eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
‍💗💗 نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت:  وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!  از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم. نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند... همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!  رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت.... او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود. نگران و محجوب جواب داد:بله؟؟ چی شده؟  سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ...قا.. او انگار تازه منو شناخت.  به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت. پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟  🍁نویسنده : ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗 💗 از پله اتوبوس بالا رفتم و همه جا پر شده بود چشمم به نامه ها افتاد همه بچه ها جایی نشسته بودن که اسمشون روی نامه بود پشت صندلی راننده جایی دو نفر خالی بود ،نمیدونستم جای من اینجاست یا نه یه دفعه یه نفر صدام زد برگشتم هاشمی بود یه نامه توی دستش بود هاشمی: این مال شماست ،میتونین همینجا پشت صندلی راننده بشینین نامه رو ازش گرفتم ،باورم نمیشد ،اسم فرستنده جاوید الاثر ابراهیم هادی بود ،گیرنده آیه هدایتی اشک از چشمام جاری شد ،نمیدونستم چی بگم ، به هاشمی نگاه کردم ،متوجه تعجبم شده بود هاشمی: ببخشید اینو خودم درست کردم ،دلم نمیخواست شما که واسه همه نامه نوشتین بدون نامه راهی سرزمین عشق بشین - خیلی ممنونم ،بابت همه چی هاشمی: خواهش میکنم کاری نکردم،بفرمایید بشینین منم برم ببینم بچها ی اون اتوبوس اومدن یا نه سر جای خودم نشستم بعد از ده دقیقه خانم منصوری هم آمد کنارم نشست منصوری: بلاخره بچه ها اومدن ،چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم منم لبخندی زدمو چیزی نگفتم بعد از یه مدت راننده به همراه یه جوون سوار اتوبوس شدن و حرکت کردیم که بعد متوجه شدم اون جوون شاگرد راننده است از نگاه های شاگرد راننده متنفر بودم، هی برمیگشت و به دخترا نگاه میکرد و میخندید بعضی از دخترا هم که مشخص بود برای تفریح اومده بودن صدای خنده های بچه ها باعث میشد شاگرد راننده بیشتر نگاهشون کنه چند باری خانم منصوری به بچه ها تذکر داد ولی تذکر ها بی اثر بود یه دفعه دیدم که خانم منصوری گوشیشو درآورد و شروع به پیام دادن کرد بعد از ده دقیقه از راننده خواست که نگه داره متوجه شدم اتوبوس جلویی برادران هم ایستاده بود... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... حال زهرا چطوره 😭 دکتر،ماسکش را از روی صورتش برداشت و گفت:زخمش عمیق نیست،خداروشکر جای نگرانی هم نیست،فقط دخترتون چند روز مهمون ماست ☺️ گفتم:مگه نمی‌گید چیزی نشده،پس چرا باید بستری بشه 😭 گفت:نگران نباشید خانم، مطمئن باشید چیزیش نیست 😊 ..... زهرا داخل اتاق بود و ماسک اکسیژن هم روی صورتش بود 😢 بخاطر دودی که تنفس کرده بود،کمی حالش بد بود و باید ماسک اکسیژن برایش می‌گذاشتند 😭 در اتاق را باز کردم 🚪 مثل همیشه مهربان نگاهم کرد ودستش را بلند کرد و برایم تکان داد 😄 من هم برایش دست تکان دادم و کنار تختش رفتم 😊 به زور خودش را بالا کشید ونشست 😊 گفتم:خوبی دخترم؟😢 گفت:خوبم مامان،بابا و فاطمه کجان؟🤔 گفتم:اونام حالشون خوبه،فرستادم برن هتل 😊 گفتم:زهرا 😢 گفت:جانم مامان! گفتم:مامان قربونت بره 😢منو ببخش 😢 گفت:برا چی مامان!؟ شما همیشه بامن مهربون بودی! چرا باید ازم عذر خواهی کنی؟😊 گفتم:من نباید میذاشتم تنها برین بیرون،اشتباه کردم 🙁 گفت:شما خودتونم نمیدونستین قراره همچنین اتفاقی بیفته 😊 گفتم:من میدونستم مامان 😔 گفت:میدونستین!؟ یعنی چی 😳 گفتم:حضرت زهرا بهم گفته بود 😔 گفت:مامان 😳 سرم را پایین انداختم و گفتم:جان مامان 😭قربون شکل ماهت برم،نمیخواستم ناراحت بشی یا اینکه بترسی 😔ولی اشتباه کردم،باید بهت میگفتم 😔 توقع ناراحت شدن زهرا را داشتم،اما زهرای من خیلی مهربان تر از این حرف ها بود 🙃 دستم‌راگرفت‌بوسیدوگفت:فدای‌سرکنیزای‌حضرت‌زهرا😊من که قابل نیستم مامانم اینطوری بخواد شرمنده بشه ☺️بعدم‌اگه حضرت زهراگفته که بالاخره بایداتفاق میفتاد😊 گفتم:فدات شم دختر زهرایی خودم ☺️ گفت:خدا نکنه مامان جون 😊 گفتم:جاییت درد نمیکنه؟ 😢 گفت:پهلوم که اصلا درد نمیکنه،ولی زخمای دست و صورتم 😢 گفتم:الهی فدات شم 😢برا زخمات نمیدونم چکار کنم 😢 گفت:خودشون خوب میشن 😊کی مرخص میشم؟ گفتم:دوروز که بستری بودی،دکتر گفت احتمالا فردا مرخص میشی ☺️ گفت:خداروشکر 😊دیگه خسته شدم ازین اتاق 😢 گفتم:دوروز تو اتاق بودی اینطوری خسته شدی،من که دوهفته ونیم بیمارستان بستری بودم چی؟ 🧐 گفت:خدا صبرت داده مامان 😅 گفتم:شماها پیشم بودین،وگرنه منم طاقتم تموم میشد 😄 لبخند زد 🙂 گفتم:زهرا،شما کجا بودین؟ چی شد که رفتین تو اون کوچه؟ گفت:با فاطمه از حرم اومدیم بیرون،داشتیم میرفتیم‌طرف هتل،دوتا مرد جلومونو گرفتن،اول خواستن چادرامونو بکشن ولی منو فاطمه فرار کردیم و رفتیم تو اون کوچه،بعد دنبالمون دویدن تا رفتیم تو اون چهار کوچه که از ته کوچه اومدن طرفمون 🙁 هنوز ادامه نداده بود که در اتاق در زدند 🤨 گفتم:به نظرت باباست یا دکتر؟ 🤔 روسری اش را درست کرد وگفت:من دخترم 😌میدونم بابامه 😉 گفتم:هرچی شما بگی دختر مامان 🙂 در را باز کردم 🚪 محمد پشت در بود 🙂 زهرا از دیدن محمد خیلی خوشحال شده بود 😍 محمد وارد شد و پشت سرش فاطمه وارد اتاق شد 😍 فاطمه را بغل کردم 🤗 فاطمه سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت 😢 زهرا که متوجه حال فاطمه شده بود بعد از احوال پرسی گرم با محمد،فاطمه را صداکرد:آبجی فاطمه 😊 فاطمه که منتظر چنین فرصتی بود بغضش ترکید واز در اتاق بیرون رفت 😟 تا آن زمان فاطمه را اینطور ندیده بودم 🙁 گفتم:محمد،میری فاطمه رو بیاری؟ 🤔 محمد گفت:الان میرم😊 چند لحظه بعد محمد با فاطمه برگشت 😊 رفتم وفاطمه را بغل کردم 😊 نویسنده ✍🏻: