❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز💔
#قسمت_یازدهم
#درس📚📓🗒
🔥دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
🍃اون وقت تو می خوای اون دنیا جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود. حالت صورتش بدجور جدی شد...
🌹ایمان از سر فکر و انتخابه.
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام چادر سرش کرده.
⭐ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ایمانش رو مثل ذغال گداخته کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه.
💕ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما،
قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام ،
من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...
💥پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در...
💮–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ....
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❌پ.ن: راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم.
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
🌹چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند.
😔بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
😞علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
❤️جوان پشت میز گفت: عقرب مامور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که دادی مرگ تو را به عقب انداخت. لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. همان روز خانم من زنگ زد و گفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد وچیزی برای خوردن ندارند. اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟
🦋من هم گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور. اما عیب ندارد هرچه می خواهی بردار. جوان ادامه داد: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این لگد را میخورد ولی به نفرین ایشان پای توام شکست.
💢و به اهمیت صدقه و خیرخواهی مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکند تجارت (پرسودی)را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.
✳️البته این نکته را باید ذکر کنم به من گفته شد که: صدقات صلهرحم نماز جماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهید جزو مدت عمر حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می شود. بسیاری از ما انسان ها از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنیم. اگر انسان بداند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بر می دارد اثر آن را در آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید در بررسی اعمال خود تجدید نظر میکند.
💥آنجا مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود مثلاً شخصی از من آدرس میخواست او را کامل راهنمایی کردم و او هم مرا دعا کرد و رفت. نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عمل می دیدم ما در طی روز حوادثی را از سر میگذرانیم که میگوییم: خوب شد این طور نشد، نمیدانیم بخاطر دعای خیر افرادی که مشکل از آنها برطرف کردیم.
♦️این را هم بگویم که صلوات واقعاً ذکر دعای معجزه گر است آنقدر خیرات و برکات در این دعا است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. یادم می آید که در دوران دبیرستان بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود چهره زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود.
🔰یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت بعد از آن صبح بود من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. ناگهان این جوان وارد اتاق شد و کنارم نشست. وقتی نمازم تمام شد گفت شما الان چه نمازی می خوندی؟ گفتم نماز شب قبل از نماز مستحب است این نماز را بخوانیم خیلی ثواب دارد.
💠گفت به من هم یاد میدهی؟ به او یاد داده و در کنارم مشغول نماز شد. میدانستم از چیزی ترسیده. گفتم اگر مشکلی برات پیش آمده بگو من مثل برادرتم. گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود و میخواست من را به خانه اش ببرد تا نیمه شب منتظر مانده بود و فرار کردم و پیش شما آمدم.
🌿 روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم و دیگه به سمت بچه های مسجد نیامد. مدتی بعد از دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند خیلی درگیر مسائل گزینش شدند اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته هم بیشتر طول نکشید.
⚜همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای نوجوان کشیدی باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کارشما زودتر هماهنگ شود. این پاداش دنیایی، پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_یازدهم
به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میکرد بہ سمت مسجد محله ی قدیمے!
نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد.
با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگے.
کمی دیر رسیدم.
اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که در داخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند.
یڪ بدشانسی دیگه هم آوردم.
روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اون شب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینکہ پنج شنبه شب بود.
کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شہ ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه.
چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش مے نشستند.دلم آشوب بود.
یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.
وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا و آرامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد.
پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم:
عجب!
پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟!
بخاطر همین چندتا زلف وشکل و قیافه م؟!
یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟
سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.
حجاب رو خیلی زیبا به تصویرمیکشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد.
به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.
که یڪ دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
قبول باشه بزرگوار.
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟!
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبہ ی جوون رو مقابلم دیدم!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_یازدهم
وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم
کنار در ورودی ایستادم
که در باز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدم
در حالی که با زن عمو احوالپرسی میکردم چشمم به در بود و منتظر رضا ...
معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد
معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه
لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه
بابا و عمو هنوز نیومده بودن ،سینی چایی رو آماده کردم
استکانا رو داخلش مرتب چیدم
یه دفعه چشمم به پنجره افتاد
رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم
مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟
- هاااا...نه ..چقدر امشب ماه قشنگه تو آسمون
مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین
با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور
چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم از آشپز خونه میرفتم بیرون که
در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن
رضا مثل همیشه خوشتیب و خوش لباس بود
رضا : سلام
مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم
- سلام
امیر : خواهر من چاییت سرد شده هاا
با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم
نمیدونم چرا هر موقع رضا رو میبینم خرابکاری میکنم
چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیر زحمت دور زدنش و کشید
بعد رفتم کنار معصومه نشستم
معصومه اروم زیر گوشم گفت: راستی یه خبر خوب دارم برات
نگاهش کردم : چی؟
معصومه: الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی ،بیشتر از این ضایع کنی
با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست
مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم
در و بستم و نشستیم روی تخت
- خوب بگو چیه خبرت؟
معصومه: اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم
حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدیم : حالا بگووووو
معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte۶
🍁#رمان_عاشقانه_برای_تو🍁
#قسمت_یازدهم
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه ...
بوی باروت میده ...
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...
اما یه چیز آزارم می داد ...
تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ...
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ...
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...
جای سوختگی ...
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ...
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ...
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ...
عاشق بوی باروت ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_یازدهم
مثبته‼️‼️
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیهات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوهها که تموم شد رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون⁉️
علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شبهای خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفتهای شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد.
سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه⁉️
- مگه فرقیام میکنه!؟
- نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم.
دکتر بعد یه بررسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅
- ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه.
مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونه پیچید که میگفت:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️
مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره⁉️
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_یازدهم
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.
حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود.
از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود.
بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.
ساختمان کلا دو طبقه بود.
طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند.
زنگ آپارتمان را زدم.
آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد.
جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم.
ــ دارو گرفتید؟
ــ بله الان بهش میدم.
دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود.
ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد.
سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد.
بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم.
کمکم آرام شد و خوابش برد.
آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود.
سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود.
دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود.
چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم رت درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم.
از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم.
آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیاش با ته ریش همیشگیاش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیریاش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم.
سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت:
– می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم:
–بفرمایید.
دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت:
–تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشتر
هم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده.
ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پلاک_پنهـــان 💗
#قسمت_یازدهم
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید ،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد.
بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کلاس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد :
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_یازدهم
گوشی و برداشتم بلند شدم - ساناز جون من میرم پایین ،نوید گفته برم پایین
ساناز : عع صبر کن منم بیام پس
- عع نه بابا اینجوری با این قیافه نصفه آرایش،فیلمبردارم میاد ،تو فیلم بد میافتی
ساناز : باشه ،برو پس
رفتم سمت لباسام ،لباسامو هم بردارم
ساناز: نمیخواد بابا ،من خودم میارم برات تالار
نتونستم چیزی بگم
فقط کیف پولمو برداشتم و رفتم پایین
تن تن از پله ها رفتم پایین
هوا تاریک شده بود
شنلمو کشیدم جلو و دوییدم
با تمام وجودم دوییدم
از کوچه پس کوچه ها رد شدم که کسی منو نبینه
نمیدونستم کجا برم
ولی تا جایی که میتونستم فقط دور شدم
با این لباسم نمیتونستم برم ترمینال ،حتمن مشکوک میشدن
روز تعطیلم بود و مغازه ای باز نبود که برم لباس بخرم
گوشیم زنگ خورد
کیف پولمو باز کردم ،گوشی رو برداشتم ،نگاه کردم نوید بود
خیلی دلم میخواست ،قیافه الانشو میدیدم
گوشیمو خاموش کردم تا ساعتای ۹ شب تو خیابونا پرسه میزدم
نمیتونستم واسه نگارم زنگ بزنم که لباس بیاره برام
میدونستم اولین نفری که نوید میره سراغش نگاره
ساعت ده شده بود و من دیگه نای راه رفتن نداشتم
پاهام دیگه تاول زده بود داخل کفش
کفشو از پام درآوردم و گرفتم تو دستم و راه میرفتم
توی راه چند تا جوون از رو به روم میاومدن
شنلمو کشیدم جلو رو از کنارشون رد شدم
یه دفعه یکی از پسرا گفت : عروس خانم ،دوماد پیچوند یا تو پیچوندی؟
یکی دیگه گفت: نه بابا ،با این قیافه اش پیداست ،عروس پیچوند عع چه خوب شده پس ،عروس خانم یه نگاه به ما بنداز شاید خوشت اومد از یکی از ما...
همینجور میگفتن و میاومدن پشت سرم
یه لحظه احساس کردم دارن نزدیک میشن
منم لباسمو گرفتم بالا که زمین نخورم ،و دوییدم
اونا هم پشت سرم میدویدن !
وارد خیابون اصلی شدم که برم اون سمت خیابون که یه دفعه یه ماشین جلوم ترمز زد...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_یازدهم
شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود)
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتمن داشتی خواب شاهزادتو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید)
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم
عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم
- بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم...
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم
رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
رفتم کلاسمو پیدا کردم
درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا
چه وضعی بود کلاس
پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت :
:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا (برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود)
رفتم کنار : ببخشید بفرمایید
بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسریه کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه.
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_یازدهم
برگشت اومد سمتم ،ترسیدم ازش
با هر قدم که می اومد منم یه قدن عقب تر میرفتم ....
گفت:بله،اتفاقن من عاشق یه نفرم تا چند وقت دیگه هم از اینجا میرم....
حال که متوجه شدی سمت من نیا و این رفتار و حرفات دست بردار...
باورم نمیشد ،تمام رشته هام پنبه شد ،طرف خودش عاشقه ،خوب حق داره بی محلی کنه به
دخترها...
با خاک یکسانم کرد...
ای بهاار گندت بزنن...
اینقدر اعصابم خورد بود که گوشیمو خاموش کردم حوصله هیچ کس و نداشتم
وارد خونه شدم ،مامان داشت وسط پذیرایی سبزی پاک میکرد...
- سلام مامان
مامان: سلام عزیزم ،خسته نباشی...
- مامان جان میخوام بخوابم ،لطفان کسی واسه شام صدام نکنه
مامان: باشه ،یعنی واسه نمازم بیدار نمیشی
-چرا نمازمو میخونم بعد ش میخوابم
مامان: پس یه چیزی بخور ضعف نکنی نصف شب...
- نه نمیخوام رفتم توی اتاقم کیفم پرت کردم یه گوشه خودمو انداختم روی تخت...
به خودم هی لعنت میفرستادم که همچین کاری کردم ،منو چه به اینکار...
خوبه خبر گوش خانواده نرسه دخترمون رفته دانشگاه پسر مردم از راه به در کنه...
سهیلا نمیری که هر چی میکشم از دست توعه
یه ساعتی با همون لباس دراز کشیدم که صدای اذان و شنیدم
نمازمو خوندم و دوباره دراز کشیدم
اینقدر سرم درد میکرد که یه مسکن خوردم
نزدیکای ظهر کلاس داشتم تا غروب واسه همین بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم تا ساعت ۹
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: بهار...بهار...
- بله
مامان: یعنی تنت نپوسید اینقدر خوابیدی، شانس آوردی کارمند نیستی اینقدر خسته ای
خوبه کاری تو خونه انجام نمیدی....
- مامان جان اذیت نکن حوصله ندارم
مامان: پاشو جواد داره میاد دنبالت با زهرا برین خرید...
- خرید چی؟
مامان: خرید سبزی آش
- ععع مسخره میکنین ؟
مامان: خریدی لباس عقد دیگه...
- مامان جان من امروز کلاس دارم ،اگه نرم حذفم میکنه استاد !
مامان: پس کی بره ؟
- وااا ،دوتا آدم عاقل و بالغن مگه بچه کوچیکن ،خودشون برن دیگه...
مامان: از دست تو ،جواد خجالتش میاد
- ععع الکی ،تو اداره هم خجالت میکشه از زهرا...
مامان: واایییی ،ول کن نمیخواد
یه چیز ازت خواستم دختر...
مامان: پاشو دیگه لنگ ظهره ،باید بری دانشگاه ،نمردی از گشنگی؟
- چشم الان میام...
مانتو سرمه ای مو از داخل کمد بیرون آوردم
با مقنعه مشکی ،لباسمو پوشیدمو
رفتم پایین
- مامان جون خداحافظ
مامان: کجا کجا؟
- دانشگاه دیگه!
مامان: نمیگفتی فک میکردم میخوای بری پارتی!
منظورم با شکم خالی کجا بری
- حوصله خوردن ندارم ،دانشگاه یه چیزی میخورم
مامان: بیخود غذای دانشگاه و نخور،صبر کن
مسموم بشی چکار کنم من...
الان چند تا لقمه شامی میارم تو راه بخور
- الهی قربونت برم
بعد گرفتن لقمه ها مامانو بوسیدم رفتم
رسیدم سر کوچه یه دربست گرفتم و رفتم دانشگاه وارد محوطه شدم
مریم و سهیلا اومدن سمتم
سهیلا: چرا گوشیت خاموشه دختر
- یه کلمه دیگه حرف بزنین میکشمتون...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_یازدهم
با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم...
- واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم
فاطمه : چرا چی شده مگه
- عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم
فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود
دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری
(ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم)
فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده
فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده
- آقا رضا رفت ؟
فاطمه: اره دیشب رفت
- انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون
فاطمه: انشاءالله...
- کی به تو خبر داد من اینجام
فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی
- الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم
فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو
- دیونه
فاطمه: کی مرخص میشی؟
- احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا
فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه
- برو عزیزم ،مواظب خودت باش
فاطمه : تو هم مواظی خودت باش خدا نگهدار.
فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم
دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم
چقدر دلم براتون تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارن بکنم
نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد
بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود
رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم
مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد
مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری
- نه مامان چون اتفاقن حالم خیلی خوبه
بشینین براتون چایی بریزم
مامان: دستت درد نکنه دختر گلم
بعد ده دقیقه بابا هم اومد...
- سلام بابا جون صبح بخیر
بابا: سلام بابا
مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه
بابا: دستش درد نکنه....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_یازدهم
ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه می برند و در بین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد. دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سلام آقا ابوذر این طرفا جاهل؟
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست!
به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد. سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر. آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته! عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد.
نگاهی به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنی جاهل؟
خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت: حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟
حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود... خندید و گفت: بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد!
خنده دار بود ولی ابوذر نخندید...
دوباره پرسید: حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم، همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟
هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی... نه؟
حاج رضا علی خوب میدانست این حرف ها مسکن است برای ابوذر. درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پلاها را ادامه میدهد!
_ریش بلند رو نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه حکیم برو شماره اش رو بده بالاتر! بهتر می بینی!!
نه نمیشد...
حاج رضا علی دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو رو به روی حاج رضا علی نشست: حاجی نمیدونم چمه! ابوذردرد گرفتم!! خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم. حاج رضا علی! ابوذردرد گرفتم! بگو... بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب. حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود. سکوتش را نشکست. چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! تو خیلی خوشبختی ابوذر؟ بالآخره فهمیدی درد داری!
بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم ۸۱ سالم بود....
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه 🍁
#قسمت_یازدهم
فردای آن روز برای تکمیل پرونده مرا به اداره پلیس بردند. با اینکه روز شلوغی نبود اما جلوی در کمی معطل شدیم. در فاصله ای که در راهرو اداره پلیس، منتظر بودیم از همان زن پلیسی که مرا به آنجا آورده بود، پرسیدم: میبریدم بازداشگاه؟
مامور زن نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و گفت: نه بهت که گفتم...بعد از اینکه به سوالای جناب سرهنگ جواب دادی میری کانون اصلاح تربیت.
دقایقی بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت.
مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم.
زن پلیس بلند شد. در زد و سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود.
مامور زن، بعد از شنیدن کلمه:"بفرمایید"
اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم.
یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش.
با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟
مکثی کردم و پرسیدم: مثلا کی؟
سرهنگ خودکارش را در هوا چرخاند و همانطور که سرش به خواندن پرونده گرم بود، پاسخ داد: مثلا عضو دیگه ای از تیم، یه فعال سیاسی؟!
سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...ولی یه خبرنگار بود که گاهی با گوگو قرار میذاشت.
سرهنگ سرش را بلند کرد و برای اولین بار به من نگاه کرد. با شنیدن اسمی که در ادامه گفتم چشم های گردش را ریز کرد و پرسید: اسم مستعارش بود یا ...
گفتم: گوگو، مَسی صداش میزد. برا گوگو خبر می آورد گه گاهی هم یه چیزایی به نفع تیم می نوشت. البته نه مستقیما با اسم خودش، چون تو مجلس خبرنگاری میکرد براش بد میشد بفهمن با...
سرهنگ حرفهایم را قطع کرد و پرسید: تاحالا دیدیش؟ اگه ببینیش میشناس...
پاسخش را وقتی که هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود، گفتم: نه ولی صداشو میشناسم کاملا.
سرهنگ خودکارش را روی میزش انداخت و درحالی که دستهایش را پشت گردنش گره میزد، گفت: کاش لااقل فامیلیشو میدونستی.
خیلی جدی گفتم: فامیلشو نمیدونم ولی شنیدم رفته دیدن رییس جمهور...
با تعجب روی میزش نیم خیز شد و پرسید: با آقای خاتمی؟
گفتم: چیز دیگه ای نمیدونم.*
💗#لیلا💗
#قسمت_یازدهم
-پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نمي خوام ... اون همسر ايده آل من نيست ... چرا همه اش حرف مامان طلعت رو به گوشم مي زنين ؟- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو مي خواد، منم راضي نيستم تنها دخترعزيزم با اين يك لاقبا ازدواج كنه .- پدر! خانوادة حسين ... خانوادة محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خون دل بزرگ كرده ، علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ، حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريف تر وبزرگوارتر از اين ها!- ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه نمي ديم
خيال كردي فريبرزنمي تونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي ازدختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، مي بيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز مي كني و لگد به بختت مي زني يك هفته از خواستگاري مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد. ليلا از بحث با پدر خسته شده است . مي داند كه طلعت دائم زير پاي پدرمي نشيند و مغزش را شستشو مي دهد. سر در گم و كلافه مانند مرغ نيم بسمل طول و عرض اتاقش را قدم مي زند
:«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم نمي كنه ... حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .»پنج شنبه است . هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفس گير است .اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداخته اند. صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ اسباب بازي به آسمان بلند است . ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است.كتابش را باعصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست مي فشرد.خانه براي او جهنم شده از بگو مگوها و سر وصداها به ستوه آمده
است ،دوست دارد از اين خانه برود. از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ،برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ، جائي كه سر و صداي آدميزاد نباشد.با عجله لباس مي پوشد. كيف را روي دوش انداخته ، و به طرف آشپزخانه مي رود. بر آستانه در مي ايستد، طلعت سبزي پاك مي كند، ليلا را كه مي بيند،لبخند به كنج لبانش مي نشيند. چاك چشمهايش بازتر مي شود، مي گويد:ـ ليلا جان كجا؟ مي رم كتابخونه ، مهلت كتابام سر اومده .طلعت به آرامي از پشت ميز بلند مي شود و با همان لبخند به طرفش مي آيد:- ليلا! از حرف پدرت دلگير نشو، به جان سهراب و سپهر قسم پدرت تو رو ازهمة ما بيشتر دوست داره ... خوشبختي تو رو مي خواد. ليلا، روي از ديدگان طلعت به سويي ديگر مي چرخاند. نمي خواهد نگاه زل زدة او را ببيند، زيرلب با خودش حرف مي زند:«باز شروع كرد، حوصلة حرفاشو ندارم . بس كن تو رو به خدا!»شانه بالا مي اندازد و بعد از كمي اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي كرده باعجله از آشپزخانه بیرون می رود
هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را می شنود -لیلا جان!
كتابخونة حضرت كه مي ري ، اگه تونستي صدتومان بنداز توضريح امام رضا(عليه السلام )... نذر دارم از خيابان فرعي وارد خيابان اصلي شده ، كنار آن مي ايستد و به گل كاري وسط بلوار و رفت و آمد ماشين ها چشم مي دوزد. براي لحظه اي فراموش مي كندكه براي چه آمده و كجا مي خواهد برود. ميني بوسي شلوغ از جلويش عبور مي كند، پسركي سر از پنجرة ميني بوس بيرون آورده ، مرتب فرياد مي زند: بهشت رضا! بهشت رضا مي ريم ... بهشت رضايي ها سوار شن !پدر حسين را به ياد مي آورد كه زير شكنجه هاي ساواك شهيد شده بود و دربهشت رضا به خاك سپرده شده يكدفعه به فكرش مي رسد كه سوار ميني بوس شود و در بهشت رضا بر سر مزار پدر حسين نشسته و يك دل سير گريه كند ودرد دلش را بازگو نمايد مي خواست دستش را بالا بياورد كه ناگاه از بوق تاكسي از جا پريده ، دستپاچه مي گويد:فلكة آب تاكسي ترمز مي زند و او به ناچار سوار مي شود. تاكسي مسافتي نمي رود كه ليلا دست به كيفش برده تا پول خُرد آماده كند ولي هر چه مي گردد، كيف پول رانمي يابد، سراسيمه با صداي لرزاني مي گويد:
- ببخشيد آقا!كيف پولم رو جا گذاشتم
مي خوام برگردم خونه ...
پياده مي شود و با عجله به طرف خانه به راه مي افتد. به خانه مي رسد، داد وفرياد دوقلوها، هنوزهم به گوش مي رسد.
به آشپزخانه مي رود، طلعت رانمي بيند، سبزيها هنوز روي ميز آشپزخانه پخش هستند، و بخار از گوشه و كناردر قابلمه بيرون مي جهد به طرف اتاقش به راه مي افتد كه صداي قهقهه طلعت ، اورا كنجكاوانه به آن سو مي كشاند:چي گفتي !... چقدر مزه مي پراني ...
دختره خيلي اُمّله پس چي فكر كردي !
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_یازدهم
نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده و آنها را همه جا پخش کرده بود، آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید.
همانطور که برای خودم چای می ریختم، پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟
مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همه فامیل رو دعوت کرده، سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته، هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه، آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه.
چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم:
- چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت…
- از بخت بد من، یکی از فامیل هاشون مرده، همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه میدونستم اینطوری می شه اصلا مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم.
به مادرم خیره شدم، صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود؛ با صدای مادرم به خودم آمدم:
- وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟
با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم.
صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت:
- من هم تو رو دوست دارم،عزیزم.
همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟
مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه!
با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان و میز و صندلی ها!
وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت:
- هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#قسمت_یازدهم
اگر با تاريخ تشيّع آشنا باشى، مى دانى كه اين مكتب در طول زمان هاى مختلف همواره با انواع و اقسام فشارهاى سياسى و اجتماعى رو به رو بوده است.
حتماً شنيده اى كه معاويه بعد از شهادت امام حسن(ع) دستور داد هر خانه اى را كه شيعه اى در آن زندگى مى كند، خراب كنند.
همچنين در زمان حكومت بنى عباس، چه ظلم ها كه در حقّ شيعيان نشد و چه خون هايى كه مظلومانه به زمين نريخت.
امّا اكنون كه ما به بررسى اين تاريخ سراسر ظلم و ستم مى پردازيم، مى بينيم كه اين مكتب نه تنها در برابر اين ستم ها و ظلم ها سر تسليم فرو نياورد، بلكه بيش از پيش بر رشد و عظمت آن افزود و روز به روز بر تعداد علاقمندان به اين مكتب آسمانى افزوده شد.
آرى، بى جهت نيست كه يكى از سخنوران نامى وهّابى ها در سخنرانى خود، بزرگان وهّابى را مورد خطاب قرار مى دهد و فرياد مى زند: "لَقَد تَشَيَّعَ شَبابُنَا: جوانان ما شيعه شدند، فكرى بكنيد".
آيا تا به حال با خود فكر كرده ايد كه چرا اين مكتب توانسته است (با وجود اين همه تبليغاتى كه در سراسر دنيا بر ضدّ آن مى شود)، دل جوانان را به سوى خود جذب كند؟
آيا مى دانيد تعداد كتاب هايى كه وهّابى ها بر ضدّ شيعه چاپ كرده اند ده ها برابر كتاب هايى است كه بر عليه اسرائيل نوشته اند؟
آرى، يكى از جاذبه هاى مهمّ مكتب تشيّع، تفكّر انتظار امام زمان(ع)است كه مانند خونى در وجود اين مكتب جريان دارد و مايه بالندگى آن مى شود.
آرى، اگر شيعيان همواره در زير فشار ظلم و ستم بودند امّا چون ذهن آنها مثبت انديش بود، تحمّل اين سختى ها برايشان آسان بود.
آنها ظهور منجى را انتظار مى كشيدند كه جهان را پر از عدل و داد مى كند.
آرى، انتظار ظهور امام زمان(ع)، انديشه اى بود كه ذهن شيعه به آن متوجّه بود و با اميد ديدن آن افق زيبا، به حركت خود ادامه داد.
آرى، انتظار ظهور امام زمان(ع)، انديشه اى بود كه ذهن شيعه به آن متوجّه بود و با اميد ديدن آن افق زيبا، به حركت خود ادامه داد.
آرى، اگر در دنياى خودت، رؤياى آينده اى زيبا داشته باشى، مى توانى حركت كنى و به اوج برسى!
تمام روانشناسان، لزوم داشتن برنامه اى مشخّص براى آينده (كه در آن به بيان تمام جزئيات اشاره شده باشد) را از رموز موفقيّت مى دانند، رمز موفقيّت تشيّع هم ترسيم آينده جهان به صورت كاملا روشن و ايده آل مى باشد.
هيچ مكتبى مانند تشيّع، نتوانسته است آينده جهان را چنين زيبا، روشن و واضح بيان كند.
آيا موافق هستى تا دور نمايى از عصر ظهور را برايت ذكر كنم؟
من شما را همراه خود به آن روزگار مى برم و شما عالم زيباى ظهور را اين گونه مى يابيد:
همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط هستند، چرا كه حكومت عدل برقرار شده است.
فقر از ميان رفته است به طورى كه مردم، فقيرى را نمى يابند تا به او صدقه بدهند.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_یازدهم
كم كم لشكر ده هزار نفرى كامل مى شود. آنها با يكديگر بسيار مهربان هستند گويى كه همه با هم برادرند.
همسفرم! آيا اجازه مى دهى من در مورد ويژگى افراد اين لشكر سخن بگويم؟
آنان در مقابل دستور امام تسليم هستند و سخنان امام را با گوش جان مى پذيرند.
افرادى شجاع و دليرى كه ذرّه اى ترس در دل ندارند. آرى، امام يارانى شجاع و با يقين كامل مى خواهد، افراد ترسو و سست عقيده چه كمكى به اين حركت عظيم مى توانند بكنند؟
لشكريان امام چنان در عقيده و ايمان خود استوارند كه شيطان هرگز نمى تواند آنها را وسوسه كند. اينان شيران بيشه ايمان و ياوران راستين حق و حقيقت هستند.
اگر شب ها به كنارشان بروى، مى بينى كه مشغول عبادت هستند و صداى گريه و مناجات آنها شنيده مى شود. و در روز چون شيران دلير به ميدان مى آيند و از هيچ چيز واهمه و ترس ندارند.
براى شهادت دعا مى كنند، آرزويشان اين است كه در ركاب امام به فيض شهادت برسند. به راستى كه چه سعادتى بالاتر از اينكه انسان جان خويش را فداى مولاى خود كند!
آيا در اين دنياى فانى، آرزويى زيباتر از اين سراغ دارى؟
خوشا به حال كسانى كه چنين آرزوى زيبايى دارند !
و واقعاً كه زندگى انسان با داشتن اين چنين آرمانى، چقدر لذت بخش مى شود.
به هر حال، ياران امام همواره دور امام حلقه زده و در شرايط سخت، يار و ياور او هستند.
كافى است امام به آنان دستورى بدهد، آن وقت مى بينى كه چگونه براى انجام آن دستور سر از پا نمى شناسند.
خداوند نيروى جسمى بسيار زيادى به آنها داده است تا بتوانند به خوبى از امام دفاع كنند.
وقتى كه آنها از زمينى عبور مى كنند آن زمين به سرزمين هاى ديگر فخر مى فروشد و از اينكه يكى از ياران امام زمان از روى او گذاشته است به خود مباهات مى كند.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
#قسمت_یازدهم
ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم.
نگاه كن! آن كودك را مى گويم. چرا اين چنين با تعجّب به ما نگاه مى كند؟ گويا گمشده اى دارد.
ــ آقا پسر، اين جا چه مى كنى؟
ــ آمده ام تا امام حسين(ع) را ببينم.
ــ آفرين پسر خوب، با من بيا.
كاروان مى ايستد. او خدمت امام مى رسد و سلام مى كند. امام نيز، با مهربانى جواب او را مى دهد. گويا اين پسر حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسين(ع) دارد.
او نزديك مى شود و مى گويد: "اى پسر پيامبر! چرا اين قدر تعداد همراهان و نيروهاى تو كم است؟".
اين سؤال، دل همه ما را به درد مى آورد. اين كودك خبر دارد كه امام حسين(ع) عليه يزيد قيام كرده است. پس بايد نيروهاى زيادترى داشته باشد.
همه منتظر هستيم تا ببينيم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى دهد تا شترى كه بار نامه هاى اهل كوفه بر آن بود را نزديك بياورند. سپس مى فرمايد: "پسرم! بار اين شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه براى من نوشته اند تا مرا يارى كنند".
كودك با شنيدن اين سخن، خوشحال شده و لبخند مى زند. سپس او براى امام دست تكان مى دهد و خداحافظى مى كند. كاروان همچنان به حركت خود ادامه مى دهد.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_یازدهم💗
در حالى كه بسيار خسته هستيد، حال و حوصله هيچ كارى را نداريد، ناگاه يكى از دوستانتان به طرف شما مى آيد و سلام مى كند و دست در دست شما مى نهد.
اين دوست آن چنان با عشق و صفا دست شما را مى فشارد، كه شما مجذوب صميميّت او مى شويد، گويا دست او يك سيم انتقال انرژى است و بعد از مدّتى كه قلب شما پذيراى اين محبّت شد به خود مى آييد مى بينيد كه سرتاسر وجودتان پر از مهر و نشاط شده و ديگر از آن خستگى، خبرى نيست.
من مى خواهم به شما بگويم كه اگر شما در زمان پيامبر و امامان معصوم(عليهم السلام)بوديد و افتخار آن را داشتيد كه با آنان دست بدهيد چه بسا آنان نيز دست شما را سخت مى فشردند.
من سه دليل براى اين سخن خود دارم:
الف - همه شما جابر بن عبد الله انصارى را مى شناسيد، او يكى از اصحاب پيامبر بود كه عمر طولانى كرد و پيامبر به او وعده دادند كه آنقدر عمر مى كنى تا امام باقر(ع) را ببينى.
جابر مى گويد: يك روز به ديدار پيامبر رفتم و به خدمت آن حضرت سلام عرض كردم و دست در دست پيامبر نهادم.
موقعى كه دست من در دست آن حضرت بود پيامبر دست مرا فشار داد و چنين فرمود: "هرگاه مؤمن دست برادر خود بفشارد مثل اين است كه دست او را بوسيده است".
ب - ابوعُبَيده يكى از شيعيان سرشناس شهر كوفه بود كه توفيق درك امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) را داشت و داراى جايگاه و منزلت بزرگى نزد آل محمد(عليهم السلام) بود.
ابوعُبَيده نكته جالبى را براى ما نقل مى كند، او مى گويد: يك بار كه با امام باقر()رو برو شدم، آن حضرت به من فرمود: "ابو عبيده، دستت را جلو بياور".
من هم دست راست خود را جلو آوردم امام باقر(ع) دست مرا در دست گرفت و سخت فشار داد.
اگر اجازه بدهيد عين سخن ابوعُبَيده را براى شما نقل مى كنم، او مى گويد: "من درد را در انگشتان خود احساس كردم".
اگر قبول داريم كه امام باقر(ع) الگوى ما در همه زندگى است بايد دست دادن او هم براى ما سرمشق باشد چرا بعضى از ما اين قدر سرد و بى روح دست مى دهيم؟
چرا دوستان و رفقاى خود را از نعمت محبّت و صفا محروم مى سازيم؟
چرا بايد بعضى شيعيان امام باقر(ع) آن چنان بى تفاوت و سرد، دست بدهند كه انسان از اين كه با آنان دست داده است پشيمان شود؟
آرى همه ما بايد چون امام باقر(ع) هنگام دست دادن آن چنان پر از شور و احساس باشيم كه طرف مقابل ما از اين محبّت ما بهره برد و بازتاب آن نيز به خودمان برگردد، زيرا اگر ما به ديگران محبّت بنماييم، خود نيز مورد محبّت قرار مى گيريم.
ج - ابو حمزه ثُمالى را مى شناسيد همان كسى كه دعاى سحر ماه رمضان را از امام سجاد(ع) شنيده و براى ما نقل كرده است.
ابو حمزه مى گويد: من همسفر امام باقر(ع) بودم و در يكى از روزهاى سفر وقتى آن حضرت با من روبرو شد با من دست داد و دستم را به شدّت فشار داد.
بپاخيزيم و عهد كنيم كه ديگر بى احساس دست ندهيم، خدا مى داند همين دستور ساده مى تواند چه تحوّلى در جامعه ما ايجاد كند و ما را در مقابل سرطان بى تفاوتى، واكسينه كند و در پرتوى همين دستورالعمل، به جايى برسيم كه همواره در تمام جامعه ما، گرماى محبّت احساس شود.
آرى بياييد اين يخ بى تفاوتى و غربت را در گرمى دست هاى خود آب كنيم و اجازه دهيم تا در فضاى هر دست دادنمان جوانه هايى از محبّت برويد.
البتّه در پايان تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه فشار دادن دست ديگران نبايد از حد متعارف زيادتر باشد. مخصوصاً افرادى كه انگشتر به دست مى كنند بايد مواظب باشند كه مبادا باعث ناراحتى دوست خود بشوند.
نكته مهم اين است كه ما در هنگام دست دادن با خونسردى و بى تفاوتى دست ندهيم و دست خود را مانند تكه گوشتى بى جان در دست ديگران قرار ندهيم!
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_یازدهم💗
پيامبر همواره لبخند به لب داشت و همه ياران آن حضرت هرگاه با آن حضرت روبرو مى شدند مجذوب تبسّم زيبايى مى شدند كه به چهره پيامبر نقش بسته بود.
وقتى آن حضرت مى خواستند سخن و مطلبى را براى مردم بگويند لبخند مى زدند و هيچ گاه ديده نشد كه پيامبر لب به سخن بگشايند و لبخند به لب نداشته باشند.
اين يك درس بسيار بزرگ براى همه ما مى باشد كه اگر مى خواهيم ديگران را راهنمايى كنيم بايد مانند رسول خدا كلام خود را با روى باز و لبخند همراه كنيم.
در تاريخ، مواردى از تبسّم آن پيامبر به صورت ويژه، نقل شده است كه من در اينجا به بيان چهار تبّسم آن حضرت مى پردازم:
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_یازدهم
.... را برداشت😳
گفتم :کجا؟الان؟نمیخواد خسته ای! بعدا بخر 😊
گفت:نباید میگفتی من آدم حرف گوش کنی ام 😂
خندیدیم 😂😂😂
هرچه سعی کردم منصرفش کنم روی پله اول مانده بود 😐
بالاخره رفت 🚙
من وزهرا هن سفره هفت سین رامیچیدیم
محمد زنگ زد 🔔
در را باز کردم 🚪
گفت:چه مادر ودختر با سلیقه ای 😍
گفتم:ما اینیم دیگه 😂
خندیدیم 😂😂😂
از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️
سمنو راهم در ظرف ریختم وسر سفره گذاشتم 🙃
همه چیز عالی بود 😍
شب ساعت ١٠ خوابیدیم 😴
برای نماز شب بیدار شدم ☺️
رفتم زهرا را بیدار کنم 😊
صدایی از آشپزخانه آمد 😰
ترسیدم 😱
رفتم داخل آشپزخانه 😢👀
دیدم محمد وضو میگیرد 😂
گفتم:قبول باشه آقا،خوب مارو ترسوندی😂
خندیدیم 😂😂
گفت:زهرا رو میخواستی بیدار کنی 😄
گفتم:مگه حواس برا آدم میذاری 😁😆
رفتم و زهرا را بیدار کردم 🙃
روسری سر کرد وبیرون آمد ☺️
محمد گفت:الله اکبر 😇
زهرا هم رفت وضو گرفت و آمد😍 وچادرش را پوشید☺️
مثل ملکه ها شده بود ملکه های زمینی👸🏻
من نمازم را دور تر از زهرا ومحمد شروع کردم 😉
همین که از سجده بعد نمازم بلند شدم اذان شد 😄
نماز صبح راهم خواندیم ودیگر نخوابیدیم 😇
معمولا شب ها زود میخوابیدیم که برای نماز شب بلند شویم وبعد از نماز صبح هم نمی خوابیدیم ☺️
برنامه هروزمان بود 😊
تصویر شهدا میان سفره زیبا جلوه میکرد 🙂
هفت سین شهدایی من،محمد و دخترم 🙂♥️
ساعت ٧:٢۶:٣٨ سال تحویل میشد 😃
٣٠ ثانیه مانده بود 😍
سر سفره نشسته بودیم که برق ها رفت 😨😭😐
اولین تحویل سال با زهرا ومحمد اینجور گذشت 😐😒🤭
وقتی برق رفت من زهرا ومحمد را نگاه کردم 👀
آنها هم من را نگاه کردند 👀
خندیدیم 😂😂😂
واقعا خیلی خنده دار بود 😂
اولین سال زندگی مشترک با خنده گذشت 😂
خیلی خوب بود ☺️
۱٠دقیقه بعد از تحویل سال برق ها آمدند 😊
اول صدای صلوات محمد بلند شد 😂
زنگ زدیم برای تبریک ☺️
اول به پدر ومادر من زنگ زدیم ☺️
بعد به پدر و مادر محمد بعد هم بقیه 😊
اول هم به گلزار شهدا رفتیم تا امسال را زیر سایه شهدا شروع کنیم ☺️
بعد هم به مزار پدر ومادر زهرا رفتیم 😢
زهرا خیلی گریه کرد 😭
من ومحمد هم گذاشتیم کاملا آرام شود......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا