بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وچهارم
..... خانم کاری نداری 😊
گفتم:نه محمد جان،دستت درد نکنه ☺️
محمد وداشت از اتاق خارج میشد گفتم:محمد!
برگشت و گفت:جانم؟
گفتم:دوست دارم شهیدم 😊
گفت:منم دوست دارم زینبم 😊
محمد وفاطمه رفتند 🙂
...... کیفم را باز کردم وشانه ای که داخل کیفم بود را بیرون آوردم وموهای زهرا را شانه میکردم 😊
حدودا ساعت ٣:٣٠ ظهر بود ☺️
پرستار در زد و گفت:اجازه هست؟
زهرا گفت:بفرمایید ☺️
پرستار من را دید که موهای زهرا را شانه میکنم ومیبافم 😅
گفت:بهبه 🙂مادر ودختر چه مهربونین🙂
لبخند زدم 🙂
پرستار یک برگه دست زهرا داد و گفت:بفرمایید زهرا خانم 😊برگه ترخیص شما 🙂
زهرا گفت:دستتون درد نکنه 🙂خیلی ممنون
پرستار گفت:خواهش می کنم عزیزم 🙃
پرستار که سوالاتش از چشمانش بیرون زده بود پرسید:میشه بپرسم شما با این سنتون چطوری دوقلو های به این بزرگی دارین؟ 🤔
زهرا گفت:ما که دوقلو نیستیم 😅
گفتم:دیدی گفتم مامان اگه کسی ندونه فکر میکنه شما دوقلویین 😄
زهرا خندید و گفت:منو فاطمه فقط خواهریم 🙂هیچ کدومم دختر مامان زینب نبودیم 🙂هم من وهم فاطمه یتیم بودیم که مامان زینب و بابا محمد شدن مامان و بابامون ☺️
پرستار که تعجبش بیشتر شده بود به فکر فرو رفت 😅
زهرا شروع کرد به تعریف کردن اولین روزی که زهرا را دیدم 🙂
همه چیز را تعریف کرد و بعد داستان خودش را به داستان فاطمه گره زد و ادامه داد 🙂
داستان زهرا تقریبا تمام شده بود ومن هم موهای زهرا را بافته بودم 🙂
زهرا داستانش تمام شد وروسری اش را سرش کرد🙂 بعدپرستار رو به من کرد و گفت:خدا خیرتون بده ☺️واقعا کار بزرگی کردین 😊
لبخند زدم 🙂
محمد در زد و وارد شد ☺️
پرستار از دیدن محمد جاخورد وسریع مقنعه اش را درست کرد 😅
محمد گفت:ببخشید نمیدونستم شما هم اینجا هستید شرمنده 😔😁
پرستار گفت:نه بابا اشکال نداره 😊
فاطمه چادر را دست زهرا داد گفت:مبارکت باشه آبجی جونم ☺️
زهرا فاطمه را بغل کرد و گفت:چادر خودتم مبارک باشه 😊
پرستار گفت:بااجازه من برم ببینم تو بخش چه خبره 😊
گفتم:دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین ☺️
گفت:وظیفم بوده 😊
محمد گفت:فاطمه بیا بریم بابا،زهرا لباساشو بپوشه که برگردیم هتل 😊
فاطمه ساک لباس هارا دستم داد و بیرون رفت 🙃
زهرا لباسهایش را پوشید و من هم روسری را سرش کردم و چادر را برایش پوشیدم 😊
گفتم:زهرا یادته بار اولی که برات چادر خریدم؟! ☺️
گفت:آره مامان،یادمه 🙃یادش بخیر ☺️
در اتاق را باز کردیم واز اتاق بیرون رفتیم 🙂
زهرا اصرار داشت که داخل رختکن بیمارستان نرویم وداخل اتاق لباسش را عوض کند 🤷🏻♀
محمد تا زهرا را دید گفت:بهبه دردونه بابا ☺️
زهرا کنار محمد رفت وگفت:کجا میخوایم بریم؟ 🤔
گفتم:بهتره برگردیم هتل 😊 عصرمیریم حرم ☺️
رفتیم واز پرستار خدا حافظی کردیم 🙃
پرستار شماره تلفنم را گرفت و قرار شد هرزمان تهران آمدند، به ماهم سری بزنند 😊
از بیمارستان بیرون رفتیم ☺️
محمد گفت:فاصلمون با هتل زیاد نیست،پیاده میریم یا ماشین بگیرم؟ 🤔
زهرا گفت:پیاده بریم 🙂
گفتم:مطمئنی زهرا؟
گفت:مطمئن مطمئن 😉
..... به هتل رسیدیم ☺️
محمد کلید را گرفت و از آسانسور بالا رفتیم ☺️
در را باز کرد وداخل رفتیم 🚪
محمد اصرار کرد که چادرم را امتحان کنم 🤷🏻♀
چادر را پوشیدم 😊اندازهِ اندازه بود ☺️......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وپنجم
...... اندازهِ اندازه بود ☺️
محمد گفت:مبارکت باشه خانم جانم 😊
گفتم:ممنونم شهید عزیزم 😄
گفت:الحق که زینب خودمی 😅
گفتم:گردش چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم 😂
خندید 😅
.... زهرا اصرار داشت که به حرم برویم 👀
حق داشت!...
چند روز نزدیک حرم بود اما حرم نرفته بود 😢
آماده شدیم و به طرف حرم راه افتادیم 😊
آن روز تولدم بود 😜😅
١٢ اردیبهشت 😊
روز تولد خودم ورفیق شهیدم! ✨
خیلی ها میگفتند که مگه شهدای ایرانی مشکلی دارن که رفیق شهید لبنانی انتخاب کردی!
اما دست بردار نبودم 😅
بهترین رفیق زندگی من،اول خدا بود وبعد شهید مغنیه! ✨
ارادت خاصی به این شهید داشتم 👀
خیلی خیلی زیاد!.....
....... به حرم رسیدیم 🙂
دست به سینه گذاشتیم وعرض ادب کردیم 🙃
من هم برای چندمینبار، بخاطر سالم بودن زهرا از آقا تشکر کردم 😊
مفصل زیارت کردیم 🥀
سفر خوبی بود 🙂
.....کم کم باید برمیگشتیم 😢
محمد بیشتر از این نمیتوانست مرخصی بگیرد!
بچه ها هم باید مدرسه میرفتند 🤷🏻♀
یک گوشه دلمان حرم ارباب مانده بود 😓
یک گوشه را هم مشهد گذاشتیم وبرگشتیم 😭
تا ایستگاه راه آهن کسی هیچ حرفی نزد🤐
فقط،چند لحظه ای یک بار،قطره اشکی از گونه هایمان پایین می آمد و دلمان بیشتر تنگ حرم میشد 😭
از درون میسوختم که این آخرین مشهد با محمد است 🙁
باورم نمیشد که محمدم قرار است روزی نباشد وبا دختر ها اینجا بیایم 😢
باور کردنش برایم سخت بود وآرام بودن سخت تر! 😭
اگر من سست میشدم،باید سست شدن دختر هارا هم به دوش میکشیدم 😔
دلم برای دختر ها میسوخت که نمیدانند بابا محمد، فقط چند ماه دیگر پیش آنهاست! 😢
به ایستگاه راه آهن که رسیدیم، محمد کرایه تاکسی را حساب کرد وپیاده شدیم 😢
اختیار اشک هایم دست خودم نبود 😭
میخواستم گریه نکنم اما نمیشد!
ابر بهار شده بودم 😭
بعد از نیم ساعت نشستن داخل سالن،بالاخره سوار قطار شدیم 🙂
محمد دستم را گرفت و سوار قطار شدم،اما یک لحظه راهرو قطار پیش چشمم سیاه شد وسرم گیج رفت 🙁
روی دوزانو افتادم 😢
محمد گفت:خانم جان خوبی؟!😢پاشو تو راهرو قطار نشستی،بیا بریم تو کوپه ببینم چی شدی 😢
پاهایم توان ایستادن نداشت 😭
به سختی وبا کمک محمد ودختر ها بلند شدم وداخل کوپه رفتم 😢
داخل کوپه از حال رفتم 😢
اصلا حال خودم را نمیفهمیدم 😔
محمد آب به صورتم پاشید و بیدار شدم 😢
به دستم نگاه کردم 👀
گفتم:محمد میدونم چرا حالم اینطوری شده 😢
محمد گفت:چی شده زینب؟ ترو خدا بگو نصفه جون شدم 😭
گفتم:انگشتر یاقوتم نیست 😭
محمد گفت:وای🤦🏻♂ چجوری انگشترو پیدا کنم 😢
گفتم:فقط ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون انگشترم زنده نمیمونم 😢😭
محمد سریع از در کوپه بیرون رفت ودر را بست 😢
بعد از چند دقیقه برگشت 😢
گفتم:پیداش کردی 😢
گفت:شرمنده خانم 😔......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وششم
...... شرمنده خانم 😔
گفتم:محمد ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون اون نمیتونم 😭
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:زینب شرمندم 😔
به سختی بلند شدم دست های محمد را گرفتم 😢
گفتم:تو چرا شرمنده ای 😢
گفت:چون تو یه چیزی از من میخوای اما من نمیتونم کاری انجام بدم 😢
گفتم:محمد!
نگاهم کرد وگفت:جان محمد؟!
گفتم:دعا کن تا انگشترم پیدا میشه زنده بمونم 😭فقط ترو خدا خودتو مقصر ندون که انگشترم نیست 😭تقصیر خودمه 😭
محمد سرم را به سینه اش چسباند وگفت:زینب پیدا میشه😊
حرف محمد کمی آرامم کرد اما هنوز حالم بد بود 😭
......بعد از اینکه قطار برای نماز توقف کرد با کمک دختر ها رفتم ونماز خواندم 😭
وقتی داخل کوپه برگشتم،آنقدر گریه کرده بودم که سرم درد گرفته بود وچشم هایم پف کرده شده بود،لبهایم به هم چسبیده بود وخشک شده بود، دست هایم میلرزید واختیارشان دست من نبود😭
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، فقط انگشترم را میخواستم😭
محمد،چراغ های کوپه را خاموش کرد و گفت:خانم جان یکم بخواب، شاید حالت بهتر شد 😊
از نردبان بالا رفتم وروی تخت بالا خوابیدم 😕
سکوت عجیبی حاکم بود 🤔
نمیتوانستم چشمهایم را ببندم 😭
بخاطر گریه زیاد، پلک هایم داغ داغ بودند 😭
اگر آنها را روی هم میگذاشتم،فقط گریه ام میگرفت 😭
بعد از چند دقیقه،نا خود آگاه چشمهایم بسته شد 🤷🏻♀
وبعد خواب رفتم 😴
انگشترم را میدیدم که دست یک نفر بود 😳
آن فرد،اطرافش را لجن گرفته بود 🤭
به طرفش رفتم که انگشترم را بگیرم اما هر لحظه دور تر میشد 😭
نمیتوانستم به او برسم 😢
یک باره نور عظیمی ظاهر شد 😳
این نور را قبلا دیده بودم 😍
سایه سر همیشگی 😍
حضرت زهرا بود 😍
انگشترم را از دست آن مرد گرفت وبه سمتم آمد 😢😍
انگشتر را باز دستم کرد وگفت:بیشتر مراقبش باش 😊
نشستم ودامان مادر بوسه زدم 🤤
بعد حضرت کنارم نشستند 🙂
از شدت شوق زبانم بند آمده بود 😅
حضرت فرمودند:به همسرت بگو هیچگاه به انتخابی که کرده است،شک نکند! ما قطعا ما به شما لطف ویژه خواهیم داشت!
دستم را روی چشم گذاشتم وبعد سرم را پایین انداختم 🙃
جمال حضرت آنقدر نورانی بود که چهره ایشان در نور محو شده بود 😍
ناگهان از خواب پریدم 😢
محمد داخل راهرو بود، صدایش کردم 😢
همین که وارد کوپه شد، چراغ های قطار خاموش شد 😕
ساعت حدود ١١ شده بود 🤷🏻♀
گفتم:محمد انگشترمو ندیدی 😢
محمد با شرمندگی گفت:نه زینب جان هنوز پیداش نکردم 😔
دختر ها وارد کوپه شدند 😊
محمد گفت:بخوابین، خدا بزرگه ☺️
دوباره خوابیدم، اما خواب نمیرفتم 😢
سرم درد گرفته بود 😢
هر لحظه دردش بیشتر میشد و طاقتم کمتر 😭
همه خواب بودند 😭
متوجه صدایی شدم 😳
یک نفر در تمام کوپه ها در میزد وبعد از چند لحظه در کوپه بسته میشد 😳
داشت به ما نزدیک تر میشد 😳
کمی ترسیده بودم 😢
چادرم را درست کردم واز پله ها پایین آمدم 😢
تا در زد،در را باز کردم 😢
مسئول واگن بود! گفت:سلام خواهر، شما یه انگشتر گم نکردید؟ 🤔
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 😍......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وهفتم
..... میخواستم پرواز کنم 😍
محمد بیدار شد و گفت:زینب کیه؟ 🤔
گفتم:محمد انگشترم پیدا شده 😍
محمد کنار ایستاد وگفت:مطمئنی؟ 🤔
گفتم:این آقا پیداش کرده 🤷🏻♀
آن مرد به محمد نگاهی کرد و گفت:سلام شبتون بخیر،آدرس انگشتر رو بدید ببینم همین هست یانه 😊
گفتم:یه انگشتر نقره،با نگین یاقوت سرخ! درسته؟
مرد دستش را داخل جیبش برد وانگشترم را از جیبش بیرون آورد 😍
گفت:درسته، خودشه، بفرمایید 🙂
انگشتر را دست محمد داد ومحمد دستم کرد 😍
آرامشی وصف ناشدنی 😍
محمد گفت:دستتون درد نکنه آقا، کجا بود؟ 🤔
مرد گفت:من بعد اینکه چراغای راهرو رو خاموش کردم،از کوپه خودم اومده بودم بیرون که ببینم مسافرا مشکلی چیزی ندارن، بعدم میخواستم برم پیش لوکوموتیوران، دیدم ته راهرو یه چیز نورانیه! خیلی نورانی! رفتم جلو و دیدن این انگشتره، با خودم گفتم حتما صاحبش به انگشتر پر نوری مثل این احتیاج داره! همین شد که از همه کوپه ها پرسیدم وبالاخره صاحبش پیدا شد 😊
محمد خیلی از مسئول واگن تشکر کرد😊
بعد که داخل کوپه آمدیم، زهرا هم بیدار شده بود 😄
گفت:چی شده مامان؟ 🤔
کنارش نشستم ودستهای سفید و کبودش را داخل دستهایم گرفتم 🙂
گفتم:چیز نیست عزیز مامان، بخواب دخترم 😊
گفت:انگشترت پیدا شد مامان؟ 🤔
گفتم:آره قربونت برم 🙃
لبخندی زد و گفت:خداروشکر 😊
زهرا خوابید 🙂.
به محمد گفتم:محمد خسته ای؟ 🤔
گفت:چطور مگه؟ 🤔
گفتم:میخوام باهات حرف بزنم 🙂
گفت:به روی چشم 🙂
به رستوران قطار رفتیم 😊
هیچ کس نبود 😅
پشت یکی از میزها نشستیم 😊
محمد گفت:در خدمتم 🙃
گفتم:محمد دوباره خواب حضرت زهرا رو دیدم 😅
گفت:چه خوب! اینبار چی گفتن؟ 🤔
همه ماجرا را تعریف کردم وسخن حضرت راکامل برای محمد بازگو کردم 🙃
کمکم محمد داشت بارانی میشد 😢
گفت:به قیمت جونمم که شده، میرم واز حضرت زینب دفاع میکنم 🙃
لبخند زدم 🙂
بعد گفتم:محمدم!
گفت:جانم؟
گفتم:خیلی دوست دارم ♥️
گفت:منم خیلی دوست دارم همسر عزیزم 😊
از همه جا میگفتیم وتعریف میکردیم 😅
من قبل از ازدواج کلاس تیر اندازی با کمان رفته بودم 😁اما از زمانی که بحث کنکور ودانشگاه شد،دیگر به کلاس نرفتم🤷🏻♀
از خاطراتم برای محمد تعریف میکردم 😅
محمد گفت:همسر یه پاسدار باید همینطوری باشه 😎
خندیدیم 😂😂
.....اذان صبح شد وما هنوز داخل رستوران قطار نشسته بودیم 😅
محمد گفت:الان قطار توقف میکنه اینجاها شلوغ میشه، نمیشه بریم پیش دخترا،پاشو بریم 🙂
بلند شدم ☺️
محمد هم بلند شد ویکی یکی از واگن ها رد شدیم 🙃
دست محمد را گرفته بودم 🙂
گرمای وجود محمد، تمام وجودم را فرا گرفته بود 😇
به کوپه رسیدیم ودر را آرام باز کردم که دختر ها بیدار نشوند 😊
انتظارش را نداشتم 😳
زهرا وفاطمه کف کوپه ملافه پهن کرده بودند وهرکدام با حال خاصی دعا میخواندند! ✨
فاطمه عقب نشسته بود وزهرا هم جلوی فاطمه نشسته بود 😢😍
دست روی شانه فاطمه گذاشتم وگفتم:قبول باشه مامان ☺️
هردو برگشتند ونگاهم کردند 👀
زهرا لبخند زد وبا صدایی گرفته که معلوم بود چند ساعتی گریه کرده است گفت:قبول حق باشه مامان 😊.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_وهشتم
..... قبول حق باشه مامان 😊
گفتم:سلامت باشی قربونت برم 🙂
..... به تهران رسیدیم ☺️
محمد آن روز را مرخصی گرفت وبه گلزار شهدا وبعد بهشت زهرا رفتیم ☺️
دختر ها حسابی با پدر ومادرهایشان صحبت کردند واز همه جا حرف زدند وگله کردند 🥀
من ومحمد هم از دور نگاهشان میکردیم 😢
..... دو هفته ای از سفر مشهد گذشته بود 🙂
پنجشنبه بود!
داخل آشپزخانه بودم ومشغول سرخ کردن سیب زمینی برای شام 😋
دختر ها داخل اتاق درس میخواندند 🙃
محمد هم مستند ملازمان حرم را نگاه میکرد 👀
داخل آشپزخانه آمد ودست روی شانه ام گذاشت 🙂
نگاهش کردم 👀
مثل همیشه پیشانی ام را بوسید وبعد،چند سیب زمینی از داخل بشقاب برداشت وگفت:دلم هوای امام زاده کرده،میای بریم امام زاده علی اکبر؟ 🤔
گفتم:آره اتفاقا خیلیم خوبه 🙂منم دلم هوای امامزاده کرده،دعای کمیلم حتما دارن 🙃فقط دخترا امتحان دارن؛چیکار کنیم؟
گفت:من میرم بهشون میگم، اگه دوست داشتن،بیان اگرم خواستن بمونن دوتایی میریم 🙂
گفتم:منم الان غذام آماده میشه،به دخترا بگو ببینیم چی میشه ☺️
محمد رفت وچند دقیقه بعد برگشت
گفت:گفتن ما میایم برای نماز،بعد نماز قرار شد بیایم برسونیمشون خونه، خودمون برگردیم برا دعا کمیل 😊
گفتم:خیلی هم عالی ☺️
آماده شدیم ورفتیم 🙃
شب جمعه،امام زاده علی اکبر،نماز جماعت،دعای کمیل حاج محمود 😍
واقعا فوق العاده بود 😍
نماز را خواندیم وکمی با دختر ها داخل حیاط امامزاده قدم زدیم 🙃
قبور شهدا را زیارت کردیم 😊
اما محمد چیزی که از چشمهایش معلوم بود میخواهد بگوید را نگفت 🤷🏻♀
دختر هارا در خانه پیاده کردیم وبرگشتیم ☺️
محمد دستم را گرفت و روی صندلی نشاند وگفت:تا دعا شروع بشه،میخوام باهات حرف بزنم 😊
گفتم:جان دلم بفرمایید ☺️
گفت:جونت بی بلا خانومم،میخوام یه برناممون اضافه کنم 😊
گفتم:بستگی داره چی باشه 😅
گفت:مطمئنم استقبال میکنی🙃
گفتم:اگه اینقدر مطمئنی بگو ببینم 🤔
گفت:میخوام غیر هیئتایی که همیشه میریم،هيئت هفتگی رو هم به برناممون اضافه کنم 🙂
گفتم:عالیه محمد 😍
گفت:دیدی گفتم استقبال میکنی 👀
گفتم:اگه ندونی که من باید طلاقت بدم 😒😂
خندیدوگفت:جون من حرف از طلاق نزن تنم لرزید 😂
گفتم:طلاقت بدم 😐اگه بخوایم نمیدم😌😂
گفت:بیا بریم هنوز کارت دارم 🙃
دستم را گرفت وطرف گلزار شهدا رفتیم 😊
به نزدیکی قبور شهدا که رسیدیم دستم را رها کرد وگفت:پشت سرم به فاصله بیا 🤫
کمی متعجب شدم،اما یاد دیالوک های کتاب یادت باشد افتادم:
فرزانه،اینجا گلزار شهداست، ممکنه همسر شهیدی اینجا باشه که با دیدن ما یاد خودش وهمسرش بیفته وناراحت بشه 🙂
با فاصله از محمد حرکت میکردم 👀
جای خالی نشانم داد و گفت:اینجا مزار منه!منو اینجا دفن کنین 🙂
یاد برگه های وصیت نامه اش افتادم:
مزارم در امام زاده علی اکبر باشد،قدوم زوار امام زاده هستم 🙂
دلم لرزید 😭
اما محکم بودم 😢
سخت بود اما دیگر باید قبول میکردم 😭
....دعای کمیل شروع شد 😍
فضایی رویایی بود 😢
آن شب خیلی گریه کردم 😭
... داخل ماشین که نشستیم محمد دستهای مهربانش را روی چشمهایم کشید و گفت:قبول باشه همسر شهید کریمی ☺️
اسم متفاوت وعحیبی بود 😔
اما دوستش داشتم 🙂💔
گفتم:قبول حق باشه شهید محمد کریمی 😅.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
شروع #رمانزیبایعطرخدا
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
#یاعلیگفتیموعشقآغازشد
#اطلاعاتوشروطلازمبرایکپیومطالعهرمان👇🏻
📌_رمان به عشق حضرت زهرا (س)ودخترشان زینب کبری(س) نوشته شده است.
📌 _کپی برداری از رمان پیگرد الهی دارد❌.
📌 ۴_رمان صرفا جهت آشنایی هرچه بیشتر نوجوانان با زندگی به سبک اسلامی نوشته شده است.
📌 _رمان تخیلی میباشد وداستان رمان حقیقی نیست.
الهمصلعلیمحمدوآلمحمد🥀
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_اول
در مرکز شهر قدم میزدم🚶🏻♀
برای خرید به آنجا رفته بودم 👜.
ناگهان صحنه ای دیدم که چشمانم گرد شد 😳
آن طرف خیابان مدرسه ای بود که دانش آموزان از آن بیرون می آمدند 🏢
دخترکی درمیان جمعیت زمین خورد 😨
به سن و سالش میخورد کلاس ششم باشد
آنقدر بد جور زمین خورد که توان بلند شدن نداشت 😢
میخواستم بروم و کمکش کنم،که دخترک دیگری به سمتش آمد کلاس اولی بود،
من هم از خیابان رد شدم🛣وپشت سرشان با فاصله ایستاده بودم 😧
نام دخترک مصدوم فاطمه بود وناجی او زهرا 🙂
کیف فاطمه را گرفت🎒
و روی دوشش انداخت دست فاطمه را دور گردنش قلاب کرد وبه سمت خانه فاطمه راه افتادند🏠
فاطمه خیلی حالش بد بود😣
وقتی به خانه رسیدند مادر فاطمه نگران شده بود وبه مدرسه رفته بود 🏢🚶🏻♀
آن روز ماشین را با خودم بیرون نیاورده بودم واین شد 🚗
زهرا هم خیلی خسته شده بود 😪
تحملم تمام شد وبه سمتشان رفتم 🚶🏻♀
همان اطراف یک صندلی پیدا کردم وفاطمه را نشاندم 🧕🏻بطری آب را از کیفم بیرون آوردم و به فاطمه دادم 🥤
کمی خورد وآرام تر شد
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم📱
شماره مادر فاطمه را پرسیدم ورنگ زدم 📞
قرار شد دنبالش بیایند 🚙
به زهرا رو کردم و گفتم:زهرا جان شما برو مادرت نگران میشه من مواظب فاطمه هستم☺️
آه کشید وگفت:مادر ندارم 😭
جا خورده بودم 😳
مادر فاطمه آمده بود فاطمه را به دستش سپردم 🙃
خیلی تشکر کرد ☺️
دست زهرا را گرفتم وبه گوشه ای بردم 😄
دوست داشتم بیشتر درمورد زهرا بدانم 🧐
گفتم:خب شماره بابات رو بهم بده باهاشون تماس بگیرم وازشون اجازه بگیرم که باهم تو شهر گشت بزنیم 😇
گفت:بابام گوشی نداره،ولی میتونیم همین دور وبر پیداش کنیم 🙂
بازهم تعجب کردم 😲
دستم را کشید و گفت:بریم؟
کم کم رفتیم تا به یک مکان متروکه رسیدیم 🏚
ترسیده بودم 😨😨
زهرا هم ترسیده بود ودست من را محکم گرفته بود 😱
بلند صدا زد:بابا.....🗣
یکهو يک آقای ۴٠،۴۵ ساله از پشت دیوار ها بیرون آمد 🏚
چند قدم عقب رفتیم 👣
چشممان به آن مرد بود 👀
میخواستم دست زهرا را بگیرم که از آنجا برویم😨😨
ولی وقتی برق خوشحالی را در چشمان زهرا دیدم 👀
فهمیدم پدرش است
تازه معنی این جمله را فهمیدم👍🏻
بعد تو ضرب المثل شد رقیه جان؛دختران بابایی اند 💕
به طرفشان رفتم 🚶🏻♀
زهرا بغل پدرش اشکش در آمده بود 😓
گفت:بابا،میشه من با این خانم مهربون برم که باهم توی شهر دور بزنیم؟🤔
پدرش سر تا پای مرا بر اندازی کرد وگفت:بله دخترم؛ولی شب حتما خونه باش،نگرانت میشم🙃
خیالم راحت بود که زهرا را با رضایت پدرش میبرم 😇
از پدرش خداحافظی کرد 👋🏻👋🏻
ازدور دستهایش را....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دوم
... ازدور دستهایش را باز کرد ودوید سمت من 😍
پرید توی بغلم ☺️
دختر مهربان ومعصومی بود 😚
دوستش داشتم 💋
اشک هایش را با گوشه چادرم پاک کردم 😊
با او گفتم:زهرا جان؛الان دیگه وقت مناسبی برای بیرون رفتن نیست چون هوا خیلی گرم شده،میریم خونه ناهار میخوریم بعد من هم ماشین رو برمیدارم که باهم بریم بیرون ☺️
با تکان دادن سر حرفم را تایید کرد 😊
رفتیم به سمت خانه 🏡چون هوا گرم بود با تاکسی رفتیم 🚕
به خانه که رسیدیم ناهار را خوردیم جلوی تلویزیون نشسته بودیم که زهرا گفت:زینب جون بریم؟🤨
به او گفته بودم هرچه که دوست داشت صدایم کند، از اسم جدیدم خوشم آمده بود 😅
گفتم:آره عزیزم چادرم رو بردارم میریم ☺️
سویچ ماشین را از پدرم گرفتم 🔑
سوار ماشین شدیم
همان طور فرمان به دست به زهرا نگاه میکردم 😄
پرسیدم:چادر سر کردن دوست داری؟
نگاهم کرد وگفت:خیلی 😍اما هیچ وقت اونقدری پول نداشتم که چادر بخرم 😞
وسرش را پایین انداخت 😔
گفتم:دوست داری برات چادر بخرم؟ 🤔
چشمهایش برق زد 🤩
اولین مغازه ملزومات حجاب که دیدم پیاده شدیم 🚗
برایش یک چادر عربی،یک روسری که به انتخاب خودش مشکی بود ویک کیف دستی برایش خریدم ☺️
خیلی خوشحال شده بود 😍
از ذوق خریدن چادر از روزبعد با چادرش دم درخانه منتظر میماند تامن بیایم ☺️
من هم از دیدن زهرای با چادر خیلی خوشحال میشدم 😍
کار هرروزم این بود که زهرا را به مدرسه ببرم وبیاورم😚
چند روزی بود که دانشگاه برای تعمیرات اساسی تعطیل شده بود😄
اما بعد از شروع دانشگاه هم همیشه دنبالش میرفتم 😊
خیلی از کارم راضی بودم 🙃
پدرش هم خیلی مرا دعا میکرد🤲🏻
معمولاً بعد از مدرسه به گردش می میرفتیم🙂
مثل دخترم شده بود،با او بسیار صمیمی بودم☺️
برایم از داستانهای مادرش تعریف میکرد💔
با اینکه سن کمی داشته مادرش فوت کرده بود، اما اورا بهخوبی به یاد داشت👒
... خیلی به زهرا وابسته شده بودم،زهرا شده بود جزئی از زندگی من💝
زهرا کلاس سوم بود 😌
همان روز ها بود که به سن تکلیف برسد 😍
دوست داشتم برایش جشن تکلیف مفصلی بگیرم ☺️
آن روز از زهرا خواسته بودم بعد از مدرسه به خانه خودشان برود 🏘
بعد از اینکه کلاس دانشگاهم تمام شد،سریع سوار ماشین شدم 🚗
کیکی که سفارش داده بودم را تحویل گرفتم وبه خانه رساندم 🎂
برایش چادر جشن تکلیف نخریده بودم، قصد داشتم چادر خودم را به او بدهم 😄
زیر تختم را نگاه کردم 🛏
کیف صورتی چادرم را دیدم 👛
کمی خاک گرفته بود، خاکش را پاک کردم وکیف را روی تختم گذاشتم 👛🛏
ودوباره سوار ماشین شدم که دنبال زهرا بروم 🚗
پیاده شدم و زنگ خانه را زدم 🔔🚪
زهرا در را باز کرد با شوق از پدرش خدا حافظی کرد 👋🏻😊
سوار ماشین شد 🚗
از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد خبر نداشت 🖐🏻
با اینکه راننده بودم ولی همه حواسم به زهرا بود 👀
میخواستم به او خوش بگذرد 😍
کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
زهرا....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سوم
... زهرا خیلی ذوق کرده بود 😍
وقتی خانه را پر از دوستانش دید،نمیدانست باید چکار کند ☺️
پرید بغلم 😉🌹
وبعد هم سریع نشست پشت میز 🛋
از خوشحالی زهرا خوشحال بودم 🎀
به دیوار تکیه داده بودم وزهرا را نگاه میکردم 😊
همه منتظر چادر زهرا بودند 🛍
به اتاقم رفتم کیف را برداشتم ودرش راباز کردم 😍
عطر امام رضا (ع) رااز قفسه برداشتم، برای هر کاری استفاده اش نمیکردم 🎀
کمی به چادر زدم، سر کیف رابستم ورفتم 🛍
از بچگی هدفم این بود که اگر خدا دختری به من داد چادرم را به او بدهم، اما انگار قسمت زهرا بود💌
نمیدانستم خوشحال میشود یانه 😞
دل را به دریا زدم وچادر را به زهرا دادم ☺️
خیلی خوشحال شد😍
برای هدیه هم برایش چادر لبنانی ویک روسری قواره دار سفید با گل های صورتی خریده بودم 🎀 🎁
از هدیه هم خیلی خوشحال شده بود ☺️
دوباره پرید بغلم دستی به سرش کشیدم
وقتی به چهره اش نگاه کردم داشت گریه میکرد 😭
اشکش را پاک کردم 😊
گفتم:چیزی شده؟
گفت:وقتی دست به سرم کشیدی،یاد مامانم افتادم!
دوباره بغلش کردم، آرام شده بود همان لحظه اذان شد 😃
رفتم نماز بخوانم 🤲🏻
نماز اولم تمام شده بود وتسبیحات حضرت زهرا (س) میگفتم 📿
زهرا آمد بالای سرم 😀
نگاهم میکرد 👀
بالای سرم را نگاه کردم 🙄
ترسیدم 😨
بعد باهم خندیدیم 😂😂
بعد زهرا کنارم نشست 😗
نوازشش کردم 🙂❤️
آرام بود 😌
چادرش را آورد وکنارم جانماز پهن کرد 💕
شروع کرد به نماز خواندن 🤲🏻
مثل فرشته شده بود 👸🏻
سر نماز برای عاقبت به خیری اش دعا کردم 🙂❤️
روز بعد بر خلاف دفعات قبل چادر جدیدش را نپوشیده بود 😳😟
علتش را پرسیدم🤷🏻♀
گفت:نه زینب جون، خیلی هم قشنگ بودن، ولی گذاشتم برا موقعی که میخوام جایی برم ☺️
از تعبیرش خوشم آمد 😅
همان جا به من وحضرت زهرا قول داد که همیشه چادر سر کند
... سه سالی از جشن تکلیف زهرا گذشته بود 😉
زهرا بزرگتر شده بود ومن هم ٢٣سال داشتم باید برای خودم فکری میکردم 😊😅
به اهل بیت متوسل شدم قرار شد بعد از ٢٠شب توسل به اولین خواستگار بله بگویم 😍
با واسطه وبی واسطه اولین و آخرین خواستگاری عمرم شروع شد 🙈 😁
جلسه اول قرار شد بزرگتر ها فقط صحبت کنند 🤭
طبق رسم خواستگاری ها من سینی چای را بردم 😜
خانواده کریمی خانواده ای مذهبی بودند که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهارم
... خانواده کریمی خانواده ای مذهبی بوند که سه فرزند داشتند وبرای پسر دوم به خواستگاری من آمده بودند 😄
پسر اول☝🏻خانواده علی آقا بودند که ازدواج کرده بودند ویک فرزند هم داشتند 👧🏻
فرزند دوم✌🏻محمد بود که به خواستگاری من آمده بود 🙂
وفرزند سوم ✌🏻☝🏻 خانواده فاطمه بود که یک سال از من بزرگتر بود☺️
قرار شد من ومحمد جلسه بعد باهم صحبت کنیم 💞💞
پدرم از شغل محمد پرسید!
پاسدار بود و پسر آرام وسر به زیری به نظر میرسید 😊
اما در ظاهر اینطور بود 😃😂
زهرا در آشپزخانه کمک مادرم میکرد 🙃
نگاهش کردم 👀
نگاهم کرد 👀
به هم لبخند زدیم 🙂❤️
لبخندی پر از محبت 💕
جلسه اول به خوبی وخوشی تمام شد 😉
جلسه دوم رسید 😍
قرار بود با محمد صحبت کنم ☺️
هم خوشحال بودم وهم نگران😱
با محمد داخل اتاق شدیم 🚪
من روی تختم نشستم 🛏
محمد هم روی مبل کنار تخت نشست 🛋
سرش را پایین انداخته بودو چیزی نمیگفت 😞
همه فکرم پیش زهرا بود 😐
دوست داشتم نظرش را درمورد زهرا بدانم😉
جو سنگین بود😨
دل رابه دریا زدم وگفتم:اون دختر خانمی که توی آشپزخونه کنار مادرم بود رو حتما دیدید،اون دخترمه یعنی جای دخترمه، واز اول ماجرا را برایش تعریف کردم 😃
بعد گفتم:اگه بخوام زهرا رو به فرزندی قبول کنم شما مشکلی ندارین؟ 🤔
گفت:چه جالب، من فکر کردم ایشون از اقوام تون هستن ☺️
بعد زد زیر خنده وگفت:خيلی جالبه 😂
گفتم:ببخشید چی جالبه؟
گفت:که تازه عروس و داماد بچه ١٢ ساله دارن 😂خیلی خوبه من بچه دوست دارم،مخصوصا دختر،دختر برکت زندگیه 🎀
خنده ام گرفته بود 😄
ولی جلوی خودم را گرفتم وفقط لبخند زدم 🙂
جوابم را گرفته بودم 😇
خوشحال بودم 🎀
صحبت ها تمام شد 🙈
به توافق رسیده بودیم 🥀 😍
از اتاق که بیرون آمدم، اول زهرا را بغل کردم 🤗
تعجب کرده بود 😳
ولی وقتی بعدا ماجرا را به او گفتم،خیلی خوشحال شد 😍
خیلی تشکر کرد 😘
جلسه دوم هم بخیر گذشت😃
جلسه سوم رسید 😍
بحث مهریه بود 😅
قبلا به این مسئله فکر کرده بودم 😜
دوست داشتم مهریه ام خاص باشد 🌺
بیشتر دختر ها سکه طلا را مهریه میگذارند، برخی هم شاخه گل 💐
ولی دلم میخواست مهریه ام برای خودم باشد 🌱
به این نتیجه رسیدم که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجم
... به این نتیجه رسیدم که مهریه ام هرسال یک سفر کربلا باشد 😍
با پدر و مادرم درمیان گذاشتم 🙃
چون معتقدند که مهریه حق دختر است، موافقت کردند 👌🏻
با محمد درمیان گذاشتم 😰
نگران بودم 😰
کمی فکر کرد وگفت:عالیه😍
ما بخاطر شما هرسال یه سفر کربلای اجباری هم میریم 😅
داشتم به زهرا فکر میکردم 😊
گفتم:زهرا روهم میبریم 😄
گفت:حتما 😍
باز هم وقتی از اتاق بیرون آمدم، اولین کاری که کردم باز این بود که رفتم وزهرا را بغل کردم 🤗
بازهم متعجب شده بود 😳
ولی باز وقتی ماجرا را تعریف کردم خیلی خیلی خوشحال بود😍
خیلی خیلی خیلی ☺️
دوست داشتم تاریخ عقد هم یک روز خاص باشد 🌺
روز ۵ شهریورماه را برای عقد انتخاب کردیم 😍
روز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها 😍
آزمایش های مقدماتی همه خوب از آب در آمدند 😍
روز عقد رسید 😍🤤
ساعت ۵ قرار محضر داشتیم 😊
شانس داشت آدم بانظمی بود وسر موقع رسیده بود وگرنه....😏
وارد محضر شدیم وبه اصرار دیگران چادر مشکی را در آوردم وچادر سفید سر کردم 😭
با فاصله از محمد روی مبل نشسته بودم وبه آینه وسط سفره نگاه میکردم 👀
عاقد در حال برسی شناسنامه ها بود ومن هم مشغول تماشای زیرکی محمد 😜
به ظاهر آرام به نظر میرسید اما در دلش غوغا بود 😟
از دستهای لرزانش متوجه شدم 😉
در کیفم را باز کردم 👜
قرآن را از کیفم بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن سوره نور 🙂
به آرامشم خیلی کمک کرد 😌
محمد هم زیر لب چیزی میگفت 😀
باز هم همه فکرم پیش زهرا بود 😞
مریض بود به خانه دختر دایی بزرگترم مرضیه مانده بود 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
عاقد شروع کرد 😍
انکاح سنتی.... 🌱
وای!خیلی حس عجیبی داشتم 😐
به تمام لحظاتی که قرار بود با محمد داشته باشم فکر میکردم 😍
ولی ته دلم آشوب بود 😨
انگار در دلم رخت میشورند😱
گل را چیدم😍
گلاب را آوردم 😍
گفت:عروس خانم،برای بار آخر عرض میکنم 😒
فهمیدم که اگر جواب ندهم زندگی بی زندگی 😂
دوشیزه مکرمه، سرکار خانم زینب فاطمی، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای محمد کریمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید،یک شاخه نبات وهرسال یک سفر کربلای معلی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟🤔
در دلم بسم اللهی گفتم ☺️
دوباره گفت:آیا بنده وکیلم؟🤔
عاقد بی اعصابی بود🙄😤
عجله داشت 🏃🏻♂
گفتم:اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، با اجازه امام زمان،مادرشون حضرت زهرا،پدر و مادرم وبزرگترای مجلس...
دلم میخواست محمد را اذیت کنم 😁😜
نگاهی به آینه وسط سفره کردم 👀
متوجه شده بود 😆
نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم ☺️
گفتم:....
نویسنده ✍🏻:#کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_ششم
... گفتم:بااجازه بزرگترا بله ☺️
صدای دست زدن وکل کشیدن از گوشه گوشه اتاق می آمد 🎊🎉🎈
عاقد همین سوالات را از محمد هم پرسید اوهم جمله من را تکرار کرد وبله راگفت☺️
بزرگترها پیشنهاد دادند که با ماشین آقای داماد بریم گشت بزنیم 🚙
سریع چادرم را عوض کردم وسوار ماشین شدم☺️
محمد خبر نداشت که حال زهرا خوب نیست 😞
گفت:عروس خانم؟! نگرانی؟
گفتم:زهرا مریضه 😞دلم واسش میسوزه 😭اگه میشه بعد از گشت زدن بریم دنبالش 😔
گفت:چشم
باز هم ساکت شدیم
از آن جو سنگین بدم می آمد
باید کاری میکردم 😊
دل را به دریا زدم وگفتم:محمد 😍
تعجب کرده بود 😳
گفت:بله 😳
دوباره گفتم:محمد 😍
دوباره گفت:بله 😐
گفتم:محمد 😍نگاهم کرد وگفت:بله 😨
بهتر بود ولی دوست نداشتم
دوباره گفتم:محمد 😍
لبخند زد و گفت:بله ☺️
خوشم نیامد
گفتم:مممممحححححمممممددددد😍
ترمز زد،به سر رفتم داخل شیشه 🙄
فهمیده بود تا جوابم رانگیرم باید حالا حالا ها ناز بخرد 😅
گفت:جججاااااننننننن محمد 😍
گفتم:آفرین ☺️حالا شد 😘دوست دارم 😍
بعد گفت:ببخشید ترمز زدم 😅میخواستم تلافی کنم 😂
دقیقا منظورش را فهمیدم 😂
میخواست تلافی سفره عقد را در بیاورد 😜
گفتم:آقای داماد، نمیخوای عروس خوشگلت رو ببری پیش دخترش؟ داره دق میکنه😅
خندید و گفت:چشم عروس خوشگل من😂
رفتیم تابه خانه مرضیه رسیدیم🏠
خیلی عذر خواهی کردم وزهرا را داخل ماشین نشاندم 🚙
حرکت کردیم 💭🚙
محمد رانندگی میکرد🚙
من زهرا را نگاه میکردم 👀
زهرا وقتی متوجه نگاهم شد😅
گفت:زینب جون،آقا محمد مبارک باشه 😊
گفتم:فدات شم عزیزم ☺️
محمد هم گفت:خیلی ممنون زهرا خانم ☺️
دلم میخواست بغلش کنم 🤗
امام حیف صندلی عقب بود 😕
وقتی پیاده شدیم زهرا رابغل کردم 🤗
بعد رساندمش در خانه ورفتیم محمد من رادر خانه پیاده کرد و گفت:فردا کاری نداری؟🤨
گفتم:نه چطور؟🤔
گفت:میخوام ببرمتون بیرون 🙂
گفتم:نه، اتفاقا خیلی هم خوبه ☺️
گفت:پس تا فردا خدا حافظ 👋🏻تابه خانه رسیدم ساعت ۱٢ شب شده بود 🕛
تا شام خوردم ساعت از ١گذشته بود
🕜 بلند شدم تا طبق قولم به خدا نماز شب بخوانم 😍
نماز خواندم وبه تمام لحظاتی که قرار بود با محمد و وزهرا داشته باشم فکر میکردم 😃
خیلی لذت بخش بود 😍
ساعت از ٣ گذشته بود 😨
دیگر داشتم سردرد میشدم 🤕
رفتم که بخوابم اما خوابم نمیبرد 😰
ساعت حدودا ۴بود که خواب رفتم ودوباره نیم ساعت بعد برای نماز صبح بیدار شدم 😩
سرم درد میکرد...
نویسنده✍🏻: #کنیز_الزهرا