بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ویکم
...... زمان شهادت محمدم را هم فهمیدم!...
حالم اصلا خوب نبود 😢
حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم 😭
کم کم به اذان صبح نزدیک میشدیم و حرم شلوغ تر میشد 😢
اما من،همچنان گوشه روضه منوره نشسته بودم و گریه میکردم 😭
هر چند دقیقه یکبار،کسی به صدای بلند،صل علی محمد میگفت وهمه صلوات میفرستادند 😢
اما من زبانم به حرکت نمیچرخید وبند آمده بود 😭
باید از حرم خارج میشدم 😢
موج جمعیت زیاد شده بود ومن هم کم کم زیر دست و پا میرفتم 😢
دست به دیوار ها گرفتم وبه سختی بلند شدم 😢
پاهایم مال خودم نبود 😢
کسی جلو آمد و دستم را گرفت 😭😊
یک دختر مهربان که مثل زهرا بود 😢
ناگهان زهرا جلوی چشمم آمدودوباره روی زمین افتادم 😭
آن دختر کنارم نشست 😢
گفت:چیزی شده خانم؟ 🤔
ایرانی بود!
گفتم:نه عزیزم چیزی نیست 😢
دوباره دست به دیوار گرفتم وبا کمک آن دختر بلند شدم 😢
یازهرا گفتم!
پاهایم قدرت گرفت 😳
لااقل دیگر نمیلرزید 😢
یک دستم به دیوار بود ودست دیگرم در دست آن دختر!
از حرم که بیرون آمدم،نمیدانستم محمد را کجا پیدا کنم 😢
اصلا ذهنم کار نمیکرد!
به طرف همان جای که دفعه قبل نشسته بودیم رفتیم 😢
محمد همان جا نشسته بود
او را که دیدم دوباره روی زمین افتادم 😢
به دختر گفتم:عزیزم،اون آقا رو میبینی،اسمش محمده،بهش بگو بیاد،بگو زینب داره میمیره 😭
من همان جا نشسته بودم واشک میریختم 😭
اذان صبح نزدیک بود وحرم هم شلوغ!
محمد تا من را دید به طرفم دوید 😢
کنارم نشست 😢
دستم را گرفت و گفت:زینب! چیزی شده!
مثل همیشه بدون مقدمه صحبتم را آغاز کردم 😭
گفتم:محمد،سال دیگه،بیست روز بعد اربعین!
محمد که کاملا متوجه منظورم شده بود گفت:ان شاء الله که خیره 😊پاشو از وسط جمعیت بیا بیرون ☺️میریم باهم صحبت میکنیم 😊
حرف های محمد،دوباره به دست وپایم قدرت داد وجان تازه ای گرفتم 😢
دختری که مثل زهرا بود کنارم نشسته بود 😊
رو به او کردم و گفتم:اسمت چیه دخترم؟ مامانت کجاست؟!
آه کشید!
یاد آه زهرا افتادم!
اولین باری که اورا دیدم!
به محمد نگاه کردم 👀✨
محمد به دختر نگاه کرد و گفت:دخترم مادر نداری؟!
دخترک آهی کشید و گفت:ندارم 😢
گفتم:اسمت چیه عزیزم؟
گفت:فاطمه!
تمام خاطرات اولین دیدارم با زهرا زنده شد ودوباره آنها را دیدم 😢
گفتم:بابات کجاست؟!
گفت:دیروز همینجا حالش بد شد و بردنش بیمارستان 😢
من اومدم شفا رو از امام حسین بگیرم 😢
به محمد نگاه کردم 👀
محمد هم مثل من،تمام لحظات بودن با زهرا را جلوی چشمانش میدید 😢
گفتم:چند سالته دخترم؟کجا زندگی میکنی؟
گفت:سیزده سالمه،تهران زندگی میکنیم 😢
دقیقا همسن زهرا!در شهر خودمان! 😳
مگر ممکن بود؟!.........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ودوم
...... مگر ممکن بود؟!
به محمد نگاه کردم 👀
گفتم:محمد یه لحظه بیا!
محمد جلوتر آمد وسرم را کنار گوش محمد بردم و گفتم:محمد! من حس خوبی ندارم! آخر داستان این دختر،مثل زهرا میشه 😢
محمد گفت:نمیدونم 😔ولی اگه تو بگی حتما اتفاق میفته!
فاطمه که سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد،سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد!
گفت:دلتون برام سوخت 😢
گفتم:الهی قربونت برم دخترم،من خودم یه دختر دارم،همسن تو!
باورش نمیشد که من،با این سن، دختری ١٣ ساله داشته باشم!
گفتم:منم دختر نداشتم،اونم مثل تو مادر نداشت! باباشم مثل بابای خودت مریض شد و بردیمش بیمارستان،اما اون دیگه بابا نداره! نه که نداره،داره،اما نه بابای خودش 😢😊
متوجه شدم که ته دلش خالی شد!
گفت:یعنی بابای منم میره؟! 🙁
گفتم:خدا بزرگه عزیزم 🙂
حالا هم بیا بریم ما میبریمت بیمارستان 🙂
از بین الحرمین خارج شدیم ومن هم دست به سینه گذاشتم و گفتم:بازم برمیگردیم برا عرض ارادت 🙃
فاطمه اسم بیمارستان را گفت ومحمد،با نقشه تلفنش راه را نشان میداد😊
با حرم فاصله زیادی نداشت!
فاطمه از پشت شیشه به پدرش که تعدای زیادی دستگاه به او وصل شده بود نگاه میکرد 😢
یاد زهرا افتادم 😢
به محمد گفتم:محمد،گوشیتو میدی به زهرا زنگ بزنم؟ دلم براش تنگ شده 😢
بعد از دعوا های آن روز،هنوز فرصت نکرده بودیم که برویم و گوشی بخریم 😅
تلفن محمد را گرفتم واز بخش خارج شدم 😢
شماره فاطمه را گرفتم!
فاطمه تلفن را برداشت 😊
دلم برای فاطمه هم تنگ شده بود 😢
گفتم:سلام فاطمه جان، خوبی عزیزم؟
فاطمه هم گرم احوال پرسی کرد و گفت:کجایین؟
گفتم:بیمارستان 😢
فاطمه که خیلی ترسیده بود گفت:دوباره چه بلایی سر خودت آوردی زینب 😨
گفتم:نترس فاطمه برات توضیح میدم،هیچی نشده 😊
گفت:محمد چیزی شده؟
گفتم:نه فاطمه جان، محمدم خوبه،میخوای گوشی بدم بهش؟
گفت:نه،حالا که میگی حالش خوبه دیگه نمیخواد!
گفتم:زهرا هست؟ 🤔
گفت:همین الان پاشده برا نماز صبح،رفته وضو بگیره،الان میاد😊
بعد گفت:زینب شما همیشه تو خونتون نماز شب میخونین!؟یا زهرا اومد اینجا زرنگ شده 😅
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست 🙂
گفتم:آره،ما همیشه نماز شب میخونیم 😊
گفت:خدا ازتون قبول کنه،حالا نگفتی برا چی رفتین بیمارستان؟
گفتم:فاطمه یادته من چطوری با زهرا آشنا شدم؟
گفت:خب آره
گفتم:تو کربلا،یه دختر دیدیم که مادر نداره،باباشم حالش خوب نیست وآوردنش بیمارستان،تهران زندگی میکنه و١٣سالشه! باورت میشه!
فاطمه خیلی تعجب کرده بود! 😳
گفت:احیانا اشتباه نگرفتیم 😳
گفتم:نمیدونم هرچی که خیره! ولی فکر کنم امیدی به بودن باباش نیست 😢
فاطمه گفت:میخواین به فرزندی قبولش کنین؟
گفتم:به محمد چیزی نگفتم؛حالا باهاش صحبت میکنم،شاید 😢
با خودم فکر کردم:بزرگ کردن دوتا دختر، اونم بدون بابا! چقدر سخت!
مثل اینکه بلند فکر کرده بودم 🤦🏻♀
فاطمه گفت:بدون بابا 😰زینب محمد خوبه 😥
گفتم:آره فاطمه جون،محمد خوبه،گوشی میدم بهش،زهرا که اومد بعد گوشیرو میگیرم 😢
تلفن را به محمد دادم و آرام گفتم:محمد!فاطمه فهمید 😢
محمد نگاهم کرد و گفت:بهش گفتی 😳
گفتم:نه من نگفتم؛یعنی مستقیم نگفتم چه اتفاقی میفته،اصلا هیچی درمورد شهادت نگفتم،حالا صحبت کن ببینه خوبی،بعد برات میگم 😢
محمد لبخندی زد و گفت:فدای سرت 😊
تلفن را گرفت وبا فاطمه صحبت کرد 😢
شوخی های خواهر برادری که همیشه باهم میکردند هم هنوز پابرجا بود 😢
کنار فاطمه رفتم وگفتم:عمو،عمه یا خاله ودایی داری؟ کسی هست که برگردی تهران بری پیشش؟........
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_وسوم
....... برگردی تهران بری پیشش؟
گفت:یه عمه فقط دارم که خیلی پیره ونمیتونم برم پیشش،یه عمو هم داشتم که مرده،خاله ها ودایی هام هم دیگه قبولم نمیکنن،اگه بابام بره،من کسیرو ندارم 😢
گفتم:غصه نخور،خدا بزرگه عزیزم 😊
محمد همینطور که قدم میزد وبا تلفن صحبت میکرد گفت:سلام دخترم،خوبی زهرای بابا،چه خبر عزیزم؟
فاطمه به من نگاه کرد و گفت:خوش به حال دخترتون،چه مامان وبابای مهربونی داره 😢
میخواستم صحبت کنم که محمد آمد و تلفن را دستم داد و گفت:زینب،زهرا کارت داره،خیلی دلش برات تنگ شده 😊
تلفن را از محمد گرفتم 😢
زهرا،دختر محمد! فرزند شهید! فرزند مدافع حرم، دختر شهید مدافع حرم محمد کریمی 😢
گفتم:سلام دختر مامان،حالت خوبه دردونه من؟! چه خبر؟
زهرا با صدای بغض آلودی گفت:سلام مامان! مامان خیلی دلم برات تنگ شده 😢
گفتم:منم دلم برات تنگ شده عزیزم 😢
درسات خوبه؟ امتحانا خوب بودن؟ 🤔
گفت:آره مامان،خداروشکر همه امتحانام خوب بودن 😢
گفتم:آفرین دختر گلم 😊
ما الان حرم نیستیم،وقتی برگشتیم حرم،زنگ میزنم بهت که با آقا صحبت کنی 😊
گفت:باشه مامان 😢خیلی دوست دارم 😢
گفتم:منم دوست دارم عزیز دردونه مامان 🙃❤️
فاطمه با ذوق وشوق به صحبت کردن من با زهرا نگاه میکرد 😄
به فاطمه گفتم:دخترم،بیا بگردیم حرم😊
با حرکت سر حرفم را تایید کرد ☺️
محمد را هم صدا کردم وبا طرف در بیمارستان حرکت کردیم🙃
فاطمه جلو تر از من ومحمد حرکت میکرد ومن هم فرصت مناسبی پیدا کردم که با محمد صحبت کنم 😊
گفتم:محمد،اگه بابای فاطمه یه اتفاقی براش بیفته،میتونیم فاطمه رو هم به فرزندی قبول کنیم؟من خیلی دلم براش میسوزه 😢کسیرو نداره 😢
محمد گفت:مادرشون که تویی،تا چند وقت دیگه هم که باید هم مادر باشی هم پدر،میتونی؟😢
گفتم:میدونم سخته،ولی همون خدایی که فکرشو کرده بابای فاطمه رو ازش بگیره،به اینم فکر کرده که اگه من مادرش بشم چطور ازش مراقبت کنم 😢
محمد گفت:قبلا هم گفتم،دختر برکته😉هرچی که بیشتر بهتر 🙂✨
بعد گفت:حالا چی شد به خواهر ما گفتی؟🤨
گفتم:برا فاطمه تعریف کردم که داستان این فاطمه مثل زهرا شده، گفت میخواین سرپرستش بشین،منم گفتم نمیدونم، هنوز با محمد صحبت نکردم، بعد داشتم به همین فکر میکردم که چطوری هم مادرشون بشم همپدرشون،مثل اینکه بلند فکر کرده بودم وفاطمه شنیده بود 😢
گفت:بالاخره که باید بهشون بگیم 😊
گفتم:پس یعنی مشکلی نداری سرپرستی فاطمه رو قبول کنیم؟ 🤔
گفت:نه 🙃خدای بالا سرمون خیلی بزرگه،خودش کمکت میکنه 😊
به حرم رسیدیم وبا فاطمه داخل بین الحرمین نشستیم ☺️
نمیدانستم چطور، اما باید به فاطمه میگفتم،باید میگفتم که پدرش اهل این دنیا نیست وباید هردو بارشان را ببندند،پدرش به آخرت، فاطمه به خانه جدیدش!
گفتم:فاطمه جان،دوست داری بابات توی دنیا باشه وهمیشه مریض بشه و اذیت بشه،یا اینکه بره وبرای همیشه پیش خدا حالش خوب باشه؟
گفت:نمیخوام بابام اذیت بشه،ولی من تنها میشم 😢
گفتم:دوست داری خواهر زهرای من باشی؟ 😊
چشمانش برق زد ☺️
گفت:یعنی شما بشین مامان و بابام و دخترتون خواهرم؟ 👀✨
گفتم:آره عزیزم ☺️
گفت:اگه بابام باشه نه،ولی اگه بابام بخواد بره،دوست دارم 😊
گفتم:بابات بار سفرشو بسته 😊
گفت:شما از کجا میدونین؟!
گفتم:خدای بالا سرمونم میدونه 😊
فقط تنها چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، داغ دیدن دوباره دخترها بود! پدر اولشان رفت! پدر دومشان هم میرود! 😢
با محمد صحبت میکردم 😢
محمد آرامم کرد و گفت:وقتی مادرشون یه زینب باشه که پشتیبانش حضرت زهراست،ناراحتی نداره ☺️
...... روز اربعین شده بود 😍😢
فاطمه را به بیمارستان برده بودیم تا پدرش را ببیند😊
پدرش به هوش آمده بود وحالش بهتر بود ☺️
وقتی فاطمه را کنار من و محمد دید،خوشحال شد که دخترش پشتوانه دارد وتنها نیست 😊
با محمد صحبت کرد ومحمد از شرایط خوب زندگیمان گفت😊
پدر فاطمه به محمد گفته بود:من موندنی نیستم،دخترمو میسپارم به شما،ترو خدا مراقبش باشید 😢
محمد هم گفته بود:دخترتونو به من نسپارید 😊بسپارید به مادر جدیدش 😊اونه که باید مراقب دخترتون باشه نه من ☺️
محمد گفت:زینب خانم،یه لحظه میشه بیای 😊
داخل اتاق رفتم و سرم را پایین انداختم وسلام کردم 😢
تمام لحظاتی که پدر زهرا بود ودخترش را به من میسپرد وسوار ماشین میکرد،پیش چشمم دوباره تکرار شد 😢
پدر فاطمه گفت:من دخترمو میسپارم به شما،خوب ازش مواظبت کنید 🥀
گفتم:من خودم یه دختر دارم همسن دختر شما،اونم یتیم بوده،خیالتون راحت ☺️.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_وچهارم
...... خیالتون راحت ☺️
پدر فاطمه تنها نگرانی اش هم بر طرف شده بود 😊
فاطمه را صدا کردم و گفتم:بیا با بابات خدا حافظی کن ☺️
نمیدانستم چطور به یک دختر میگویم بیا وبا پدرت خدا حافظی کن،برای همیشه! 😳وآن دختر هم با آرامش از پدرش خدا حافظی میکرد 😳
محمد گفت:هنوز دخترت نشده آرامش وصبرتو بهش منتقل کردی ☺️
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست 🙂
هنوز از اتاق پدر فاطمه خارج نشده بودیم که صدای بوق دستگاه ها بلند شد 😭
صدای خشمگینی که قبلا هم داخل بیمارستان شنیده بودم،وقتی زهرا کنارم افتاد 😭
فاطمه،بغضش ترکید وآمد من را محکم بغل کرد 😢
من هم بغلش کردم وهمه خاطراتم زنده شد 😢
وقتی زهرا روی پاهایم افتاد 😭
وقتی سرم به دستش وصل بود! 😭
من هم نا خودآگاه گریه ام گرفت 😭
محمد گفت:فاطمه خانم،تسلیت میگم 😢
فاطمه نگاهی به محمد انداخت 😢
گفت:بابام رفت 😢😭دیدین 😭حالا من چکار کنم 😭
گفتم:فاطمه جان غصه نخور 😢میخوای زنگ بزنم به زهرا باهاش صحبت کنی؟ شاید بتونه کمکت کنه 😢
حرفم را تایید کرد 😢
تلفن محمد را گرفتم وبه فاطمه زنگ زدم 😢
گفتم:سلام فاطمه خوبی؟ فاطمه زهرا کجاست؟ سریع بهش گوشیرو میدی؟
فاطمه گفت:سلام زینب! خوبی؟ چی شده؟
گفتم:اون اتفاق افتاد،سریع یه چیزی برا زهرا توضیح بده میخوام گوشیرو بدم به فاطمه 😢
فاطمه سریع داستان را برای زهرا توضیح داد ومن هم تلفن را به فاطمه دادم 😢
زهرا کاملا مسلط،مثل یک روانشناس بزرگ و در عین حال یک خواهر دلسوز و مهربان با فاطمه صحبت میکرد 😢
فاطمه آرام شد 😊
قرار بود پدر فاطمه را به قطعه ۴بهشت زهرا تهران ببریم 😢
محمد هماهنگ کرد که با هواپیما پدر فاطمه را برگردانند 😢
ماهم زود تر از موعد برگشتیم 😢
روز بعد از اربعین،برای آخرین بار به حرم رفتیم وزیارت کردیم 😢
وداع،آن هم با ارباب! غیر ممکن بود! دلهایمان را گذاشتیم وبرگشتیم😭
با اتوبوس ها به مرز رفتیم واز مرز هم با ماشین خودمان تا تهران!
کنار فاطمه روی صندلی عقب نشسته بودم 😢
انگشتر یاقوت را از دستم در آوردم وبا فاطمه نشان دادم 😊
گفتم:این انگشتر،تبرک حضرت زهرا وبچه هاشه! تا خونه دستت کن ☺️آرومت میکنه ☺️
انگشتر را گرفت و دستش کرد ☺️
دیگر تا تهران گریه نکرد 😊
...... فقط برای نماز توقف کردیم ومحمد میرفت که تا شب به تهران برسیم 😢
همینطور هم شد 😅
شب تهران بودیم 😅
اول به خانه پدر محمد رفتیم که زهرا را هم ببریم 😊
در خانه که زنگ زدم،انگار زهرا منتظر بود 😢تا زنگ زدم آیفون را برداشت و گفت:مامان اومدم 😍😭
در را باز کردم ودم آسانسور منتظر زهرا بودم 😢
در آسانسور که باز شد،مثل اولین روز! دستهایم را باز کردم و زهرا دوید وبغلم کرد 😍😭
فاطمه کنار محمد ایستاده بود ونگاهمان میکرد 😢😊
به زهرا گفتم:برو بابا منتظرته 😊اونم خواهر جدیدته 😊اسمشم فاطمست، همون که باهاش صحبت کردی ☺️
زهرا دوید و کنار محمد رفت ودلتنگی هایش را ابراز کرد😢بعد هم رو به فاطمه کرد و گفت:سلام آبجی عزیزم 😊بعد هم دستهایش را باز کرد و فاطمه را بغل کرد ☺️
به فاطمه گفت:غصه نخور،مامان زینب و بابا محمد،بهترین مامان و بابای دنیان!😊
فاطمه که معلوم بود حسابی از رفتار گرم زهرا خوشش آمده گفت:سلام آبجی جون 😢امیدوارم همینطوری باشه 😢
زهرا خیالش را راحت کرد و گفت:هست 😉
زهرا رو به من کرد و گفت:مامان میریم خونه خودمون؟
گفتم:آره دخترم ☺️بریم خونه من وبابات وسیله هامونو بذاریم خونه،فاطمه هم امشب مهمون ماست ☺️
گفت:قدمش سر چشم 😊
زهرا چادرش را جلو کشید و دست فاطمه را گرفت و گفت:بیا بریم توی ماشین 😊
من ومحمد،فکر نمیکردیم زهرا اینطور گرم از فاطمه استقبال کند! 😄
داخل ماشین بودیم که فاطمه صدایم کرد 😊
زینب خانم!؟
گفتم:جانم دخترم؟!
انگشتر را دستم داد و گفت:دستتون درد نکنه،خیلی حالم خوب شد،خیلی مراقبش باشین 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_وپنجم
...... مراقبش باشین 😊
زهرا متعجب به انگشتر نگاه کرد و گفت:مامان انگشتر مال کیه؟
گفتم:مال خودمه عزیزم،بریم خونه براتون تعریف میکنم ☺️
محمد نیم نگاهی کرد و آرام گفت:میخوای بگی؟
گفتم:نمیدونم 😔 خیلی سخته 😣 فاطمه هنوز دخترمون نیست! 😔خیلی وارد جزئیات نمیشم 😔
به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
زهرا خانه را به فاطمه نشان داد و گفت:این خونمونه😊
فاطمه هم خیلی با زهرا صمیمی شده بود 😊
از حیاط رد شدیم وداخل خانه رفتیم 😊
همه چیز سر جایش بود 😊
از پله ها بالا رفتم و در اتاقمان را باز کردم 🚪
بوی عشق میداد 😅
کوله را گوشه اتاق گذاشتم ودوباره پایین پله ها رفتم 😊
فاطمه کمی خجالتی بود ودم در ایستاده بود 😅
زهرا که کنار پله ها بود وچادرش را روی دستش انداخته بود،سریع پله هارا بالا رفت ودر اتاقش را باز کرد 🙂
صدایش کردم و گفتم:مامان بیا فاطمه روهم ببر 😊
گفت:الان میام مامان 😊
زهرا با یک چادر رنگی از پله ها پایین آمد وکوله فاطمه را از روی شانه اش برداشت و گفت:بیا فاطمه جون 😊این چادر رو بپوش و چادر مشکیتم بده که بندازم تو ماشین بشورم 😊
بعد هم گفت:از پله ها که بری بالا،او اتاق که روی درش صلوات نوشته اتاق منه ☺️او یکی هم که روی درش بسم الله نوشته اتاق مامان ایناست ☺️
برو تو اتاقم،الان میام ☺️
زهرا کنارم آمد و گفت:مامان قشنگم،چادرتوبده بشورم 😊
چادرم را در آوردم و به زهرا دادم و گفتم:ممنون عزیزم 😊
فاطمه با آرامش پله هارا بالا میرفت 😊
زهرا سریع لباس هارا داخل لباسشویی انداخت و پله ها را بالا رفت 😊
فاطمه داخل اتاق زهرا رفته بود وروی صندلی میز تحریر نشسته بود 😊
زهرا هم وارد اتاق شده بود و با فاطمه صحبت میکرد 😊
در اتاق را باز کردم ☺️
فاطمه لباسهایش را عوض کرده بود وکنار زهرا روی تخت نشسته بود 😊
زهرا با فاطمه صحبت میکرد ☺️
گفتم:نمیخواین بخوابین؟ دیر وقت شده؟! 😊
زهرا گفت:فاطمه تو اتاق من میخوابی،یا برات رختخواب بندازم تو اتاق پایین بخوابی؟ 🤔
فاطمه که حرف دلش معلوم بود 😅اما به زبان نمی آورد 😅
گفتم:میرم برات رختخواب بیارم ☺️
زهرا گفت:مامان دستت 😟
گفتم:نترس مامان 🙂دستم کاملا خوب شده 🙃
گفت:منم میام برا خودم رختخواب بیارم 😊
زهرا همراهم از پله ها پایین می آمد ☺️
گفت:مامان من فردا بایر برم مدرسه؟!
گفتم:نه دخترم،زنگ میزنم به مدیر تون باهاش صحبت میکنم،ممکنه فاطمه حالش بد بشه😊
بعد گفت:دستت خوب شده؟
گفتم:آره مامان،جای زخمشم کاملا خوب شده و اثری ازش نیست 🙃
گفت:خداروشکر ☺️
گفتم:خودت حال فاطمه رو میدونی،خیلی مراقبش باش 😊
گفت:چشم 😊
رختخواب هارا باهم از پله ها بلا بردیم ☺️
فاطمه داخل کوله اش را نگاه میکرد ودنبال چیزی می گشت 🤷🏻♀
گفتم:چیزی گم کردی فاطمه جان؟ 🤔
گفت:نه فقط میخواستم ببینم همه وسیله هام هست یانه 😢خداروشکر همه هستن ☺️
رختخواب هارا پهن کردم وخدا حافظی کردم 😊
به زهرا گفتم:مامان قرارمون یادت نره 😊فاطمه روهم بیدار کن 😊
فاطمه که تعجب به مغزش فشار آورده بود نگاهمان کرد 👀
گفتم:منظورم نماز شبه 😊
فاطمه لبخند رضایت آمیزی زد 🙂
از پله ها پایین آمدم وکنار محمد که روی مبل نشسته بود نشستم 🙂
گفتم:محمد! زهرا راحت کارای سرپرستیش انجام شد،ولی فاطمه رو مطمئن نیستم 😕
ما بچه رو از عراق آوردیم 🙁
محمد گفت:خدا بزرگه خانم 😊
بعد گفت:راستی خانم،بابای فاطمه رو هم آوردن 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_وششم
..... بابای فاطمه رو هم آوردن 😊.....
گفتم:به سلامتی 😊خدا رحمتش کنه 😢
چند لحظه سکوت حاکم شده بود 😐
سکوت را شکستم و گفتم:شهیدم!
گفت:جانم؟
گفتم:من میترسم 😢 میترسم که فاطمه هم مثل زهرا حالش بد بشه 😢
محمد گفت:اون زمان،مامان زینب هنوز کربلا نرفته بود و مادر شاه کربلا رو ندیده بود 😊غصه نخور☺️
گفتم:خدا بزرگه 😢
دوباره سکوت کردیم 😢
چند دقیقه ای به سکوت گذشت 😢
گفتم:محمدم!
گفت:جان دلم؟
گفتم:بچه ها گناه دارن 😢داغ دیدن بابا،اونم دوبار! خیلی سخته 😣مخصوصا زهرا که خیلی بیشتر بهت وابسته شده 😢
محمد گفت:صد در صد سخته 😔ولی ببین خانم،دارن به حرم حضرت زینب ودردونه امام حسین تجاوز میکنن! دارن ناموس مردمو بی هوا میکشن! 🙁
گفتم:پس برامون دعا کن 🙁
گفت:شما که خودتون اصل دعایین 😜ولی چشم 😊
.....لباس های مشکی خودم ومحمد وبچه هارا داخل ماشین لباسشویی انداختم 😢
حدودا ساعت ١:٣٠ بود 😢
کمکم بیخوابی به سرم فشار می آورد،اما خوابم نمیبرد! 😢
یاد اولین روز بعد عقدمان افتادم 😢همان شبی که خواب نمیرفتم وسر درد شده بودم 😢بعد محمد من را برای اولین بار به این خانه آورد 😢
آهی کشیدم و گفتم:یادش بخیر 😢
محمد کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:چی شده خانم؟😊
گفتم:یاد روزای عقدمون افتادم😢
روزای اول باهم بودنمون،ولی حالا کم کم به روزای بدون هم نزدیک میشیم 😢
محمد روی صندلی طرف دیگر میز نشست ونگاهش را محکم در نگاهم قفل کرد و گفت:دستتو بده زینب 😊
دستم را جلو بردم وروی میز گذاشتم 😢
دستم را میان دستانش گرفت و گفت:قول میدم هیچ وقت تنهاتون نذارم 😊قول مردونه وحیدری!
من هم گفتم:منم قول میدم از بچه ها خوب مراقبت کنم و اونارو زینبی بار بیارم😊قول فاطمی!
بعد محمد گفت:زینب،باید بهم قول بدی که محکم باشی و سر مزارم هیچ وقت گریه نکنی 😊
گفتم:آخه محمد....
حرفم را قطع کرد و گفت:فاطمی تصمیم بگیر 😊نذار کسی اشکاتو ببینه ☺️
گفتم:چشم 😓
گفت:میخوام برات وصیت کنم 😊
گفتم:محمد 😳نیمه شب! بعدم،هنوز تا شهادتت یه سال مونده 😢اینجوری ته دل منو خالی نکن 😢
گفت:الان بچه ها خوابن و بهترین وقته! شاید دیگه ازین فرصتا پیش نیاد 😊
گفتم:پس صبر کن😢
رفتم وبا دو برگه وضبطصوت برگشتم 😢
گفتم:ثبتش میکنم 😢
لبخندی زد و شروع کرد 😊
گفت:این وصیت من به شماست 😊وصیت عمومی رو بعدا مکتوب مینویسم 😊
ضبط را روشن کردم ومحمد هم شروع کرد 😢
اعوذ بالله من الشیطان رجیم، بسم الله الرحمن الرحیم زینب خانمم؛ زهرا و فاطمه،دخترای عزیزم! ازتون میخوام که در راه حفظ یادگاری که رو سرتون هست خیلی تلاش کنین!☺️
صدای هق هق من،برخی جاها ضبط شده بود 😢
فاطمه خانم وزهرا جانم! مواظب مادرتون باشید 😊تنهاش نذارید ☺️همیشه با جون و دل از آرمانها وحجاب تون حفاظت کنید و نذارید کسی اونو برداره😊من میرم انتقام سیلی هایی که بی هوا به ناموس شیعه زدن رو بگیرم 😊
واما زینب خانم عزیزم 😊
با صدای شکسته ای گفتم:جانم محمدم 😢
گفت:زینب خانم،قول بده که هیچ وقت سر مزارم گریه نکنی و محکم باشی ☺️گریه هاتو بذار برا روضه حضرت زهرا!تو باید صبر کنی وصبر رو به بچه هاهم یاد بدی ☺️
با صدای بغض آلود گفتم:چشم 😢
گفت:وصیت نامه عمومی رو باید دخترام بخونن،چه برا تشیع جنازه ۵نفره،چه هزار نفره 😊
وصیت میکنم که اگه بدنم برگشت،تو حیاط امام زاده علی اکبر دفن بشم!میخوام خاک پای زائرای امام زاده باشم 😊
من با هر کلمه محمد،مثل ابر بهار گریه میکردم 😭
محمد حرفهایش تمام شد وگفت:الهم عجل لولیک الفرج 😊
دستش را روی دکمه ضبط صوت گذاشت ضبط را متوقف کرد 😢
بعد گفت:زینبم،دوست دارم ♥️
من هم لبخندی زدم و گفتم:منم دوست دارم شهید عزیزم ✨🥀
گفتم:میای بریم حیاط لباسارو پهن کنیم ☺️
گفت:به روی چشم 😊
رفتیم و لباس هارا داخل حیاط پهن کردیم 😊.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پناه_وهفتم
...... پهن کردیم 😊
بعد دوباره پشت میز نشستیم و محمد وصیت نامه مکتوب راهم نوشت ☺️
یک صفحه دو رو،بدون خط خوردگی 😊
ساعت ٣:٣٠ بود 😢
حسابی سردرد شده بودم 🤕
رفتم که بچه ها را بیدار کنم 😢
سرم گیج رفت و روی پله ها افتادم 😢
محمد دوید وکنارم آمد 😢
گفت:بشین من میرم بچه هارو بیدار میکنم 😊
گفتم:ممکنه روسرس نداشته باشن 😢
گفت:میدونم زهرا بیدار میشه 😊در میزنم ☺️
در زد و بعد از چند لحظه هردو بیرون آمدند 😊
وضو گرفتند وسجاده پهن کردند 😊
همه نماز شب وبعد صبح را خواندیم وبه بچه ها گفتم:میخواین موهاتونو شونه کنم و ببافم!؟😊
زهرا که خیلی با صحبتم موافق بود گفت:آره مامان من دوست دارم 😍
فاطمه هم به نشانه رضایت سری تکان داد 😊
گفتم:پس برین بالا من الان میام ☺️
بچه ها بالا رفتند و من هم بعد از برداشتن شانه برای فاطمه از پله ها بالا رفتم 😊
هنوز کمی سرم درد میکرد 🤕
رفتم و روی تخت زهرا نشستم 😊
یکی یکی موهای بلند وصاف هردو را شانه کردم و دو شاخه بافتم 😊
همینطور که موهایشان را شانه میکردم،با هردو هم صحبت میکردم 😊
به فاطمه گفتم:اگه بشی دخترم،دوست داری اتاقت با اتاق زهرا یکی باشه یا باید اتاقارو جابجا کنیم و ما بریم پایین؟! ☺️
کمی فکر کرد و گفت:ازونجایی که زهرا رو خیلی دوست دارم میخوام همیشه کنارش باشم 😊
زهرا هم با ذوق گفت:عالیه 😍
فاطمه وزهرا خیلی به هم شبیه بودند ☺️
هردو قدشان نسبتا بلند و یک اندازه بود، هردو موهایشان صاف و بلند بود، هردو ١٣ ساله وکلاس هفتم بودند،چهره هایشان هم شبیه هم بود 😅
یعنی اگر کسی نمیدانست،فکر میکرد دوقلو هستند 😅
هردو هم مهربان و عاشق چادر بودند 😉
کمکم هوا روشن شد وصبحانه خوردیم و بچه ها هم رخت ولباس مشکی پوشیدند وروی مبل نشستند 😢
محمد هم لباسهایش را پوشیده بود و با تلفن، برای غسل و کفن و دفن برنامه ریزی میکرد 👍🏻
فاطمه سرش را روی شانه زهرا گذاشته بود واشک میریخت 😢
من هم لباس هایم را پوشیده بودم وروی پله ها نشسته بودم و سرم را به نرده چوبی پله ها تکیه داده بودم 😢
به زهرا و فاطمه نگاه میکردم😢
غم در چهره هردو موج میزد 😢
دلم برایشان میسوخت!😢
با خودم فکر میکردم روز شهادت محمد هم همینطور صبور و آرام هسنتد!؟🙁
محمد صدایمان کرد و گفت:خانمای من بریم؟! 🙂
همه بلند شدیم از پله ها پایین رفتیم 😕
محمد در را برای دختر ها باز کرد و سوار شدند 😊
من هم سوار شدم ومحمد در را بست😊
بعد هم سوار ماشین شد وحرکت کردیم 🚙
هنوز هیچ کس از اینکه فاطمه پیش ماست و قرار است دخترمان باشد،خبر نداشت! 😅
..... همه کار ها انجام شد وتا عصر،پدر فاطمه را دفن کردند 🥀
فاطمه با آرامشی وصف ناشدنی مشت،مشت خاک را برمیداشت ومیبوسید روی پدرش میریخت 😢
هیچ کس نبود 😢
فقط مسئولین کفن و دفن بودند وما!
مسئولین که رفتند،به زهرا ومحمد گفتم:بذارید تنها باشه!گناه داره طفلی 😢
بعد از اینکه از بهشت زهرابرگشتیم،محمد مستقیم رفت که کار های سرپرستی فاطمه را پیگیری کند 😊
بر خلاف تصورمان، کارها سریع انجام شد و سرپرستی فاطمه رسما وشرعا به من ومحمد سپرده شد 😍
دوروز بعد از دفن پدرش،فاطمه کاملا دختر ما شده بود! 😍🤲🏻
کم کم دنبال خرید رفتیم 😁😍
خرید تخت وکمد،برای فاطمه 😊
یک تخت،دقیقا شبیه تخت زهرا خریدیم با یک میز تحریر ☺️
اتاق زهرا خیلی بزرگ بود و راحت توانستیم تخت ومیز تحریر فاطمه راهم جا بدهیم ☺️چون کمد دیواری اتاق زهرا خیلی بزرگ بود و نصفش هم خالی، دیگر کمد نخریدیم 😊
به اصرار پدر محمد که گفته بود:میخوام وسایل نوه دومم خودم بخرم! وسایل را با هزینه پدر محمد خریدیم ☺️
همه از آمدن زهرایی دیگر،خوشحال بودند ☺️
فاطمه راهم در مدرسه زهرا ثبت نام کردیم واز یک هفته بعد،فاطمه هم همکلاس زهرا بود 😍.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_وهشتم
..... زهرا بود 😍
همه چیز به خوبی می گذشت ولی هنوز بچه ها از شهادت محمد خبر نداشتند 😢
...... ٢اسفند تولد محمد بود 😍
همه چیز آماده بود ومنتظر محمد بودیم 😍محمد که وارد شد وخانه را ریسه بندی شده دید،خیلی خوشحال شد 😍
اولین تولدش کنار دودخترش 😍
اولین،وآخرین تولد کنار محمد را رقم زدیم 😢😍
بچه ها برای هدیه،بلوز و شلوار آبی آسمانی خریده بودند ☺️
محمد خیلی رنگ آبی را دوست داشت 😊مخصوصا آسمانی!
من هم برایش قاب گوشی با تصویر رهبر ویک قاب عکس رهبر برایش خریدم 😍همانی که همیشه دوست داشت 😢
....... ایام راهیان نور نزدیک بود 😍
محمد پیشنهاد داد که برای راهیان نور ثبت نام کنیم 😊
با استقبال گرم بچه ها مواجه شدیم 😅
من ومحمد، هردو قبل از ازدواج،سفر راهیان نور را تجربه کرده بودیم😊
من ومحمد،به عنوان خادم شهدا ودختر هاهم زائر شهدا بودند ☺️
محمد قسمت هماهنگی ها بود و من هم قسمت درمانی بودم😊
دختر ها،معمولا برنامه هارا تنها شرکت میکردند وما همراهشان نبودیم 😅
گاهی، کوتاه واز دور همدیگر را میدیدیم 😊
بیشتر من ودختر ها همدیگر را میدیدیم و محمد،خیلی درگیر و سرش شلوغ بود 😢
گاهی هم که محمد را پیدا میکردیم،غیبش میزد و دیگر اورا نمیدیدیم 🤷🏻♀
راهیان نور هم با خاطرات شیرین و خوبش تمام شد وبرگشتیم 😊
..... لحظه به لحظه به شهادت محمدم نزدیک تر میشدم 😢😭
بایدبه دختر ها میگفتم! 😢اینطور نمیشد! باید آماده میشدند 😭
یک روز با بچه ها ومحمد نشسته بودیم 😢
گفتم:دخترا،میخوام یه چیزی براتون بگم 😢قول بدین بی تابی نکنین 😢
بچه ها کمی ترسیده بودند وبا حواس جمع به حرف های من گوش میدادند 😢
تمام ماجرا،بجز تاریخ شهادت وآسیب دیدن زهرا واینکه محمد، بار اول شهید میشود را برایشان گفتم 😢
به قول محمد،صبر و آرامشم را به آنها منتقل کرده بودم 😅
هردو خیلی دلشان شکست 😢
از آن روز،بیشتر یه محمد ابراز علاقه میکردند 😢
دلم برایشان میسوخت 😢
دو دختر که هردو پدر هایشان را از دست دادند،برای بار دوم هم پدرشان را از دست میدهند 😭
تمام دلم آشوب برپا بود! 😭
......محمد مرخصی اش جور شده بود وقرار شد به مشهد برویم 😍
همه چیز آماده بود 😍
قرار بود با قطار برویم ☺️
داخل قطار نشسته بودیم و منتظر حرکت قطار بودیم 😊
من ومحمد وزهرا،از داستان های باهم بودنمان برای فاطمه تعریف میکردیم 😢
از تمام خاطراتی که با هم رقم زدیم 😢
از رنگ زدن خانه ورفتن برق ها لحظه تحویل سال گرفته تا......تمام خاطرات قبل از اربعین 😢
به مشهد رسیدیم و به هتل رفتیم 😊
بعد از غسل،پیاده به سمت حرم راه افتادیم 😊
از دست تقدیر،باران بهاری باریدن گرفت 😅
سریع به سمت حرم حرکت میکردیم 😅
وقتی به حرم رسیدیم،تقریبا تمام لباسهایمان خیس بود 😅
قالی های حیاط هم خیس شده بودند وباید داخل رواق ها میرفتیم 🤷🏻♀
اما با لباس های خیس نمیشد 😢
مجبور شدیم بازهم پیاده به هتل برگردیم 😢
اما این بار آب کشیده 😂
لباس هایمان را عوض کردیم و اینبار،با تاکسی به حرم رفتیم 😊
داخل حرم که رفتیم،فاطمه وزهرا هردو اشک در چشمانشان موج میزد 😢😍
موجی طوفانی از اشک هایی که دامن گیر میکند! 👊🏻
من هم به دیوار تکیه داده بودم وچشمهایم از اشک تار شده بود 😢
محمد هم پشت سر من دست به سینه گذاشته بود وزیر لب صلوات خاصه میخواند 🙂
من ودخترها از یک در ومحمد هم از در دیگر وارد حرم شدیم 😢
این اولین وآخرین زیارت با محمد بود 😭
همین دلم را پر از دلهره کرده بود 😭
دلی که دیگر شکسته بود 💔
سفر مشهد،با همه خوبیهایش برای همه تلخ بود 😭.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_ونهم
..... تلخ بود 😭
اما کسی چیزی نمیگفت تا به بقیه خوش بگذرد 😢
ولی از چهره همه معلوم بود که عذاب میکشند 😭
..... داخل رواق امام خمینی نشسته بودیم 😢
انگار از چیزی خبر ندارم گفتم:دخترا از چیزی ناراحتین؟ 🤔
هردو بغضشان ترکید 😭
دیدن دختر ها،درحال گریه کردن،وآرام بودن برایم سخت بود 😢
بادست اشاره کردم کنارم بیایند 😢
زهرا سمت راستم وفاطمه سمت چپم نشسته بود وسر روی شانه هایم گذاشته بودند 😢
دلم برایشان میسوخت 😢
هردو را در آغوش گرفتم و یازهرا یازهرا میگفتم 😢
ناگهان یاد انگشتر یاقوت افتادم 😍
انگشتر را از دستم در آوردم وکف دستم گذاشتم وگفتم:دخترا دستتونو بذارید رو دست من 😊
دست هایمان را روی هم گذاشتیم 😊
آرامش عجیب و وصف نشدنی وجودمان را گرفت ☺️
زهرا سرش را کنار گوش فاطمه برد وچیزی گفت🤷🏻♀
بعد هم هردو بلند شدند 😳
زهرا گفت:مامان ما میریم توی صحن دور بزنیم 👀کجا همدیگه رو ببینیم؟ 🤔
گفتم:اگه مراقب خودتون هستین، هتل که نزدیکه،هتل همدیگه رو ببینیم 😊
انگار به آرزویشان رسیده باشند چشمهایشان برق زد 😍
محمد با صدایی گرفته گفت:دخترا خیلی مراقب خودتون باشین 😊
زهرا وفاطمه رفتند،من ماندم و محمد ☺️
محمد به یکی از ستون ها تکیه داد و گفت:بیا بشین کنارم 😊
کنارش نشستم وسر روی شانه اش گذاشتم 😢
گفتم:اجازه هست برات گریه کنم 🙁
لبخندی زد و گفت:به شرط اینکه وقتی برام گریه کردی،دیگه پیش کس دیگه ای برا محمد گریه نکنی 😊
گفتم:قول میدم برا خودت گریه کنم که بعد شهادتت پیش کس دیگه ای گریه نکنم 😢
سرم را روی شانه محمد گذاشتم و اشک میریختم 😭روسری آبی آسمانی،از بس خیس شده بود،رنگش آبی پررنگ شده بود 😢
ناگهان از جا پریدم 😳
محمد گفت:چیزی شده زینب؟
گفتم:محمد من زهرا و فاطمه رو تو شهر غریب تنها گذاشتم 😳
گفت:دخترا بزرگ شدن،حواسشون به خودشون هست ☺️
گفتم:نه محمد! اتفاقی که قراره برا زهرا بیفته 😭
محمد انگار خودش را گم کرده باشد هراسان شد 😢
گفتم:باید پیداشون کنیم 😢
سریع از رواق خارج شدیم اما توی صحن نبودند 😢
همه صحن هارا گشتیم 😢
تک تک رواق هارا زیر ورو کردیم اما اثری از فاطمه وزهرا نبود 😭
گوشه صحن ایوان طلا نشستم و شروع کردم به اشک ریختن 😭
محمد کنارم نشست و گفت:خانم جانم،خدا با دختراست،فاطمه هم که همراهشه ☺️غصه نخور 😊
اما خود محمد هم نگرانی در چهره اش موج میزد 😭
گفتم:محمد اگه یه اتفاقی برا زهرا بیفته من میمیرم 😭
گفت:خانم جان 😊ایجوری نگو،خدا بزرگه 😊
گفتم:محمد بیا بریم تو شهر 😢
گفت:هرچی شما بگی 😊
رو به گنبد کردم و گفتم:آقا جان،میدونم این اتفاق میفته،بشارت مادرتون حتما اتفاق میفته،اما خواهش میکنم خودتون مراقب زهرای من باشید 😭من زهرا مو از شما میخوام 😭
دوان دوان همه صحن هارا دوباره گشتیم و از حرم خارج شدیم 😢
خیابان های اطراف حرم را هم گشتیم اما از زهرا و فاطمه خبری نبود 😭
آرام آرام در خیابان ها با محمد قدم میزدیم واز مغازه دار ها درمورد فاطمه وزهرا میپرسیدیم 😢
اما کسی آنها را ندیده بود 😢
نزدیک کوچه ای رسیدیم و به محمد گفتم:محمد،یه کاری بکن،زهرا و فاطمه تو شهر غریب تنها موندن 😭
محمد گفت:توکل کن به همونی که بهت بشارت داد ☺️
گوشه همان دیوار که چند متر جلو تر آن کوچه بود نشستم 😢
شروع کردم به خواندن این قسمت از دعای توسل 😢
یا فاطمة الزهرا،یا بنت محمد،یا قرة عین الرسول😭
ناگهان صدای جیغ ضعیفی به گوشم رسید 😮میگفت:بابا محمد 😭
گفتم:محمد خودشه 😳زهراست 😭
محمد هم که متوجه صدا شده بود گفت:بیا بریم خانم 😟
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصتم
..... بریم خانم 😟
محمد میدوید ومن هم پشت سرش میدویدم 😭
کوچه خیلی طولانی بود و صدا از انتهای کوچه میآمد 😭
..... نفس برایمان نمانده بود 😰
چند بار چهار کوچه را اشتباه رفتیم 😭
وارد یک چهار کوچه شدیم 😢
انتهای یکی از کوچه زهرا و فاطمه را دیدم 😍
ولی در حال پر پر شدن 😭
سخت بود پر پر شدن دوگلم را ببینم 😢
گفتم:محمد ازین طرف 😢
میدویدیم 😢
چند مرد اطرافشان بود 😨
تا من ومحمد را دیدند یک ظرف بزرگ که داخلش چیزی بود را روی زمین ریختند 😱
محمد گفت:یا فاطمه زهرا 😳بنزین 😳
کبریت را روشن کرد 😨
سرعتم رابیشتر کردم ولی دیر رسیدم 😭
دو قدم با زهرا فاصله داشتم که آتش بزرگی شعله ور شد 😭
زهرا روی زمین افتاده بود وفاطمه هم کنارش نشسته بود 😭
شعله آتش هر لحظه بیشتر میشد و رسیدن به زهرا سخت تر 😭
دست فاطمه را گرفتم و از آتش بیرون کشیدم 😢
اما زهرا چون بیهوش شده بود نمیشد بلندش کرد 😭
به آتش نشانی هم زنگ زدیم اما چون کوچه تنگ بود،بعید بود ماشین آتش نشانی وارد کوچه شود 😢
..... دیگر نمیتوانستم صبر کنم 😭
باید کاری میکردم 😭
زهرا داشت میسوخت 😭
دلم را به دریا زدم و یاعلی گفتم 😢
محمد دنبالم دوید که نگذارد اما....
از جاهایی که شعله کم تر بود به سختی رد شدم 😢
گوشه چادرم سوخت 😢
کنار زهرا رسیده بودم 😢
اما زهرای من بیهوش بود 😭
صورتش سرخ شده بود و رد سیلی صورتش را زخم کرده بود 😭
محمد گفت:زینب خوبی؟ 😢
گفتم:آره محمد خوبم،فقط یکم آب برا زهرا بیار 😢
محمد رفت وسریع با بطری آبی برگشت 😢
بطری را پرت کرد 😢
بطری را گرفتم وکمی آب به صورت زهرا پاشیدم 😢
زهرا به هوش آمد 😍
گفت:مامان زینب 😭
گفتم:جان مامان 😭
گفت:پهلوم 😭
چادرش را کنار زدم 😢
خون 😳به زهرا چاقو زده بودند 😨😭
گفتم:عزیز مامان،چیزی نیست 😢😭
...... نفس کشیدن سخت شده بود 😢
ماشین آتش نشانی رسید اما نمیتوانست وارد کوچه شود 😢
یک آتش نشان خانم، با لباس های مجهز وارد آتش شد 😢
به من نگاه کرد و گفت:حالتون خوبه؟
گفتم:من خوبم ولی دخترم نه 😢
ماشین آمبولانس هم رسیده بود 😢
بخاطر فضای کم کوچه،امداد رسانی سخت شده بود 😢
به سختی با شلنگ های آتش نشانی کمی از آتش را خاموش کردند و زهرا را از حلقه آتش خارج کردیم 😢
طاقت فرسا بود دردانه ام را اینطور روی دستهایم ببینم ونتوانم کاری بکنم 😢
زهرا را روی برانکارد گذاشتیم و داخل آمبولانس بردند 😭
محمد،تمام مدت کنار فاطمه بود وآرامش میکرد 😢
فاطمه زبانش بند آمده بود وچیزی نمیگفت وفقط گریه میکرد 😭
همه چیز سخت بود 😭
کنار زهرا داخل آمبولانس بودم 😢دستهایش سرخ و خون مرده شده بود،صورتش کبود و زخم شده بود،به پهلویش هم چاقو زده بودند 😭.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_ویکم
...... چاقو زده بودند 😭
زهرا تمام مدت تا بیمارستان سرفه کرد 😭
دست مهربان و سفیدش،که حالا کاملا سرخ شده بود را داخل دستم گرفته بودم 😭
پرستار از من پرسید:چه نسبتی باهاشون دارید؟ 🤔
گفتم:دخترمه 😭
پرستار تعجب کرده بود 😳
پرسید:چه اتفاقی براش افتاده 🤨
گفتم:نمیدونم 😔😭
زهرا فقط سرفه میکرد و با چشمهای مظلومش نگاهم میکرد 😭
گفتم:نباید میذاشتم بری 😭زهرا مامان ترو خدا پاشو 😭باید بهت میگفتم این اتفاق قراره بیفته 😭جون مامان زینب پاشو 😭زهرا جونم 😭الهی قربونت برم 😭
پرستار که هیچ چیز از حرفهایم نمیفهمید خیره خیره نگاهم میکرد 👀
به بیمارستان رسیدیم 😢
زهرا را بردند 😭دنبالش تا راهروی بیمارستان دویدم،ولی افتادم ودیگر نتوانستم به زهرا برسم 😭
روی زمین نشسته بودم وگریه میکردم 😭
پرستار بخش کنارم آمد و گفت:چی شده خانم؟
گفتم:دخترم 😭
گفت:چه اتفاقی برای دخترت افتاده 😊
گفتم:چاقو بهش زدن 😭
گفت:نگران نباش 😊اگه زخمش عمیق نباشه جای نگرانی نیست ☺️
بعد پرسید:دخترتون چند سالشه؟
گفتم:١٣ سالشه 😭
پرستار که مثل همه تعجب کرده بود گفت:ان شاء الله خوب میشه 😊چادرتونو دربیارین،سوخته 😊
گفتم:امکان نداره 😢زهرام بخاطر همین چادر این بلاها سرش اومده 😭
گفت:الان برمیگردم 😊
رفت و با یک چادر مشکی برگشت 😢
گفت:چادر منو بپوشین 😊
گفتم:خودتون چی 😢
گفت:من امشب بیمارستان شیفت هستم 🙂زنگ میزنم همسرم از خونه برام بیارن 😊
گفتم:من اهل اینجا نیستم،چطوری بهتون برگردونم 😢
گفت:ارزش برگردوندن نداره ☺️ مال خودتون 😊
لبخند زدم وچادرم را عوض کردم 😢
محمد از در اصلی بیمارستان وارد شد وتا من را دید طرفم آمد 😢
من هم به طرف محمد رفتم 😢
محمد گفت:زهرا کجاست؟ چی شده؟ 😢
گفتم:بردنش اتاق عمل 😭
محمد گفت:اتاق عمل برای چی 😳
گفتم:زهرا چاقو خورده 😭
محمد دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:زینب 😨
گفتم:محمد،من با زهرا چیکار کردم 😭چرا گذاشتم بره 😭چرا من اینکارو کردم 😭محمد زهرام 😭
محمد که سعی میکرد آرامم کند گفت:خدا بزرگه زینب 😊
گفتم:فاطمه کجاست 😢
گفت:تو حیاط نشسته،بیتابی میکنه ،برو پیشش 😊
طرف در بیمارستان رفتم 😢
فاطمه روی صندلی نشسته بود وگریه میکرد 😢
فاطمه به من نگاهی انداخت واز روی صندلی بلند شد وطرفم دوید 😭
بغلم پرید 😢😭
بریده بریده و با حالت لکنت گفت:ممم..... مم... مامان زینب 😭
گفتم:جانم عزیزم 😢
گفت:زززز..... ززز.... زهرا.... خخ..... خوبه😭
گفتم:خوب میشه عزیز مامان 😢
محمد کنارم آمد و لیوان آب را دست فاطمه داد 😢
فاطمه آب را با سختی خورد و کمی آرام شد 😢
گفت:زهرا بخاطر من این بلا سرش اومد 😭
گفتم:مامان غصه نخور،زهرا خوب میشه 😢
انگشتر یاقوت را دستش کردم و گفتم:مراقبش باش 😢😊
..... داخل بیمارستان بودیم که زهرا را از اتاق عمل بیرون آوردند 😢
به سرعت داخل بخش بردند 😢
کنار دکتر رفتم و گفتم:دکتر حال زهرا چطوره 😭......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_ودوم
...... حال زهرا چطوره 😭
دکتر،ماسکش را از روی صورتش برداشت و گفت:زخمش عمیق نیست،خداروشکر جای نگرانی هم نیست،فقط دخترتون چند روز مهمون ماست ☺️
گفتم:مگه نمیگید چیزی نشده،پس چرا باید بستری بشه 😭
گفت:نگران نباشید خانم، مطمئن باشید چیزیش نیست 😊
..... زهرا داخل اتاق بود و ماسک اکسیژن هم روی صورتش بود 😢
بخاطر دودی که تنفس کرده بود،کمی حالش بد بود و باید ماسک اکسیژن برایش میگذاشتند 😭
در اتاق را باز کردم 🚪
مثل همیشه مهربان نگاهم کرد ودستش را بلند کرد و برایم تکان داد 😄
من هم برایش دست تکان دادم و کنار تختش رفتم 😊
به زور خودش را بالا کشید ونشست 😊
گفتم:خوبی دخترم؟😢
گفت:خوبم مامان،بابا و فاطمه کجان؟🤔
گفتم:اونام حالشون خوبه،فرستادم برن هتل 😊
گفتم:زهرا 😢
گفت:جانم مامان!
گفتم:مامان قربونت بره 😢منو ببخش 😢
گفت:برا چی مامان!؟ شما همیشه بامن مهربون بودی! چرا باید ازم عذر خواهی کنی؟😊
گفتم:من نباید میذاشتم تنها برین بیرون،اشتباه کردم 🙁
گفت:شما خودتونم نمیدونستین قراره همچنین اتفاقی بیفته 😊
گفتم:من میدونستم مامان 😔
گفت:میدونستین!؟ یعنی چی 😳
گفتم:حضرت زهرا بهم گفته بود 😔
گفت:مامان 😳
سرم را پایین انداختم و گفتم:جان مامان 😭قربون شکل ماهت برم،نمیخواستم ناراحت بشی یا اینکه بترسی 😔ولی اشتباه کردم،باید بهت میگفتم 😔
توقع ناراحت شدن زهرا را داشتم،اما زهرای من خیلی مهربان تر از این حرف ها بود 🙃
دستمراگرفتبوسیدوگفت:فدایسرکنیزایحضرتزهرا😊من که قابل نیستم مامانم اینطوری بخواد شرمنده بشه ☺️بعدماگه حضرت زهراگفته که بالاخره بایداتفاق میفتاد😊
گفتم:فدات شم دختر زهرایی خودم ☺️
گفت:خدا نکنه مامان جون 😊
گفتم:جاییت درد نمیکنه؟ 😢
گفت:پهلوم که اصلا درد نمیکنه،ولی زخمای دست و صورتم 😢
گفتم:الهی فدات شم 😢برا زخمات نمیدونم چکار کنم 😢
گفت:خودشون خوب میشن 😊کی مرخص میشم؟
گفتم:دوروز که بستری بودی،دکتر گفت احتمالا فردا مرخص میشی ☺️
گفت:خداروشکر 😊دیگه خسته شدم ازین اتاق 😢
گفتم:دوروز تو اتاق بودی اینطوری خسته شدی،من که دوهفته ونیم بیمارستان بستری بودم چی؟ 🧐
گفت:خدا صبرت داده مامان 😅
گفتم:شماها پیشم بودین،وگرنه منم طاقتم تموم میشد 😄
لبخند زد 🙂
گفتم:زهرا،شما کجا بودین؟ چی شد که رفتین تو اون کوچه؟
گفت:با فاطمه از حرم اومدیم بیرون،داشتیم میرفتیمطرف هتل،دوتا مرد جلومونو گرفتن،اول خواستن چادرامونو بکشن ولی منو فاطمه فرار کردیم و رفتیم تو اون کوچه،بعد دنبالمون دویدن تا رفتیم تو اون چهار کوچه که از ته کوچه اومدن طرفمون 🙁
هنوز ادامه نداده بود که در اتاق در زدند 🤨
گفتم:به نظرت باباست یا دکتر؟ 🤔
روسری اش را درست کرد وگفت:من دخترم 😌میدونم بابامه 😉
گفتم:هرچی شما بگی دختر مامان 🙂
در را باز کردم 🚪
محمد پشت در بود 🙂
زهرا از دیدن محمد خیلی خوشحال شده بود 😍
محمد وارد شد و پشت سرش فاطمه وارد اتاق شد 😍
فاطمه را بغل کردم 🤗
فاطمه سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت 😢
زهرا که متوجه حال فاطمه شده بود بعد از احوال پرسی گرم با محمد،فاطمه را صداکرد:آبجی فاطمه 😊
فاطمه که منتظر چنین فرصتی بود بغضش ترکید واز در اتاق بیرون رفت 😟
تا آن زمان فاطمه را اینطور ندیده بودم 🙁
گفتم:محمد،میری فاطمه رو بیاری؟ 🤔
محمد گفت:الان میرم😊
چند لحظه بعد محمد با فاطمه برگشت 😊
رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وسوم
.....رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊
گفتم:الهی قربونت برم،چرا گریه میکنی مامان 😊زهرا حالش خوبه 😊میبینی که اینجا نشسته ☺️
فاطمه چند ثانیه نگاهش را به چشمهایم دوخت 👀
بعد گفت:مامان،زهرا بخاطر من این بلا سرش اومده 😔
زهرا لبخندی زد و گفت:آبجی جونم،اینطوری نگو 😊تو که خبر نداری چرا من اینطوری شدم ☺️بعدم اگه من جای تو بودم تو باید جای من میخوابیدی😊
فاطمه گفت:منظورت چیه که من خبر ندارم؟ 🤔من فقط اونجا بودم و بیشتر از همه خبر دارم 😢
زهرا گفت:بیا بشین کنارم 😊
فاطمه کنار زهرا رفت و گوشه تخت نشست 😊
زهرا شروع کرد 😊
آرام گفتم:محمد بیا بریم بیرون ☺️بذار حرفاشونو بزنن ☺️
آرام از اتاق بیرون رفتیم ومحمد آرام در را بست 🚪
گفت:زینب یه گوشی تو اون کوچه پیدا کردم!
گفتم:مال کیه؟
گفت:باهاش از بچه ها فیلم گرفتن 😢
گفتم:محمد 😳شوخی میکنی؟!
گفت:نه، بیا نگاه کن 😢
گوشی که رمز نداشت،راحت باز شد 🤷🏻♀
محمد یک فیلم باز کرد،دقیقا از لحظه ای که زهرا تعریف میکرد،فیلم ضبط شده بود 😢
بعد از اینکه داخل چهار کوچه محاصره شدند،یکی از مرد ها جلو می آید که چادر فاطمه را بکشد،اما زهرا مانع میشود وهمان مرد سیلی به صورت زهرا میزند 😢انگار هدفشان فاطمه بوده و فقط با فاطمه کار داشتند،تمام مدت فاطمه را هدف قرار داده بودند،اما هر دفعه زهرا مانع میشد 😢
همه خاطرات تلخ آن روز برایم زنده شد 😭
یک روز من جای زهرا بودم 😔
با طناب به فاطمه میزدند که زهرا خودش را سپر میکند وتمام ضربه ها به زهرا میخورد 😭
فاطمه جیغ میزد ترو خدا پاشو زهرا، اینکارو نکن 😢اما زهرا همانطور خودش را سپر جان فاطمه کرده بود 😢
تا اینکه یکی از همان بی غیرت ها با چاقو به طرفشان آمد 😨
دیگر نگاه نکردم 😢
صورتم را برگرداندم وفقط صدای جیغی که زهرا بخاطر درد چاقو کشیده بود را شنیدم 😭
ادامه فیلم را نگاه نکردم ومحمد گوشی را خاموش کرد 😢
مدت زمان فیلم ١٣ دقیقه بود 😨
گفتم:محمد من چیکار کردم 😭
محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زینبم،اتفاقی بوده که باید میفتاده 😊خودتو مقصر ندون 😊
زهرا صدایمان کرد 😢
دراتاق را باز کردم 🚪
وارد اتاق شدیم 😢
گفتم:همچی حل شد؟
زهرا گفت:آره خداروشکر ☺️
گفتم:خداروشکر 😊
همان پرستار بخش که روز اول داخل سالن بیمارستان دیده بودم،وارد اتاق شد و گفت:بهبه خانواده دور هم جمع شدین 😊
گفتم:به لطف شما دور هم هستیم 😊خدا خیرتون بده 🙂
پرستار گفت:کاری نکردم ☺️
بعد گفت:زهرا خانم حالش چطوره؟🙂
زهرا گفت:خیلی ممنون،خداروشکر حالم خیلی خوب شده 🙂
پرستار گفت:خداروشکر 😊
ادامه داد:دکتر گفتن که اگه دیگه درد نداری امروز میتونی مرخص بشی ☺️
فاطمه انگار قرار است جفتش از قفس آزاد شود زهرا را بغل کرد 😄
زهرا هم فاطمه را بغل کرد 🙂
فاطمه چادرش را سرش کرد و گفت:ببخشید خانم پرستار،زهرا کی مرخص میشه؟ 🤔
پرستار با لبخند گفت:عصر،فکر میکنم تا ساعتای چهار کاراش تموم بشه 😊
فاطمه آستین لباسش را بالا گرفت و ساعتش را نگاه کرد 👀
گفت:بابا،هنوز ۵ساعت تا ساعت ۴وقت داریم بریم برا زهرا چادر بخریم؟ 🤔
محمد گفت:آره دخترم 😊برا هر سه تاتون میخرم 😊
پرستار گفت:اتفاقا فکر خوبیه،چادرای هر سه نفرشون سوخته ☺️
گفتم:به لطف شما که من چادر دارم، دستتون درد نکنه، بازم ممنون 😊
گفت:نه بابا چه حرفیه 😊قابل این حرفا رو نداره ☺️
محمد گفت:دستتون درد نکنه 🙂
پرستار گفت:خواهش می کنم، من میرم که کارای زهرا جان رو انجام بدم که تا عصر مرخص بشه 😊
گفتم:دستتون درد نکنه 😇
پرستار لبخند زد و از اتاق بیرون رفت 😊
محمد گفت:خانم کاری نداری 😊
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وچهارم
..... خانم کاری نداری 😊
گفتم:نه محمد جان،دستت درد نکنه ☺️
محمد وداشت از اتاق خارج میشد گفتم:محمد!
برگشت و گفت:جانم؟
گفتم:دوست دارم شهیدم 😊
گفت:منم دوست دارم زینبم 😊
محمد وفاطمه رفتند 🙂
...... کیفم را باز کردم وشانه ای که داخل کیفم بود را بیرون آوردم وموهای زهرا را شانه میکردم 😊
حدودا ساعت ٣:٣٠ ظهر بود ☺️
پرستار در زد و گفت:اجازه هست؟
زهرا گفت:بفرمایید ☺️
پرستار من را دید که موهای زهرا را شانه میکنم ومیبافم 😅
گفت:بهبه 🙂مادر ودختر چه مهربونین🙂
لبخند زدم 🙂
پرستار یک برگه دست زهرا داد و گفت:بفرمایید زهرا خانم 😊برگه ترخیص شما 🙂
زهرا گفت:دستتون درد نکنه 🙂خیلی ممنون
پرستار گفت:خواهش می کنم عزیزم 🙃
پرستار که سوالاتش از چشمانش بیرون زده بود پرسید:میشه بپرسم شما با این سنتون چطوری دوقلو های به این بزرگی دارین؟ 🤔
زهرا گفت:ما که دوقلو نیستیم 😅
گفتم:دیدی گفتم مامان اگه کسی ندونه فکر میکنه شما دوقلویین 😄
زهرا خندید و گفت:منو فاطمه فقط خواهریم 🙂هیچ کدومم دختر مامان زینب نبودیم 🙂هم من وهم فاطمه یتیم بودیم که مامان زینب و بابا محمد شدن مامان و بابامون ☺️
پرستار که تعجبش بیشتر شده بود به فکر فرو رفت 😅
زهرا شروع کرد به تعریف کردن اولین روزی که زهرا را دیدم 🙂
همه چیز را تعریف کرد و بعد داستان خودش را به داستان فاطمه گره زد و ادامه داد 🙂
داستان زهرا تقریبا تمام شده بود ومن هم موهای زهرا را بافته بودم 🙂
زهرا داستانش تمام شد وروسری اش را سرش کرد🙂 بعدپرستار رو به من کرد و گفت:خدا خیرتون بده ☺️واقعا کار بزرگی کردین 😊
لبخند زدم 🙂
محمد در زد و وارد شد ☺️
پرستار از دیدن محمد جاخورد وسریع مقنعه اش را درست کرد 😅
محمد گفت:ببخشید نمیدونستم شما هم اینجا هستید شرمنده 😔😁
پرستار گفت:نه بابا اشکال نداره 😊
فاطمه چادر را دست زهرا داد گفت:مبارکت باشه آبجی جونم ☺️
زهرا فاطمه را بغل کرد و گفت:چادر خودتم مبارک باشه 😊
پرستار گفت:بااجازه من برم ببینم تو بخش چه خبره 😊
گفتم:دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین ☺️
گفت:وظیفم بوده 😊
محمد گفت:فاطمه بیا بریم بابا،زهرا لباساشو بپوشه که برگردیم هتل 😊
فاطمه ساک لباس هارا دستم داد و بیرون رفت 🙃
زهرا لباسهایش را پوشید و من هم روسری را سرش کردم و چادر را برایش پوشیدم 😊
گفتم:زهرا یادته بار اولی که برات چادر خریدم؟! ☺️
گفت:آره مامان،یادمه 🙃یادش بخیر ☺️
در اتاق را باز کردیم واز اتاق بیرون رفتیم 🙂
زهرا اصرار داشت که داخل رختکن بیمارستان نرویم وداخل اتاق لباسش را عوض کند 🤷🏻♀
محمد تا زهرا را دید گفت:بهبه دردونه بابا ☺️
زهرا کنار محمد رفت وگفت:کجا میخوایم بریم؟ 🤔
گفتم:بهتره برگردیم هتل 😊 عصرمیریم حرم ☺️
رفتیم واز پرستار خدا حافظی کردیم 🙃
پرستار شماره تلفنم را گرفت و قرار شد هرزمان تهران آمدند، به ماهم سری بزنند 😊
از بیمارستان بیرون رفتیم ☺️
محمد گفت:فاصلمون با هتل زیاد نیست،پیاده میریم یا ماشین بگیرم؟ 🤔
زهرا گفت:پیاده بریم 🙂
گفتم:مطمئنی زهرا؟
گفت:مطمئن مطمئن 😉
..... به هتل رسیدیم ☺️
محمد کلید را گرفت و از آسانسور بالا رفتیم ☺️
در را باز کرد وداخل رفتیم 🚪
محمد اصرار کرد که چادرم را امتحان کنم 🤷🏻♀
چادر را پوشیدم 😊اندازهِ اندازه بود ☺️......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وپنجم
...... اندازهِ اندازه بود ☺️
محمد گفت:مبارکت باشه خانم جانم 😊
گفتم:ممنونم شهید عزیزم 😄
گفت:الحق که زینب خودمی 😅
گفتم:گردش چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم 😂
خندید 😅
.... زهرا اصرار داشت که به حرم برویم 👀
حق داشت!...
چند روز نزدیک حرم بود اما حرم نرفته بود 😢
آماده شدیم و به طرف حرم راه افتادیم 😊
آن روز تولدم بود 😜😅
١٢ اردیبهشت 😊
روز تولد خودم ورفیق شهیدم! ✨
خیلی ها میگفتند که مگه شهدای ایرانی مشکلی دارن که رفیق شهید لبنانی انتخاب کردی!
اما دست بردار نبودم 😅
بهترین رفیق زندگی من،اول خدا بود وبعد شهید مغنیه! ✨
ارادت خاصی به این شهید داشتم 👀
خیلی خیلی زیاد!.....
....... به حرم رسیدیم 🙂
دست به سینه گذاشتیم وعرض ادب کردیم 🙃
من هم برای چندمینبار، بخاطر سالم بودن زهرا از آقا تشکر کردم 😊
مفصل زیارت کردیم 🥀
سفر خوبی بود 🙂
.....کم کم باید برمیگشتیم 😢
محمد بیشتر از این نمیتوانست مرخصی بگیرد!
بچه ها هم باید مدرسه میرفتند 🤷🏻♀
یک گوشه دلمان حرم ارباب مانده بود 😓
یک گوشه را هم مشهد گذاشتیم وبرگشتیم 😭
تا ایستگاه راه آهن کسی هیچ حرفی نزد🤐
فقط،چند لحظه ای یک بار،قطره اشکی از گونه هایمان پایین می آمد و دلمان بیشتر تنگ حرم میشد 😭
از درون میسوختم که این آخرین مشهد با محمد است 🙁
باورم نمیشد که محمدم قرار است روزی نباشد وبا دختر ها اینجا بیایم 😢
باور کردنش برایم سخت بود وآرام بودن سخت تر! 😭
اگر من سست میشدم،باید سست شدن دختر هارا هم به دوش میکشیدم 😔
دلم برای دختر ها میسوخت که نمیدانند بابا محمد، فقط چند ماه دیگر پیش آنهاست! 😢
به ایستگاه راه آهن که رسیدیم، محمد کرایه تاکسی را حساب کرد وپیاده شدیم 😢
اختیار اشک هایم دست خودم نبود 😭
میخواستم گریه نکنم اما نمیشد!
ابر بهار شده بودم 😭
بعد از نیم ساعت نشستن داخل سالن،بالاخره سوار قطار شدیم 🙂
محمد دستم را گرفت و سوار قطار شدم،اما یک لحظه راهرو قطار پیش چشمم سیاه شد وسرم گیج رفت 🙁
روی دوزانو افتادم 😢
محمد گفت:خانم جان خوبی؟!😢پاشو تو راهرو قطار نشستی،بیا بریم تو کوپه ببینم چی شدی 😢
پاهایم توان ایستادن نداشت 😭
به سختی وبا کمک محمد ودختر ها بلند شدم وداخل کوپه رفتم 😢
داخل کوپه از حال رفتم 😢
اصلا حال خودم را نمیفهمیدم 😔
محمد آب به صورتم پاشید و بیدار شدم 😢
به دستم نگاه کردم 👀
گفتم:محمد میدونم چرا حالم اینطوری شده 😢
محمد گفت:چی شده زینب؟ ترو خدا بگو نصفه جون شدم 😭
گفتم:انگشتر یاقوتم نیست 😭
محمد گفت:وای🤦🏻♂ چجوری انگشترو پیدا کنم 😢
گفتم:فقط ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون انگشترم زنده نمیمونم 😢😭
محمد سریع از در کوپه بیرون رفت ودر را بست 😢
بعد از چند دقیقه برگشت 😢
گفتم:پیداش کردی 😢
گفت:شرمنده خانم 😔......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وششم
...... شرمنده خانم 😔
گفتم:محمد ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون اون نمیتونم 😭
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:زینب شرمندم 😔
به سختی بلند شدم دست های محمد را گرفتم 😢
گفتم:تو چرا شرمنده ای 😢
گفت:چون تو یه چیزی از من میخوای اما من نمیتونم کاری انجام بدم 😢
گفتم:محمد!
نگاهم کرد وگفت:جان محمد؟!
گفتم:دعا کن تا انگشترم پیدا میشه زنده بمونم 😭فقط ترو خدا خودتو مقصر ندون که انگشترم نیست 😭تقصیر خودمه 😭
محمد سرم را به سینه اش چسباند وگفت:زینب پیدا میشه😊
حرف محمد کمی آرامم کرد اما هنوز حالم بد بود 😭
......بعد از اینکه قطار برای نماز توقف کرد با کمک دختر ها رفتم ونماز خواندم 😭
وقتی داخل کوپه برگشتم،آنقدر گریه کرده بودم که سرم درد گرفته بود وچشم هایم پف کرده شده بود،لبهایم به هم چسبیده بود وخشک شده بود، دست هایم میلرزید واختیارشان دست من نبود😭
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، فقط انگشترم را میخواستم😭
محمد،چراغ های کوپه را خاموش کرد و گفت:خانم جان یکم بخواب، شاید حالت بهتر شد 😊
از نردبان بالا رفتم وروی تخت بالا خوابیدم 😕
سکوت عجیبی حاکم بود 🤔
نمیتوانستم چشمهایم را ببندم 😭
بخاطر گریه زیاد، پلک هایم داغ داغ بودند 😭
اگر آنها را روی هم میگذاشتم،فقط گریه ام میگرفت 😭
بعد از چند دقیقه،نا خود آگاه چشمهایم بسته شد 🤷🏻♀
وبعد خواب رفتم 😴
انگشترم را میدیدم که دست یک نفر بود 😳
آن فرد،اطرافش را لجن گرفته بود 🤭
به طرفش رفتم که انگشترم را بگیرم اما هر لحظه دور تر میشد 😭
نمیتوانستم به او برسم 😢
یک باره نور عظیمی ظاهر شد 😳
این نور را قبلا دیده بودم 😍
سایه سر همیشگی 😍
حضرت زهرا بود 😍
انگشترم را از دست آن مرد گرفت وبه سمتم آمد 😢😍
انگشتر را باز دستم کرد وگفت:بیشتر مراقبش باش 😊
نشستم ودامان مادر بوسه زدم 🤤
بعد حضرت کنارم نشستند 🙂
از شدت شوق زبانم بند آمده بود 😅
حضرت فرمودند:به همسرت بگو هیچگاه به انتخابی که کرده است،شک نکند! ما قطعا ما به شما لطف ویژه خواهیم داشت!
دستم را روی چشم گذاشتم وبعد سرم را پایین انداختم 🙃
جمال حضرت آنقدر نورانی بود که چهره ایشان در نور محو شده بود 😍
ناگهان از خواب پریدم 😢
محمد داخل راهرو بود، صدایش کردم 😢
همین که وارد کوپه شد، چراغ های قطار خاموش شد 😕
ساعت حدود ١١ شده بود 🤷🏻♀
گفتم:محمد انگشترمو ندیدی 😢
محمد با شرمندگی گفت:نه زینب جان هنوز پیداش نکردم 😔
دختر ها وارد کوپه شدند 😊
محمد گفت:بخوابین، خدا بزرگه ☺️
دوباره خوابیدم، اما خواب نمیرفتم 😢
سرم درد گرفته بود 😢
هر لحظه دردش بیشتر میشد و طاقتم کمتر 😭
همه خواب بودند 😭
متوجه صدایی شدم 😳
یک نفر در تمام کوپه ها در میزد وبعد از چند لحظه در کوپه بسته میشد 😳
داشت به ما نزدیک تر میشد 😳
کمی ترسیده بودم 😢
چادرم را درست کردم واز پله ها پایین آمدم 😢
تا در زد،در را باز کردم 😢
مسئول واگن بود! گفت:سلام خواهر، شما یه انگشتر گم نکردید؟ 🤔
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 😍......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وهفتم
..... میخواستم پرواز کنم 😍
محمد بیدار شد و گفت:زینب کیه؟ 🤔
گفتم:محمد انگشترم پیدا شده 😍
محمد کنار ایستاد وگفت:مطمئنی؟ 🤔
گفتم:این آقا پیداش کرده 🤷🏻♀
آن مرد به محمد نگاهی کرد و گفت:سلام شبتون بخیر،آدرس انگشتر رو بدید ببینم همین هست یانه 😊
گفتم:یه انگشتر نقره،با نگین یاقوت سرخ! درسته؟
مرد دستش را داخل جیبش برد وانگشترم را از جیبش بیرون آورد 😍
گفت:درسته، خودشه، بفرمایید 🙂
انگشتر را دست محمد داد ومحمد دستم کرد 😍
آرامشی وصف ناشدنی 😍
محمد گفت:دستتون درد نکنه آقا، کجا بود؟ 🤔
مرد گفت:من بعد اینکه چراغای راهرو رو خاموش کردم،از کوپه خودم اومده بودم بیرون که ببینم مسافرا مشکلی چیزی ندارن، بعدم میخواستم برم پیش لوکوموتیوران، دیدم ته راهرو یه چیز نورانیه! خیلی نورانی! رفتم جلو و دیدن این انگشتره، با خودم گفتم حتما صاحبش به انگشتر پر نوری مثل این احتیاج داره! همین شد که از همه کوپه ها پرسیدم وبالاخره صاحبش پیدا شد 😊
محمد خیلی از مسئول واگن تشکر کرد😊
بعد که داخل کوپه آمدیم، زهرا هم بیدار شده بود 😄
گفت:چی شده مامان؟ 🤔
کنارش نشستم ودستهای سفید و کبودش را داخل دستهایم گرفتم 🙂
گفتم:چیز نیست عزیز مامان، بخواب دخترم 😊
گفت:انگشترت پیدا شد مامان؟ 🤔
گفتم:آره قربونت برم 🙃
لبخندی زد و گفت:خداروشکر 😊
زهرا خوابید 🙂.
به محمد گفتم:محمد خسته ای؟ 🤔
گفت:چطور مگه؟ 🤔
گفتم:میخوام باهات حرف بزنم 🙂
گفت:به روی چشم 🙂
به رستوران قطار رفتیم 😊
هیچ کس نبود 😅
پشت یکی از میزها نشستیم 😊
محمد گفت:در خدمتم 🙃
گفتم:محمد دوباره خواب حضرت زهرا رو دیدم 😅
گفت:چه خوب! اینبار چی گفتن؟ 🤔
همه ماجرا را تعریف کردم وسخن حضرت راکامل برای محمد بازگو کردم 🙃
کمکم محمد داشت بارانی میشد 😢
گفت:به قیمت جونمم که شده، میرم واز حضرت زینب دفاع میکنم 🙃
لبخند زدم 🙂
بعد گفتم:محمدم!
گفت:جانم؟
گفتم:خیلی دوست دارم ♥️
گفت:منم خیلی دوست دارم همسر عزیزم 😊
از همه جا میگفتیم وتعریف میکردیم 😅
من قبل از ازدواج کلاس تیر اندازی با کمان رفته بودم 😁اما از زمانی که بحث کنکور ودانشگاه شد،دیگر به کلاس نرفتم🤷🏻♀
از خاطراتم برای محمد تعریف میکردم 😅
محمد گفت:همسر یه پاسدار باید همینطوری باشه 😎
خندیدیم 😂😂
.....اذان صبح شد وما هنوز داخل رستوران قطار نشسته بودیم 😅
محمد گفت:الان قطار توقف میکنه اینجاها شلوغ میشه، نمیشه بریم پیش دخترا،پاشو بریم 🙂
بلند شدم ☺️
محمد هم بلند شد ویکی یکی از واگن ها رد شدیم 🙃
دست محمد را گرفته بودم 🙂
گرمای وجود محمد، تمام وجودم را فرا گرفته بود 😇
به کوپه رسیدیم ودر را آرام باز کردم که دختر ها بیدار نشوند 😊
انتظارش را نداشتم 😳
زهرا وفاطمه کف کوپه ملافه پهن کرده بودند وهرکدام با حال خاصی دعا میخواندند! ✨
فاطمه عقب نشسته بود وزهرا هم جلوی فاطمه نشسته بود 😢😍
دست روی شانه فاطمه گذاشتم وگفتم:قبول باشه مامان ☺️
هردو برگشتند ونگاهم کردند 👀
زهرا لبخند زد وبا صدایی گرفته که معلوم بود چند ساعتی گریه کرده است گفت:قبول حق باشه مامان 😊.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وهشتم
..... قبول حق باشه مامان 😊
گفتم:سلامت باشی قربونت برم 🙂
..... به تهران رسیدیم ☺️
محمد آن روز را مرخصی گرفت وبه گلزار شهدا وبعد بهشت زهرا رفتیم ☺️
دختر ها حسابی با پدر ومادرهایشان صحبت کردند واز همه جا حرف زدند وگله کردند 🥀
من ومحمد هم از دور نگاهشان میکردیم 😢
..... دو هفته ای از سفر مشهد گذشته بود 🙂
پنجشنبه بود!
داخل آشپزخانه بودم ومشغول سرخ کردن سیب زمینی برای شام 😋
دختر ها داخل اتاق درس میخواندند 🙃
محمد هم مستند ملازمان حرم را نگاه میکرد 👀
داخل آشپزخانه آمد ودست روی شانه ام گذاشت 🙂
نگاهش کردم 👀
مثل همیشه پیشانی ام را بوسید وبعد،چند سیب زمینی از داخل بشقاب برداشت وگفت:دلم هوای امام زاده کرده،میای بریم امام زاده علی اکبر؟ 🤔
گفتم:آره اتفاقا خیلیم خوبه 🙂منم دلم هوای امامزاده کرده،دعای کمیلم حتما دارن 🙃فقط دخترا امتحان دارن؛چیکار کنیم؟
گفت:من میرم بهشون میگم، اگه دوست داشتن،بیان اگرم خواستن بمونن دوتایی میریم 🙂
گفتم:منم الان غذام آماده میشه،به دخترا بگو ببینیم چی میشه ☺️
محمد رفت وچند دقیقه بعد برگشت
گفت:گفتن ما میایم برای نماز،بعد نماز قرار شد بیایم برسونیمشون خونه، خودمون برگردیم برا دعا کمیل 😊
گفتم:خیلی هم عالی ☺️
آماده شدیم ورفتیم 🙃
شب جمعه،امام زاده علی اکبر،نماز جماعت،دعای کمیل حاج محمود 😍
واقعا فوق العاده بود 😍
نماز را خواندیم وکمی با دختر ها داخل حیاط امامزاده قدم زدیم 🙃
قبور شهدا را زیارت کردیم 😊
اما محمد چیزی که از چشمهایش معلوم بود میخواهد بگوید را نگفت 🤷🏻♀
دختر هارا در خانه پیاده کردیم وبرگشتیم ☺️
محمد دستم را گرفت و روی صندلی نشاند وگفت:تا دعا شروع بشه،میخوام باهات حرف بزنم 😊
گفتم:جان دلم بفرمایید ☺️
گفت:جونت بی بلا خانومم،میخوام یه برناممون اضافه کنم 😊
گفتم:بستگی داره چی باشه 😅
گفت:مطمئنم استقبال میکنی🙃
گفتم:اگه اینقدر مطمئنی بگو ببینم 🤔
گفت:میخوام غیر هیئتایی که همیشه میریم،هيئت هفتگی رو هم به برناممون اضافه کنم 🙂
گفتم:عالیه محمد 😍
گفت:دیدی گفتم استقبال میکنی 👀
گفتم:اگه ندونی که من باید طلاقت بدم 😒😂
خندیدوگفت:جون من حرف از طلاق نزن تنم لرزید 😂
گفتم:طلاقت بدم 😐اگه بخوایم نمیدم😌😂
گفت:بیا بریم هنوز کارت دارم 🙃
دستم را گرفت وطرف گلزار شهدا رفتیم 😊
به نزدیکی قبور شهدا که رسیدیم دستم را رها کرد وگفت:پشت سرم به فاصله بیا 🤫
کمی متعجب شدم،اما یاد دیالوک های کتاب یادت باشد افتادم:
فرزانه،اینجا گلزار شهداست، ممکنه همسر شهیدی اینجا باشه که با دیدن ما یاد خودش وهمسرش بیفته وناراحت بشه 🙂
با فاصله از محمد حرکت میکردم 👀
جای خالی نشانم داد و گفت:اینجا مزار منه!منو اینجا دفن کنین 🙂
یاد برگه های وصیت نامه اش افتادم:
مزارم در امام زاده علی اکبر باشد،قدوم زوار امام زاده هستم 🙂
دلم لرزید 😭
اما محکم بودم 😢
سخت بود اما دیگر باید قبول میکردم 😭
....دعای کمیل شروع شد 😍
فضایی رویایی بود 😢
آن شب خیلی گریه کردم 😭
... داخل ماشین که نشستیم محمد دستهای مهربانش را روی چشمهایم کشید و گفت:قبول باشه همسر شهید کریمی ☺️
اسم متفاوت وعحیبی بود 😔
اما دوستش داشتم 🙂💔
گفتم:قبول حق باشه شهید محمد کریمی 😅.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
شروع #رمانزیبایعطرخدا
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
#یاعلیگفتیموعشقآغازشد
#اطلاعاتوشروطلازمبرایکپیومطالعهرمان👇🏻
📌_رمان به عشق حضرت زهرا (س)ودخترشان زینب کبری(س) نوشته شده است.
📌 _کپی برداری از رمان پیگرد الهی دارد❌.
📌 ۴_رمان صرفا جهت آشنایی هرچه بیشتر نوجوانان با زندگی به سبک اسلامی نوشته شده است.
📌 _رمان تخیلی میباشد وداستان رمان حقیقی نیست.
الهمصلعلیمحمدوآلمحمد🥀
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_اول
در مرکز شهر قدم میزدم🚶🏻♀
برای خرید به آنجا رفته بودم 👜.
ناگهان صحنه ای دیدم که چشمانم گرد شد 😳
آن طرف خیابان مدرسه ای بود که دانش آموزان از آن بیرون می آمدند 🏢
دخترکی درمیان جمعیت زمین خورد 😨
به سن و سالش میخورد کلاس ششم باشد
آنقدر بد جور زمین خورد که توان بلند شدن نداشت 😢
میخواستم بروم و کمکش کنم،که دخترک دیگری به سمتش آمد کلاس اولی بود،
من هم از خیابان رد شدم🛣وپشت سرشان با فاصله ایستاده بودم 😧
نام دخترک مصدوم فاطمه بود وناجی او زهرا 🙂
کیف فاطمه را گرفت🎒
و روی دوشش انداخت دست فاطمه را دور گردنش قلاب کرد وبه سمت خانه فاطمه راه افتادند🏠
فاطمه خیلی حالش بد بود😣
وقتی به خانه رسیدند مادر فاطمه نگران شده بود وبه مدرسه رفته بود 🏢🚶🏻♀
آن روز ماشین را با خودم بیرون نیاورده بودم واین شد 🚗
زهرا هم خیلی خسته شده بود 😪
تحملم تمام شد وبه سمتشان رفتم 🚶🏻♀
همان اطراف یک صندلی پیدا کردم وفاطمه را نشاندم 🧕🏻بطری آب را از کیفم بیرون آوردم و به فاطمه دادم 🥤
کمی خورد وآرام تر شد
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم📱
شماره مادر فاطمه را پرسیدم ورنگ زدم 📞
قرار شد دنبالش بیایند 🚙
به زهرا رو کردم و گفتم:زهرا جان شما برو مادرت نگران میشه من مواظب فاطمه هستم☺️
آه کشید وگفت:مادر ندارم 😭
جا خورده بودم 😳
مادر فاطمه آمده بود فاطمه را به دستش سپردم 🙃
خیلی تشکر کرد ☺️
دست زهرا را گرفتم وبه گوشه ای بردم 😄
دوست داشتم بیشتر درمورد زهرا بدانم 🧐
گفتم:خب شماره بابات رو بهم بده باهاشون تماس بگیرم وازشون اجازه بگیرم که باهم تو شهر گشت بزنیم 😇
گفت:بابام گوشی نداره،ولی میتونیم همین دور وبر پیداش کنیم 🙂
بازهم تعجب کردم 😲
دستم را کشید و گفت:بریم؟
کم کم رفتیم تا به یک مکان متروکه رسیدیم 🏚
ترسیده بودم 😨😨
زهرا هم ترسیده بود ودست من را محکم گرفته بود 😱
بلند صدا زد:بابا.....🗣
یکهو يک آقای ۴٠،۴۵ ساله از پشت دیوار ها بیرون آمد 🏚
چند قدم عقب رفتیم 👣
چشممان به آن مرد بود 👀
میخواستم دست زهرا را بگیرم که از آنجا برویم😨😨
ولی وقتی برق خوشحالی را در چشمان زهرا دیدم 👀
فهمیدم پدرش است
تازه معنی این جمله را فهمیدم👍🏻
بعد تو ضرب المثل شد رقیه جان؛دختران بابایی اند 💕
به طرفشان رفتم 🚶🏻♀
زهرا بغل پدرش اشکش در آمده بود 😓
گفت:بابا،میشه من با این خانم مهربون برم که باهم توی شهر دور بزنیم؟🤔
پدرش سر تا پای مرا بر اندازی کرد وگفت:بله دخترم؛ولی شب حتما خونه باش،نگرانت میشم🙃
خیالم راحت بود که زهرا را با رضایت پدرش میبرم 😇
از پدرش خداحافظی کرد 👋🏻👋🏻
ازدور دستهایش را....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دوم
... ازدور دستهایش را باز کرد ودوید سمت من 😍
پرید توی بغلم ☺️
دختر مهربان ومعصومی بود 😚
دوستش داشتم 💋
اشک هایش را با گوشه چادرم پاک کردم 😊
با او گفتم:زهرا جان؛الان دیگه وقت مناسبی برای بیرون رفتن نیست چون هوا خیلی گرم شده،میریم خونه ناهار میخوریم بعد من هم ماشین رو برمیدارم که باهم بریم بیرون ☺️
با تکان دادن سر حرفم را تایید کرد 😊
رفتیم به سمت خانه 🏡چون هوا گرم بود با تاکسی رفتیم 🚕
به خانه که رسیدیم ناهار را خوردیم جلوی تلویزیون نشسته بودیم که زهرا گفت:زینب جون بریم؟🤨
به او گفته بودم هرچه که دوست داشت صدایم کند، از اسم جدیدم خوشم آمده بود 😅
گفتم:آره عزیزم چادرم رو بردارم میریم ☺️
سویچ ماشین را از پدرم گرفتم 🔑
سوار ماشین شدیم
همان طور فرمان به دست به زهرا نگاه میکردم 😄
پرسیدم:چادر سر کردن دوست داری؟
نگاهم کرد وگفت:خیلی 😍اما هیچ وقت اونقدری پول نداشتم که چادر بخرم 😞
وسرش را پایین انداخت 😔
گفتم:دوست داری برات چادر بخرم؟ 🤔
چشمهایش برق زد 🤩
اولین مغازه ملزومات حجاب که دیدم پیاده شدیم 🚗
برایش یک چادر عربی،یک روسری که به انتخاب خودش مشکی بود ویک کیف دستی برایش خریدم ☺️
خیلی خوشحال شده بود 😍
از ذوق خریدن چادر از روزبعد با چادرش دم درخانه منتظر میماند تامن بیایم ☺️
من هم از دیدن زهرای با چادر خیلی خوشحال میشدم 😍
کار هرروزم این بود که زهرا را به مدرسه ببرم وبیاورم😚
چند روزی بود که دانشگاه برای تعمیرات اساسی تعطیل شده بود😄
اما بعد از شروع دانشگاه هم همیشه دنبالش میرفتم 😊
خیلی از کارم راضی بودم 🙃
پدرش هم خیلی مرا دعا میکرد🤲🏻
معمولاً بعد از مدرسه به گردش می میرفتیم🙂
مثل دخترم شده بود،با او بسیار صمیمی بودم☺️
برایم از داستانهای مادرش تعریف میکرد💔
با اینکه سن کمی داشته مادرش فوت کرده بود، اما اورا بهخوبی به یاد داشت👒
... خیلی به زهرا وابسته شده بودم،زهرا شده بود جزئی از زندگی من💝
زهرا کلاس سوم بود 😌
همان روز ها بود که به سن تکلیف برسد 😍
دوست داشتم برایش جشن تکلیف مفصلی بگیرم ☺️
آن روز از زهرا خواسته بودم بعد از مدرسه به خانه خودشان برود 🏘
بعد از اینکه کلاس دانشگاهم تمام شد،سریع سوار ماشین شدم 🚗
کیکی که سفارش داده بودم را تحویل گرفتم وبه خانه رساندم 🎂
برایش چادر جشن تکلیف نخریده بودم، قصد داشتم چادر خودم را به او بدهم 😄
زیر تختم را نگاه کردم 🛏
کیف صورتی چادرم را دیدم 👛
کمی خاک گرفته بود، خاکش را پاک کردم وکیف را روی تختم گذاشتم 👛🛏
ودوباره سوار ماشین شدم که دنبال زهرا بروم 🚗
پیاده شدم و زنگ خانه را زدم 🔔🚪
زهرا در را باز کرد با شوق از پدرش خدا حافظی کرد 👋🏻😊
سوار ماشین شد 🚗
از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد خبر نداشت 🖐🏻
با اینکه راننده بودم ولی همه حواسم به زهرا بود 👀
میخواستم به او خوش بگذرد 😍
کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
زهرا....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سوم
... زهرا خیلی ذوق کرده بود 😍
وقتی خانه را پر از دوستانش دید،نمیدانست باید چکار کند ☺️
پرید بغلم 😉🌹
وبعد هم سریع نشست پشت میز 🛋
از خوشحالی زهرا خوشحال بودم 🎀
به دیوار تکیه داده بودم وزهرا را نگاه میکردم 😊
همه منتظر چادر زهرا بودند 🛍
به اتاقم رفتم کیف را برداشتم ودرش راباز کردم 😍
عطر امام رضا (ع) رااز قفسه برداشتم، برای هر کاری استفاده اش نمیکردم 🎀
کمی به چادر زدم، سر کیف رابستم ورفتم 🛍
از بچگی هدفم این بود که اگر خدا دختری به من داد چادرم را به او بدهم، اما انگار قسمت زهرا بود💌
نمیدانستم خوشحال میشود یانه 😞
دل را به دریا زدم وچادر را به زهرا دادم ☺️
خیلی خوشحال شد😍
برای هدیه هم برایش چادر لبنانی ویک روسری قواره دار سفید با گل های صورتی خریده بودم 🎀 🎁
از هدیه هم خیلی خوشحال شده بود ☺️
دوباره پرید بغلم دستی به سرش کشیدم
وقتی به چهره اش نگاه کردم داشت گریه میکرد 😭
اشکش را پاک کردم 😊
گفتم:چیزی شده؟
گفت:وقتی دست به سرم کشیدی،یاد مامانم افتادم!
دوباره بغلش کردم، آرام شده بود همان لحظه اذان شد 😃
رفتم نماز بخوانم 🤲🏻
نماز اولم تمام شده بود وتسبیحات حضرت زهرا (س) میگفتم 📿
زهرا آمد بالای سرم 😀
نگاهم میکرد 👀
بالای سرم را نگاه کردم 🙄
ترسیدم 😨
بعد باهم خندیدیم 😂😂
بعد زهرا کنارم نشست 😗
نوازشش کردم 🙂❤️
آرام بود 😌
چادرش را آورد وکنارم جانماز پهن کرد 💕
شروع کرد به نماز خواندن 🤲🏻
مثل فرشته شده بود 👸🏻
سر نماز برای عاقبت به خیری اش دعا کردم 🙂❤️
روز بعد بر خلاف دفعات قبل چادر جدیدش را نپوشیده بود 😳😟
علتش را پرسیدم🤷🏻♀
گفت:نه زینب جون، خیلی هم قشنگ بودن، ولی گذاشتم برا موقعی که میخوام جایی برم ☺️
از تعبیرش خوشم آمد 😅
همان جا به من وحضرت زهرا قول داد که همیشه چادر سر کند
... سه سالی از جشن تکلیف زهرا گذشته بود 😉
زهرا بزرگتر شده بود ومن هم ٢٣سال داشتم باید برای خودم فکری میکردم 😊😅
به اهل بیت متوسل شدم قرار شد بعد از ٢٠شب توسل به اولین خواستگار بله بگویم 😍
با واسطه وبی واسطه اولین و آخرین خواستگاری عمرم شروع شد 🙈 😁
جلسه اول قرار شد بزرگتر ها فقط صحبت کنند 🤭
طبق رسم خواستگاری ها من سینی چای را بردم 😜
خانواده کریمی خانواده ای مذهبی بودند که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهارم
... خانواده کریمی خانواده ای مذهبی بوند که سه فرزند داشتند وبرای پسر دوم به خواستگاری من آمده بودند 😄
پسر اول☝🏻خانواده علی آقا بودند که ازدواج کرده بودند ویک فرزند هم داشتند 👧🏻
فرزند دوم✌🏻محمد بود که به خواستگاری من آمده بود 🙂
وفرزند سوم ✌🏻☝🏻 خانواده فاطمه بود که یک سال از من بزرگتر بود☺️
قرار شد من ومحمد جلسه بعد باهم صحبت کنیم 💞💞
پدرم از شغل محمد پرسید!
پاسدار بود و پسر آرام وسر به زیری به نظر میرسید 😊
اما در ظاهر اینطور بود 😃😂
زهرا در آشپزخانه کمک مادرم میکرد 🙃
نگاهش کردم 👀
نگاهم کرد 👀
به هم لبخند زدیم 🙂❤️
لبخندی پر از محبت 💕
جلسه اول به خوبی وخوشی تمام شد 😉
جلسه دوم رسید 😍
قرار بود با محمد صحبت کنم ☺️
هم خوشحال بودم وهم نگران😱
با محمد داخل اتاق شدیم 🚪
من روی تختم نشستم 🛏
محمد هم روی مبل کنار تخت نشست 🛋
سرش را پایین انداخته بودو چیزی نمیگفت 😞
همه فکرم پیش زهرا بود 😐
دوست داشتم نظرش را درمورد زهرا بدانم😉
جو سنگین بود😨
دل رابه دریا زدم وگفتم:اون دختر خانمی که توی آشپزخونه کنار مادرم بود رو حتما دیدید،اون دخترمه یعنی جای دخترمه، واز اول ماجرا را برایش تعریف کردم 😃
بعد گفتم:اگه بخوام زهرا رو به فرزندی قبول کنم شما مشکلی ندارین؟ 🤔
گفت:چه جالب، من فکر کردم ایشون از اقوام تون هستن ☺️
بعد زد زیر خنده وگفت:خيلی جالبه 😂
گفتم:ببخشید چی جالبه؟
گفت:که تازه عروس و داماد بچه ١٢ ساله دارن 😂خیلی خوبه من بچه دوست دارم،مخصوصا دختر،دختر برکت زندگیه 🎀
خنده ام گرفته بود 😄
ولی جلوی خودم را گرفتم وفقط لبخند زدم 🙂
جوابم را گرفته بودم 😇
خوشحال بودم 🎀
صحبت ها تمام شد 🙈
به توافق رسیده بودیم 🥀 😍
از اتاق که بیرون آمدم، اول زهرا را بغل کردم 🤗
تعجب کرده بود 😳
ولی وقتی بعدا ماجرا را به او گفتم،خیلی خوشحال شد 😍
خیلی تشکر کرد 😘
جلسه دوم هم بخیر گذشت😃
جلسه سوم رسید 😍
بحث مهریه بود 😅
قبلا به این مسئله فکر کرده بودم 😜
دوست داشتم مهریه ام خاص باشد 🌺
بیشتر دختر ها سکه طلا را مهریه میگذارند، برخی هم شاخه گل 💐
ولی دلم میخواست مهریه ام برای خودم باشد 🌱
به این نتیجه رسیدم که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجم
... به این نتیجه رسیدم که مهریه ام هرسال یک سفر کربلا باشد 😍
با پدر و مادرم درمیان گذاشتم 🙃
چون معتقدند که مهریه حق دختر است، موافقت کردند 👌🏻
با محمد درمیان گذاشتم 😰
نگران بودم 😰
کمی فکر کرد وگفت:عالیه😍
ما بخاطر شما هرسال یه سفر کربلای اجباری هم میریم 😅
داشتم به زهرا فکر میکردم 😊
گفتم:زهرا روهم میبریم 😄
گفت:حتما 😍
باز هم وقتی از اتاق بیرون آمدم، اولین کاری که کردم باز این بود که رفتم وزهرا را بغل کردم 🤗
بازهم متعجب شده بود 😳
ولی باز وقتی ماجرا را تعریف کردم خیلی خیلی خوشحال بود😍
خیلی خیلی خیلی ☺️
دوست داشتم تاریخ عقد هم یک روز خاص باشد 🌺
روز ۵ شهریورماه را برای عقد انتخاب کردیم 😍
روز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها 😍
آزمایش های مقدماتی همه خوب از آب در آمدند 😍
روز عقد رسید 😍🤤
ساعت ۵ قرار محضر داشتیم 😊
شانس داشت آدم بانظمی بود وسر موقع رسیده بود وگرنه....😏
وارد محضر شدیم وبه اصرار دیگران چادر مشکی را در آوردم وچادر سفید سر کردم 😭
با فاصله از محمد روی مبل نشسته بودم وبه آینه وسط سفره نگاه میکردم 👀
عاقد در حال برسی شناسنامه ها بود ومن هم مشغول تماشای زیرکی محمد 😜
به ظاهر آرام به نظر میرسید اما در دلش غوغا بود 😟
از دستهای لرزانش متوجه شدم 😉
در کیفم را باز کردم 👜
قرآن را از کیفم بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن سوره نور 🙂
به آرامشم خیلی کمک کرد 😌
محمد هم زیر لب چیزی میگفت 😀
باز هم همه فکرم پیش زهرا بود 😞
مریض بود به خانه دختر دایی بزرگترم مرضیه مانده بود 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
عاقد شروع کرد 😍
انکاح سنتی.... 🌱
وای!خیلی حس عجیبی داشتم 😐
به تمام لحظاتی که قرار بود با محمد داشته باشم فکر میکردم 😍
ولی ته دلم آشوب بود 😨
انگار در دلم رخت میشورند😱
گل را چیدم😍
گلاب را آوردم 😍
گفت:عروس خانم،برای بار آخر عرض میکنم 😒
فهمیدم که اگر جواب ندهم زندگی بی زندگی 😂
دوشیزه مکرمه، سرکار خانم زینب فاطمی، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای محمد کریمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید،یک شاخه نبات وهرسال یک سفر کربلای معلی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟🤔
در دلم بسم اللهی گفتم ☺️
دوباره گفت:آیا بنده وکیلم؟🤔
عاقد بی اعصابی بود🙄😤
عجله داشت 🏃🏻♂
گفتم:اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، با اجازه امام زمان،مادرشون حضرت زهرا،پدر و مادرم وبزرگترای مجلس...
دلم میخواست محمد را اذیت کنم 😁😜
نگاهی به آینه وسط سفره کردم 👀
متوجه شده بود 😆
نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم ☺️
گفتم:....
نویسنده ✍🏻:#کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_ششم
... گفتم:بااجازه بزرگترا بله ☺️
صدای دست زدن وکل کشیدن از گوشه گوشه اتاق می آمد 🎊🎉🎈
عاقد همین سوالات را از محمد هم پرسید اوهم جمله من را تکرار کرد وبله راگفت☺️
بزرگترها پیشنهاد دادند که با ماشین آقای داماد بریم گشت بزنیم 🚙
سریع چادرم را عوض کردم وسوار ماشین شدم☺️
محمد خبر نداشت که حال زهرا خوب نیست 😞
گفت:عروس خانم؟! نگرانی؟
گفتم:زهرا مریضه 😞دلم واسش میسوزه 😭اگه میشه بعد از گشت زدن بریم دنبالش 😔
گفت:چشم
باز هم ساکت شدیم
از آن جو سنگین بدم می آمد
باید کاری میکردم 😊
دل را به دریا زدم وگفتم:محمد 😍
تعجب کرده بود 😳
گفت:بله 😳
دوباره گفتم:محمد 😍
دوباره گفت:بله 😐
گفتم:محمد 😍نگاهم کرد وگفت:بله 😨
بهتر بود ولی دوست نداشتم
دوباره گفتم:محمد 😍
لبخند زد و گفت:بله ☺️
خوشم نیامد
گفتم:مممممحححححمممممددددد😍
ترمز زد،به سر رفتم داخل شیشه 🙄
فهمیده بود تا جوابم رانگیرم باید حالا حالا ها ناز بخرد 😅
گفت:جججاااااننننننن محمد 😍
گفتم:آفرین ☺️حالا شد 😘دوست دارم 😍
بعد گفت:ببخشید ترمز زدم 😅میخواستم تلافی کنم 😂
دقیقا منظورش را فهمیدم 😂
میخواست تلافی سفره عقد را در بیاورد 😜
گفتم:آقای داماد، نمیخوای عروس خوشگلت رو ببری پیش دخترش؟ داره دق میکنه😅
خندید و گفت:چشم عروس خوشگل من😂
رفتیم تابه خانه مرضیه رسیدیم🏠
خیلی عذر خواهی کردم وزهرا را داخل ماشین نشاندم 🚙
حرکت کردیم 💭🚙
محمد رانندگی میکرد🚙
من زهرا را نگاه میکردم 👀
زهرا وقتی متوجه نگاهم شد😅
گفت:زینب جون،آقا محمد مبارک باشه 😊
گفتم:فدات شم عزیزم ☺️
محمد هم گفت:خیلی ممنون زهرا خانم ☺️
دلم میخواست بغلش کنم 🤗
امام حیف صندلی عقب بود 😕
وقتی پیاده شدیم زهرا رابغل کردم 🤗
بعد رساندمش در خانه ورفتیم محمد من رادر خانه پیاده کرد و گفت:فردا کاری نداری؟🤨
گفتم:نه چطور؟🤔
گفت:میخوام ببرمتون بیرون 🙂
گفتم:نه، اتفاقا خیلی هم خوبه ☺️
گفت:پس تا فردا خدا حافظ 👋🏻تابه خانه رسیدم ساعت ۱٢ شب شده بود 🕛
تا شام خوردم ساعت از ١گذشته بود
🕜 بلند شدم تا طبق قولم به خدا نماز شب بخوانم 😍
نماز خواندم وبه تمام لحظاتی که قرار بود با محمد و وزهرا داشته باشم فکر میکردم 😃
خیلی لذت بخش بود 😍
ساعت از ٣ گذشته بود 😨
دیگر داشتم سردرد میشدم 🤕
رفتم که بخوابم اما خوابم نمیبرد 😰
ساعت حدودا ۴بود که خواب رفتم ودوباره نیم ساعت بعد برای نماز صبح بیدار شدم 😩
سرم درد میکرد...
نویسنده✍🏻: #کنیز_الزهرا