eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.  گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد. گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت!  من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟  با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!! غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش...این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم. وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!  دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میکردم! نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد.یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد  ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد. چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم. جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. مسجد نمیای؟؟!!! 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗 💗 بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد منصوری: آیه تو بدون رضایت نامه اومدی؟ - هاا،،یعنی چی؟ منصوری: واسه اومدن به این سفر باید رضایت نامه می آوردی - اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد ،اصلا یادم رفت منصوری خندید و گفت: مشخصه که پارتیت خیلی گردن کلفته متوجه شدم منظور حرفش هاشمی بود چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن ادامه قرآن شدم دوباره گوشیم زنگ خورد سارا بود - سلاام سارا: یعنی تو نباید یه خداحافظی با من میکردی؟ - جناب عالی که در حالت اغما بودین،الان حالت چه طوره؟. سارا: خوبم - میگم سارا فیلمت و گذاشتم داخل پیجم نمیدونی چقدر لایک خورده سارا: وااااییی خداااا آبرومم رفت... زلیل نشی تو دختر ،ایشاالله رفتی پات بره رو مین تیکه تیکه بشی از حرفش خندم گرفت، با صدای خندم هاشمی و راننده شاگرد برگشتن منو نگاه میکردن راننده شاگرد با دیدنم خندید هاشمی هم که خنده شو دید عصبانی شد و نگام کرد - واییی سارا گندت بزنن ،بعدأ باهات تماس میگیرم تماس قطع کردمو به هاشمی که با چهره درهم رفته نگاهم میکرد نگاه میکردم از خجالت داشتم تبخیر میشدم چفیه رو گرفتم گذاشتم روی صورتم خودمو زدم به خواب. .. 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... شرمنده خانم 😔 گفتم:محمد ترو خدا برام پیداش کن 😭من بدون اون نمیتونم 😭 محمد سرش را پایین انداخت و گفت:زینب شرمندم 😔 به سختی بلند شدم دست های محمد را گرفتم 😢 گفتم:تو چرا شرمنده ای 😢 گفت:چون تو یه چیزی از من میخوای اما من نمیتونم کاری انجام بدم 😢 گفتم:محمد! نگاهم کرد وگفت:جان محمد؟! گفتم:دعا کن تا انگشترم پیدا میشه زنده بمونم 😭فقط ترو خدا خودتو مقصر ندون که انگشترم نیست 😭تقصیر خودمه 😭 محمد سرم را به سینه اش چسباند وگفت:زینب پیدا میشه😊 حرف محمد کمی آرامم کرد اما هنوز حالم بد بود 😭 ......بعد از اینکه قطار برای نماز توقف کرد با کمک دختر ها رفتم ونماز خواندم 😭 وقتی داخل کوپه برگشتم،آنقدر گریه کرده بودم که سرم درد گرفته بود وچشم هایم پف کرده شده بود،لب‌هایم به هم چسبیده بود وخشک شده بود، دست هایم میلرزید واختیارشان دست من نبود😭 دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، فقط انگشترم را میخواستم😭 محمد،چراغ های کوپه را خاموش کرد و گفت:خانم جان یکم بخواب، شاید حالت بهتر شد 😊 از نردبان بالا رفتم وروی تخت بالا خوابیدم 😕 سکوت عجیبی حاکم بود 🤔 نمی‌توانستم چشمهایم را ببندم 😭 بخاطر گریه زیاد، پلک هایم داغ داغ بودند 😭 اگر آنها را روی هم می‌گذاشتم،فقط گریه ام می‌گرفت 😭 بعد از چند دقیقه،نا خود آگاه چشمهایم بسته شد 🤷🏻‍♀ وبعد خواب رفتم 😴 انگشترم را می‌دیدم که دست یک نفر بود 😳 آن فرد،اطرافش را لجن گرفته بود 🤭 به طرفش رفتم که انگشترم را بگیرم اما هر لحظه دور تر میشد 😭 نمی‌توانستم به او برسم 😢 یک باره نور عظیمی ظاهر شد 😳 این نور را قبلا دیده بودم 😍 سایه سر همیشگی 😍 حضرت زهرا بود 😍 انگشترم را از دست آن مرد گرفت وبه سمتم آمد 😢😍 انگشتر را باز دستم کرد وگفت:بیشتر مراقبش باش 😊 نشستم ودامان مادر بوسه زدم 🤤 بعد حضرت کنارم نشستند 🙂 از شدت شوق زبانم بند آمده بود 😅 حضرت فرمودند:به همسرت بگو هیچگاه به انتخابی که کرده است،شک نکند! ما قطعا ما به شما لطف ویژه خواهیم داشت! دستم را روی چشم گذاشتم وبعد سرم را پایین انداختم 🙃 جمال حضرت آنقدر نورانی بود که چهره ایشان در نور محو شده بود 😍 ناگهان از خواب پریدم 😢 محمد داخل راهرو بود، صدایش کردم 😢 همین که وارد کوپه شد، چراغ های قطار خاموش شد 😕 ساعت حدود ١١ شده بود 🤷🏻‍♀ گفتم:محمد انگشترمو ندیدی 😢 محمد با شرمندگی گفت:نه زینب جان هنوز پیداش نکردم 😔 دختر ها وارد کوپه شدند 😊 محمد گفت:بخوابین، خدا بزرگه ☺️ دوباره خوابیدم، اما خواب نمی‌رفتم 😢 سرم درد گرفته بود 😢 هر لحظه دردش بیشتر می‌شد و طاقتم کمتر 😭 همه خواب بودند 😭 متوجه صدایی شدم 😳 یک نفر در تمام کوپه ها در میزد وبعد از چند لحظه در کوپه بسته میشد 😳 داشت به ما نزدیک تر میشد 😳 کمی ترسیده بودم 😢 چادرم را درست کردم واز پله ها پایین آمدم 😢 تا در زد،در را باز کردم 😢 مسئول واگن بود! گفت:سلام خواهر، شما یه انگشتر گم نکردید؟ 🤔 از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 😍...... نویسنده ✍🏻: