:
قبول کردن که برم سوریه😍
یک آن خشکم زد.. قبلا یکی دوباری حرفش رو زده بود اما فکر نمیکردم بخواد بره یا جدی باشه..
آب دهانم رو بزور قورت دادم و گفتم
_چی؟😳 #سوریه؟
+آره ملکه ام 😍
_کی؟
+یه هفته دیگه عازمم، خدایاشکرت...😍
مات ومبهوت مونده بودم و علی خوشحال که متوجه حالم شد و پرسید:
+حالت خوبه؟
خوشحال نشدی ازاینکه بی بی زینب منم قبول کرده؟
_خوشحالم که لایق امضای بی بی شدی اما...😔
+اما چی ملکه من؟
_تو اصلا کی اسم نوشتی؟
علی گفت همون روز که رفتیم مشهد به امام رضا ع ، گفتم اگر شفای پاهامو بدی منم نذر میکنم بشم مدافع حرم عمه جانت...😭
اقاهم منت گذاشت و شفام داد..البته دعاهای ملکه خوبمم بود وگرنه دعای من تنها اثر نمیکرد.. بعد ازاون وقت ادای نذرم بود و افتادم دنبال کارهاش...
_چرا به من چیزی نگفتی؟
+چون خیلی دوستت دارم نمیخواستم بااین وضعت حتی ذره ای بهت استرس واضطراب واردبشه❤️
_اماچرا حالا ، لااقل میذاشتی امیرطاها باباشو ببینه بعد میرفتی
ازجاش بلند شد و با بغض گفت:
+راستش از وقتی اسمم رو نوشتم شور وشوق عجیبی در دلم ایجاد شده یک حس غریب که نمیدونم چیه، نتونستم صبرکنم دلم دمشق بود دلم پیش حرم بود، بارها خواب حرم رو دیدم و آخرین بار که خواب بی بی رو دیدم و بهم گفت:
_چی؟ چی گفت؟
+من منتظرتم دل دل نکن...😭
بااین حرفش بغضش ترکید و منم همینطور و باهم گریه کردیم، نه اینکه نخوام بره اما دوست داشتم وقتی بچه مون به دنیا میاد کنارم باشه..از طرفیم علی رو خیلی دوست داشتم اون واقعا باهمه فرق داشت.. پراز عشق ومحبت بود پراز شور و شادی.. خبر برام بااون وضعیتم سنگین بود اما علی نذرش بود و حالا که می دیدم از نذر به عشق و علاقه تبدیل شده دلم نمیخواست مانعش بشم.. گفتم می سپارمش به خدا...
🍁نویسنده بانو🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پاسخ به کسانی که میگن که چرا رئیسی از قوه قضاییه کاندیدای ریاست جمهوری شده‼️
#امام_خامنه_ای
#سید_ابراهیم_رئیسی
#آیت_الله_رئیسی
#سید_محرومان
#رئیسی
#انتخابات
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19