eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
401 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
‍💗💗 کلید رو توی قفل چرخوندم. ‍ ‌ ‌ صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود! نسیم ومسعود به همراه کامران مقابلم ایستاده بودند!  کامران یک سبد بزرگ گل در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم: فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان!  هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟!  مسعود باز با کنایه به چادرم گفت:خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت : واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت:فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد. من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم وبا غیض گفتم: _به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم. دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم:بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که :چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت:هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت:پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.  خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!! اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم میکرد.. 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... قبول حق باشه مامان 😊 گفتم:سلامت باشی قربونت برم 🙂 ..... به تهران رسیدیم ☺️ محمد آن روز را مرخصی گرفت وبه گلزار شهدا وبعد بهشت زهرا رفتیم ☺️ دختر ها حسابی با پدر ومادرهایشان صحبت کردند واز همه جا حرف زدند وگله کردند 🥀 من ومحمد هم از دور نگاهشان میکردیم 😢 ..... دو هفته ای از سفر مشهد گذشته بود 🙂 پنجشنبه بود! داخل آشپزخانه بودم ومشغول سرخ کردن سیب زمینی برای شام 😋 دختر ها داخل اتاق درس می‌خواندند 🙃 محمد هم مستند ملازمان حرم را نگاه می‌کرد 👀 داخل آشپزخانه آمد ودست روی شانه ام گذاشت 🙂 نگاهش کردم 👀 مثل همیشه پیشانی ام را بوسید وبعد،چند سیب زمینی از داخل بشقاب برداشت وگفت:دلم هوای امام زاده کرده،میای بریم امام زاده علی اکبر؟ 🤔 گفتم:آره اتفاقا خیلیم خوبه 🙂منم دلم هوای امامزاده کرده،دعای کمیلم حتما دارن 🙃فقط دخترا امتحان دارن؛چیکار کنیم؟ گفت:من میرم بهشون میگم، اگه دوست داشتن،بیان اگرم خواستن بمونن دوتایی میریم 🙂 گفتم:منم الان غذام آماده میشه،به دخترا بگو ببینیم چی میشه ☺️ محمد رفت وچند دقیقه بعد برگشت گفت:گفتن ما میایم برای نماز،بعد نماز قرار شد بیایم برسونیمشون خونه، خودمون برگردیم برا دعا کمیل 😊 گفتم:خیلی هم عالی ☺️ آماده شدیم ورفتیم 🙃 شب جمعه،امام زاده علی اکبر،نماز جماعت،دعای کمیل حاج محمود 😍 واقعا فوق العاده بود 😍 نماز را خواندیم وکمی با دختر ها داخل حیاط امامزاده قدم زدیم 🙃 قبور شهدا را زیارت کردیم 😊 اما محمد چیزی که از چشمهایش معلوم بود می‌خواهد بگوید را نگفت 🤷🏻‍♀ دختر هارا در خانه پیاده کردیم وبرگشتیم ☺️ محمد دستم را گرفت و روی صندلی نشاند وگفت:تا دعا شروع بشه،میخوام باهات حرف بزنم 😊 گفتم:جان دلم بفرمایید ☺️ گفت:جونت بی بلا خانومم،میخوام یه برناممون اضافه کنم 😊 گفتم:بستگی داره چی باشه 😅 گفت:مطمئنم استقبال میکنی🙃 گفتم:اگه اینقدر مطمئنی بگو ببینم 🤔 گفت:میخوام غیر هیئتایی که همیشه میریم،هيئت هفتگی رو هم به برناممون اضافه کنم 🙂 گفتم:عالیه محمد 😍 گفت:دیدی گفتم استقبال میکنی 👀 گفتم:اگه ندونی که من باید طلاقت بدم 😒😂 خندیدوگفت:جون من حرف از طلاق نزن تنم لرزید 😂 گفتم:طلاقت بدم 😐اگه بخوایم نمیدم😌😂 گفت:بیا بریم هنوز کارت دارم 🙃 دستم را گرفت وطرف گلزار شهدا رفتیم 😊 به نزدیکی قبور شهدا که رسیدیم دستم را رها کرد وگفت:پشت سرم به فاصله بیا 🤫 کمی متعجب شدم،اما یاد دیالوک های کتاب یادت باشد افتادم: فرزانه،اینجا گلزار شهداست، ممکنه همسر شهیدی اینجا باشه که با دیدن ما یاد خودش وهمسرش بیفته وناراحت بشه 🙂 با فاصله از محمد حرکت میکردم 👀 جای خالی نشانم داد و گفت:اینجا مزار منه!منو اینجا دفن کنین 🙂 یاد برگه های وصیت نامه اش افتادم: مزارم در امام زاده علی اکبر باشد،قدوم زوار امام زاده هستم 🙂 دلم لرزید 😭 اما محکم بودم 😢 سخت بود اما دیگر باید قبول میکردم 😭 ....دعای کمیل شروع شد 😍 فضایی رویایی بود 😢 آن شب خیلی گریه کردم 😭 ... داخل ماشین که نشستیم محمد دستهای مهربانش را روی چشمهایم کشید و گفت:قبول باشه همسر شهید کریمی ☺️ اسم متفاوت وعحیبی بود 😔 اما دوستش داشتم 🙂💔 گفتم:قبول حق باشه شهید محمد کریمی 😅..... نویسنده ✍🏻: