🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
#قسمت_پنجم
غرورم له شده بود ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...
سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ...
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی،حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟
تا مرز جنون عصبانی بودم ...
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ...
رفتم دانشگاه سراغش ...
هیچ جا نبود ...
بالاخره یکی ازش خبر داشت ...
گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ...
رفتم خونه ...
تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ...
مرگ یا غرور؟
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ...
اما غرورم خورد شده بود ...
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ...
عین همیشه لباس پوشیدم ، بلوز و شلوار ...
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ، در رو باز کردم ...
و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
باهات ازدواج می کنم ...!
🍁شهید طاها ایمانی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_پنجم
اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....😱
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلوم و گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون میخوام تنها باشم...😭
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید😔😔
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش😍 بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم. منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.🍃
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واسه هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد. هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.
ساعتها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.😭😭 کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکرد. هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واسه بچه، من و علی رویا داشتم علی هم مثل من عاشق😍 هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی
بازم گریه....😭
هستیا رو برداشتم و واسه اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن. رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو رو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه⁉️
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دیقه
.................
از پشت شیشهها داشتم اشک میریختم😭 و علی رو میدیم اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش💓 میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم😭 یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو⁉️
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....🍃
یه ماهی میشد که عشقم تو کما بود و زندگیم تاریک شده بود. لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفر رو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.😔
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_پنجم
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود.
متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:
– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.
–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پلاک_پنهــان💗
#قسمت_پنجم
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد .
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!!
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجم
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود بله
نگار: سلام ،خوابی رها؟
- چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست!
نگار: ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم ...
- میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ
نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن
- چیه بابا
نگار : مگه امروز کلاس نداری؟
نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا
- به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه...
نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟
- ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم
نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت...
- باشه ببینم چی میشه...
نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام
- باشه ،فعلن بای
بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم...
مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین
صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد
نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه
طبق معمول از صبحانه خبری نبود
از خونه زدم بیرون
تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود ...
نوید: بیا بالا برسونمت
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه
- چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم
الانم بزن به چاک...
راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم....
نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو...
- ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو ....
از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم
نویدم: باشه ،آدمت میکنم دختر...
چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه
رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_پنجم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ...
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای...
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد...
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی...
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن....
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم...
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای...
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجم
بعد رفتم تو آشپز خونه ،سفره رو از مامان گرفتم و رفتم سمت پذیرایی سفرو پهن کردم
غذا رو روی سفره گذاشتیم.
همه مشغول غذا خوردن شدیم
مامان: جواد جان با خونه خانم محمدی تماس گرفتم واسه آخر هفته بریم خونشون
( داداش آروم گفت باشه )
- خانم محمدی کیه؟
مامان: زنداداش آینده ات
( قیافه من)
مامان: این چه قیافه ایه
- خوب داداش که میگفت ،اصلا قصد ازدواج نداره
مامان: خوب میگفته ،قبل از اینکه عاشق بشه
نگاهی به جواد کردم و سرخی صورتشو متوجه شدم
رفتم چسبیدم بهش - واییی داداشی عاشق شدی؟ چه جوریه زنداداشم ، خوشگله، چه کاره اس ؟ کجا زندگی میکنه ؟ درس...
جواد: هوووو دختر چقدر سوال میپرسی تو - نه اینکه به یکیشم جواب دادی
مامان: عع بهااار ، خجالت میکشه بچم
- وااا ،اون وقت که عاشق شد ،خجالت نکشید
بابا خندید و چیزی نگفت
مامان: همکارشه - همکار، یعنی اونم نظامیه؟
جواد: با اجازه ات
- یه سوال؟
جواد و مامان: چیه باز
- دو تا نظامی باهم ازدواج کنن بچه شون چی میشه
جواد یه نیشگونی منو گرفت
- آاااییییی بابا نگاه کن پسرت و
بابا:جواد جان ،اذیت نکن بهارمو - دستت درد نکنه مامان من برم تو اتاقم
جواد: کجااا ،بشین ظرفا رو جمع کن
- من فردا امتحان دارم ،باید برم درس بخونم ، تازه شما که الان خبر خوش گرفتین باید سفره رو جمع کنی
مامان:نمیخواد بابا
،خودم جمع میکنم برو بهار..
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_پنجم
رفتیم یه کافه پر بود از دخترو پسر خندم گرفت،تا چند ماه قبل منم جزء همین دخترا بودم (فاطمه زد به پهلوم)
فاطمه:چیه بابا نگاه نگاه میکنی...
- هووم ،هیچی همینجوری ،بریم یه جا بشینیم
رفتیم یه میز و صندلی دور تر از بقیه پیدا کردیم و نشستم...
- فاطمه جون ،آقا رضا بره کی بر میگرده؟
فاطمه: نمیدونم معلوم نیس یه ماه ،دوماه
- چقدر بد ،تو چه طور راضی شدی که بره
فاطمه: قبل ازدواجمون گفته بود شرایطشو، منم سپردمش به حضرت زینب...
- واییی من اصلا نمیتونم تحمل کنم
فاطمه : واسه منم خیلی راحت نیست ،به امیدی که بر میگرده دلم آروم میشه.
-کی میخواین عروسی بگیرین؟
فاطمه : انشاءالله که این دفعه برگشت عروسی میگیریم...
- وااایی چه خوب ،منم دعوتم دیگه؟
فاطمه: مگه میشه دعوت نباشین شما حاج خانوم (صدای زنگ گوشیم اومد،نگاه کردم،مامان بود)
- جانم مامان...
مامان: هانیه جان یه کم زودتر بیا خونه امشب مهمونی دعوتیم
- چشم
مامان : قربون دختر گلم برم ،خدا خداحافظ
- خدا نگهدار - اینو چیکارش کنم...
فاطمه: چی شده مگه؟
- مامان گفته امشب مهمونی دعوتیم
فاطمه: خوب چه اشکالی داره برو
- آخه هنوز کسی با چادر منو ندیده ،نمیدونم با دیدنم چه عکس العملایی نشون میدن
فاطمه:توکلت به خدا باشه ،همه چیز درست میشه...
- نمیدونم ،پاشو بریم که دیر نکنم
فاطمه: چشم
(فاطمه منو رسوند خونه و خودش رفت ،در و باز کردم و بابا هنوز نیومده بود)
- مامااان، ماماااان
مامان: تو اتاقم هانیه جان
(رفتم تو اتاق مامانم ،روبه روی اینه ایستاده بود داشت خودشو آماده میکرد)
- سلام
مامان: سلام عزیزم برو اماده شو بابا الاناست که بیاد...
- خونه کی باید بریم؟
مامان : خاله راضیه ،جشن فارغ وتحصیلیه اردلانه - آها باشه (رفتم تو اتاقم روی تختم نشستم ،اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم،
منی که تا چند ماه پیش ،با لباسای راحت توی مهمونیا شرکت میکردم
الان چیکار میکردم
صدای اذان به گوشم رسید ،یه امیدی تو قلبم اومد ،بلند شدمو رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردمو نمازمو خوندم
بعد از تمام شدن نماز کمی آروم شدم تصمیمو گرفتم که با چادر باید برم دراتاق باز شد)
مامان : وااایی هانیه هنوز آماده نشدی
بابات اومده...
- چشم الان آماده میشم...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_پنجم
هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف می نالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد.
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیالمو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است.
چند دقیقه بعد سر و کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را رو به روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید: نفهم خواهرته!! اولتیماتوم دادم خواستم حواستو جمع کنی
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد.
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#رمـان_خــواب_هـــای_آشــفــتــه💗
#قسمت_پنجم
(سه سال بعد- اتاق آهنی انتهای باغ شمال شهر)
گوگو سیلی محکمی زیر گوشم زد و گفت: واسه من آدم شدی ها؟!
دستم را مشت کردم و خواستم به صورتش بکوبم که اعظم دستم را گرفت و از پشت به زانوهایم کوبید. روی زمین افتادم.
اعظم سرم را بالا گرفت، بیتا و گلشیفته دستهایم را گرفتند، پری جلو آمد که گوگو با صدای بلند نعره زد:
بتمرگ سرجات وگرنه نفر بعدی تویی!
بعد چاقوی ضامن دارش را از جیبش بیرون آورد و مقابل چشمانم باز کرد.
چاقو را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بهت چی گفته بودم؟
بعد صدایش را بالاتر برد: قانون اول اینجا چیه؟
بیتا آهسته گفت: سرپیچی یعنی خیانت
گوگو مثل وقتهایی که مست میکرد، دیوانه وار فریاد زد:دوباره بگو
بیتا باصدای لرزان گفت: سر...سرپیچی...یعنی خیانت.
به چشم های آتشین گوگو زل زدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ میخوای بکشیم؟ به خدا مرگ هزاربار بهتر از این جهنمیه که تو برامون ساخ...
مشت گوگو بر صورتم حرفم را نیمه تمام خفه کرد. بوی خون در مشامم پیچید. سرم را پایین انداختم که اعظم موهایم راچنگ زد و دوباره سرم را بالا گرفت. گوگو پوزخندی زد و گفت: یه کاری میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی.
چاقو را آورد نزدیک چشمم در آن لحظه باتمام وجود آرزوی داشتن دستاویزی داشتم که مرا از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد. اشک از چشمانم جاری شد.
و گفتم: اینهمه سال هرکاری گفتی کردم...
گوگو با دسته چاقویش ضربه ای به پیشانی ام زد و بلند شد و گفت: دِ همین دیگه، مشکل اینه که امشب کاری رو که گفتم نکردی...
بعد دوباره مقابلم چمباتمه زد و گفت: فرار کردی، چرا از پارتی فرار کردی؟
سعی کردم دستهایم را از چنگال کفتارهایی که دورم بودند آزاد کنم اما فایده ای نداشت. گوگو چانه ام را محکم با دستش گرفت و گفت: تو چه مرگته من بهت جای خواب دادم،غذا، لباس، مواد، همه چیت رو رواله دیگه چه مرگته؟چی میخوای دیوونه؟!
زیرلب گفتم:نمیتونم.
سرش را به دهانم نزدیک کرد و پرسید:چی؟
مثل بچگی هایم زدم زیر گریه و جسورانه گفتم: من نمیتونم تو این کثافت کاریا به سازت برقصم.
خنده روی لبهای کلفتش خشک شد و چهره اش برافروخته شد. و با اشاره اش پری رفت و از اتاق سرنگ و مواد آورد. دهنم به التماس بازشد: توروخدا گوگو...
گلشیفته با سرعت آستینم را بالازد و گوگو مواد را داخل سرنگ کشید. جیغ کشیدم. اعظم جلوی دهانم را گرفت. سرنگ در دستان خشن گوگو به سرعت پایین آمد و در دستم فرو رفت. چند لحظه بعد روی زمین رهایم کردند و صدای چرخیدن کلید در قفلِ در، آخرین صدایی بود که
شنیدم...
💗#لــیــلا💗
#قسمت_پنجم
سرش پايين است و انگشت هايش را در هم فرو مي كند. نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ، مي اندازد:
«به چي فكر مي كنه ؟ حتماً به اين پسره ... عجب شانسي دارم من !»
طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش حركات ليلا را زير نظر داشت ، لب به سخن باز مي كند:
- خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز مي خوام خواهرزادة بسيار عزيزم روخدمت شما معرفي كنم .
سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ، ادامه مي دهد:
«فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل كردة فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بي خبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه شديم »
و نگاه ذوق زده اش به فريبرز دوخته مي شود:
- لااقل خاله جان ! قبلش خبر مي كردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات مي كشتيم
فريبرز يقة كُتش را جابه جا كرده با شرمندگي مي گويد:
- نه خاله جان ! مي خواستم سورپريز باشه .
طلعت با هيجان مي گويد:
بله ... فريبرز جان مي خواستند براي ما «سور» باشه نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ...*
🍁مرضـــیـــهشـــهــلایـــی🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجم
یكي از اتاق ها مال من بود و یكي مال سهیل و پر بود از وسایل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم . یك طرف اتاقمان هم یك دستگاه كامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نیست ؟ اما در اتاق من همه چیز سر جاي مخصوص داشت و یك طرف هم تخت و میز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، یك شركت یزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصیلیش مهندسي راه و ساختمان بود، همیشه دلش مي خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوءاستفاده سهیل مي شد. سهیل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرین سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم كار كند. مادرم هم با اینكه لیسانس ادبیات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بین خیاطي ها ، آرایشگاهها، كلسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و … تقسیم شده بود و دیگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زیبا و شیك پوشي بود . همیشه لباسهاي گران قیمت و زیبایي مي پوشید و به تناسب هر كدام ات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجیهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم یك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بیرون مي ریخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شیك و زیبا و باسلیقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجیم.
با اینكه سني نداشت ، موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج میزد. پدرم قد بلند وهیكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پیاده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود این كمي تپلي بود. سبیل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشیده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خیلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتادیم . من اما بیشتر شبیه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم مثل مامان بود.
روی هم رفته قیافه ا م مورد پسند بود و به عنوان یك دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم .
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#قسمت_پنجم
همه ما مى دانيم كه كمال انسان در عبادت و بندگى خدا مى باشد و اين مطلب، بسيار روشن است كه از عبادت هاى ما، هيچ نفع و سودى به خدا نمى رسد چون او بى نياز از همه چيز مى باشد و اين عبادت ها براى سعادت و رستگارى خود ما مى باشد.
در صورتى كه در زندگى ما، نيايش و عبادت نباشد روح ما لطافت خود را از دست مى دهد.
خداوند در قرآن مجيد هم به اين نكته اشاره مى كند كه هدف از آفرينش انسان، بندگى و عبادت او است.
به راستى با عبادت است كه قلب انسان، صفا و روشنايى پيدا مى كند.
امام صادق(ع) فرمودند: خداوند در تورات چنين فرموده است:
اى فرزند آدم! قلب خود را براى عبادت من، خالى نما تا من هم قلب تو را پر از ثروت و دارايى قرار دهم.
آيا شما هم با من موافق هستيد كه ممكن است عبادت هاى ما به يك شعار بدون شعور تبديل شود و هيچ زمينه فهم و دركى در آن نباشد.
آيا واقعاً دين از ما مى خواهد كه فقط براى انجام وظيفه شرعى خود، مثلا به حج برويم و مجموعه اعمالى پشت سر هم انجام دهيم، بدون آنكه از فلسفه آن آگاهى داشته باشيم.
يادم نمى رود آن روزى را كه در مسجد "شجره"، لباس احرام به تن كرده بودم و منتظر بودم تا اذان مغرب گفته شود و به سمت مكّه حركت كنم.
مسجد پر از جمعيّت بود و مردم، گروه گروه با لباس سفيد وارد مسجد مى شدند و ذكر "لَبَّيكَ اللّهُمَّ لَبَّيك" را بر زبان جارى مى كردند.
در اين ميان چشمم به يكى از برادران ايرانى افتاد كه در گوشه اى از مسجد به ديوار تكيه داده بود و از روى تعجّب به مردم نگاه مى كرد.
نمى دانم چطور شد كه به سوى او رفتم و با گفتگو كرده و علّت تعجّب او را جويا شدم.
او گفت: من سفرهاى متعدّدى به حج و عمره آمده ام و همواره اين سؤال را از خود كرده ام كه حكمت اين لباس سفيد احرام چيست و چرا خداوند براى سفر حجّ و عمره اين مقدمات را واجب كرده است؟ و چون جواب اين سؤال را تا به حال نيافته ام، براى همين به ديد تعجّب به اين مردم سفيدپوش، نگاه مى كنم.
من در جواب او گفتم: آيا مى دانى كه اين سفر حجّ و عمره يك تئاتر مرگ است، در همه فرهنگ هاى بشرى، تئاتر وجود دارد در دين ما هم حجّ و عمره، يك تئاتر است; يك تئاتر مذهبى و دينى.
او در حالى كه از سخن من شگفت زده شده بود از من توضيح خواست و من براى او گفتم كه حجّ و عمره يك نمايش مرگ است و هر آن چه بر مرده حرام است از عطر و لباس دوخته و ... بر كسى كه لباس احرام مى پوشد و مُحْرِم مى شود نيز حرام است.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#قصه_معراج💗
#قسمت_پنجم
پيامبر از بهشت عبور مى كند و به ملكوت أعلى مى رسد.
او مى بيند كه فرشتگان در اينجا، دعائى را با هم زمزمه مى كنند !
بار خدايا !
حاجت ما را بر آورده كن !
براى من خيلى جالب است كه بدانم حاجت اين فرشتگان چيست؟
گوش كن !
مى توانى دعاى آنها را بشنوى !
بار خدايا، راهى براى ما قرار ده تا ما هم على(ع) را ببينيم.
آيا مى دانى در ملكوت، "لوح محفوظ" نگهدارى مى شود.
در اين لوح، به دستور خداوند مطالب مهمى نوشته شده است.
عده اى از فرشتگان، مسئول نگهدارى اين لوح هستند.
آنان به پيامبر اين چنين مى گويند:
اى پيامبر، ما در اين لوح اين جمله را خوانده ايم:
"على از هر گونه خطايى، به دور است".
آنجا را نگاه كن !
چه جمعيت بزرگى از فرشتگان جمع شده اند.
چه خبر است !
گويا مجلسى در اينجا بر پا شده است.
چه كسى سخنران است؟
يكى از فرشتگان، بر بالاى منبر نشسته و دارد سخن مى گويد.
بيا برويم و ببينيم چه مى گويد.
او مى گويد:
صلوات و درود خدا بر على(ع) باد كه همه خوبى ها در او جمع شده است.
آرى، اينجا هم سخن از فضائل مولايمان على(ع) مى باشد.
آيا سخن فرشتگان را مى شنوى كه چنين دعا مى كنند:
بار خدايا
تو را به حق على(ع) قسم مى دهيم
و ما با محبت على(ع)، به تو تقرب مى جوييم.
و پيامبر به سوى"سِدْرَةُ الْمُنْتَهى" مى رود.
آيا "سدره منتهى" را مى شناسى؟
درخت بزرگى كه در ملكوت اعلى است و هزاران فرشته در اطراف آن هستند.
اما چرا اين درخت را به اين نام مى خوانند؟
چون اين درخت آخرين ايستگاه است !
پيامبران و فرشتگان تا اينجا بيشتر نمى توانند جلو بيايند.
به اين درخت كه برسى، هر كس كه باشى بايد متوقف شوى !
اینجا آخر خط است.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_پنجم
شب عاشوراست و فردا روز ظهور امام زمان!
امشب، پايان روزگار غيبت رقم مى خورد. شهر مكّه در تاريكى فرو رفته استّ امّا كنار كعبه نورانى است. امشب كسى به مسجد الحرام نيامده است.
آن جوان را مى بينى كه كنار كعبه مشغول دعاست؟ نمى دانم او با خدا چه نجوايى دارد.
آيا مى خواهى نزديك برويم و او را از نزديك ببينيم؟
او امام زمان است كه در اين خلوت شب با خداى خود راز و نياز مى كند.
آيا مى دانى مُضطرّ واقعى اوست كه خدا دعاى او را مستجاب و امر ظهورش را اصلاح مى كند؟
خدا در قرآن مى گويد: (أمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ); چه كسى دعاى مُضطرّ را اجابت مى كند و سختى ها را از او دور مى نمايد؟
اكنون سؤال مهمّى از تو دارم: آيا مى دانى امام زمان چگونه مى فهمد كه دعاى او مستجاب شده است؟
او از كجا مى فهمد كه بايد قيام كند؟
آيا مى دانى كه در آن لحظاتى كه قرار است دوران غيبت تمام شود، چه حوادثى روى مى دهد؟
اگر دقّت كنى مى بينى كه امام به همراه خود يك پرچم آورده است.
خداى من! آن پرچم خود به خود باز مى شود.
آيا مى توانى نوشته روى پرچم را بخوانى؟
روى پرچم چنين نوشته شده است: "البَيعَةُ لله". يعنى هر كس با صاحب اين پرچم بيعت كند در واقع با خدا بيعت كرده است.
صدايى به گوش مى رسد. اين صدا از كيست؟
امام كه مشغول دعا است، شخص ديگرى هم در اينجا نيست، پس چه كسى است كه سخن مى گويد؟
گوش كن ! آيا مى شنوى چه مى گويد؟
ــ اى ولىّ خدا، قيام كن!
من اين طرف و آن طرف را نگاه مى كنم تا شايد گوينده اين سخن را بيابم.
عجب ! اين همان پرچم است كه با قدرت خدا به سخن در آمده است . همسفرم! تعجّب نكن ! مگر مقام امام زمان بالاتر از موسى(ع) نيست؟
مگر درخت به اذن خدا به سخن درنيامد و با موسى(ع) سخن نگفت؟
در اينجا هم به امر خدا، پرچم با امام زمان سخن مى گويد.
شمشير امام را نگاه كن كه خود به خود از غلاف بيرون مى آيد و با آن حضرت سخن مى گويد: "اى ولىّ خدا قيام كن!".
نگاه كن، مسجد الحرام چقدر نورانى شده است!
چه شورى بر پا شده است! فرشتگان دسته دسته به مسجد الحرام مى آيند.
در ميان آنها فرشتگانى كه در جنگ بدر به يارى پيامبر آمدند نيز حضور دارند.
مسجد پر از صف هاى طولانى فرشتگان مى شود. در اين ميان دو فرشته بزرگ الهى را مى بينى، آنها جبرئيل و ميكائيل هستند.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
#قسمت_پنجم
حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال "عُمره" را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود.
كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و "لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك" مى گويند.
عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى "لَبَيّك" به گوش مى رسد: "به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!".
نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم.
خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند.
نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند.
بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند.
او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع).
كاروان وارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد.
از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد.
جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است.
وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست.
امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#قصه_معراج💗
💗#قسمت_پنجم💗
پيامبر از بهشت عبور مى كند و به ملكوت أعلى مى رسد.
او مى بيند كه فرشتگان در اينجا، دعائى را با هم زمزمه مى كنند !
بار خدايا !
حاجت ما را بر آورده كن !
براى من خيلى جالب است كه بدانم حاجت اين فرشتگان چيست؟
گوش كن !
مى توانى دعاى آنها را بشنوى !
بار خدايا، راهى براى ما قرار ده تا ما هم على(ع) را ببينيم.
آيا مى دانى در ملكوت، "لوح محفوظ" نگهدارى مى شود.
در اين لوح، به دستور خداوند مطالب مهمى نوشته شده است.
عده اى از فرشتگان، مسئول نگهدارى اين لوح هستند.
آنان به پيامبر اين چنين مى گويند:
اى پيامبر، ما در اين لوح اين جمله را خوانده ايم:
"على از هر گونه خطايى، به دور است".
آنجا را نگاه كن !
چه جمعيت بزرگى از فرشتگان جمع شده اند.
چه خبر است !
گويا مجلسى در اينجا بر پا شده است.
چه كسى سخنران است؟
يكى از فرشتگان، بر بالاى منبر نشسته و دارد سخن مى گويد.
بيا برويم و ببينيم چه مى گويد.
او مى گويد:
صلوات و درود خدا بر على(ع) باد كه همه خوبى ها در او جمع شده است.
آرى، اينجا هم سخن از فضائل مولايمان على(ع) مى باشد.
آيا سخن فرشتگان را مى شنوى كه چنين دعا مى كنند:
بار خدايا
تو را به حق على(ع) قسم مى دهيم
و ما با محبت على(ع)، به تو تقرب مى جوييم.
و پيامبر به سوى"سِدْرَةُ الْمُنْتَهى" مى رود.
آيا "سدره منتهى" را مى شناسى؟
درخت بزرگى كه در ملكوت اعلى است و هزاران فرشته در اطراف آن هستند.
اما چرا اين درخت را به اين نام مى خوانند؟
چون اين درخت آخرين ايستگاه است !
پيامبران و فرشتگان تا اينجا بيشتر نمى توانند جلو بيايند.
به اين درخت كه برسى، هر كس كه باشى بايد متوقف شوى !
اينجا آخر خط است.
جبرئيل خطاب به پيامبر نموده و عرضه مى دارد:
اى محمد !
اين صداى خداوند است كه مى گويد:
"مهربانى من بر غضبم سبقت گرفته است".
و اينجاست كه پيامبر عرضه مى دارد:
بار خدايا، عفو و بخشش تو را مى طلبم.
اكنون ديگر موقع خداحافظى است !
جبرئيل با پيامبر خداحافظى مى كند.
جبرئيل از مكه تا اينجا همراه پيامبر آمده است ويك همسفر خوب براى پيامبر بوده است اما چرا رفيق نيمه راه مى شود؟
پيامبر به او مى فرمايد:
چرا همراه من نمى آيى؟
جبرئيل عرضه مى دارد:
اگر به اندازه سر سوزنى جلوتر بيايم، پرو بال من مى سوزد.
و جبرئيل كنار سدرة المنتهى منتظر پيامبر مى ماند تا او برگردد.
و پيامبر به سفر خود ادامه مى دهد...
اين كيست كه سخن مى گويد؟
اين سدرة المنتهى است كه به اذن خدا به سخن آمده است و به پيامبر چنين مى گويد:
تا به حال كسى از من عبور نكرده است.
او به نهرى از نور مى رسد كه هيچ كس تا به حال از اين نهر عبور نكرده است !.
اكنون او به هفتاد هزار حجاب (پرده هاى از نور) مى رسد كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است !
و پيامبر داخل اين حجاب ها مى شود.
حجاب عزت، حجاب قدرت، حجاب كبرياء، حجاب نور،...
آخرين حجاب، حجاب جلال است.
بر روى هر حجاب، اين جملات نقش بسته است:
لا إِلهَ الاّ الله
مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله
عليُّ بن أبي طالب أميرُ المؤمنين
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#حوادث_فاطمیه💗
💗#قسمت_پنجم💗
روزهاى روشن گرى، روز ششم ربيع الأول تا روز آخر ربيع الثانى سال 11 هجرى قمرى
56 ـ مبارزه اقتصادى فاطمه(عليها السلام)
فاطمه(س) از يك طرف داغدار پدر است، هنوز مصيبت او را فراموش نكرده است، از طرف ديگر مظلوميّت على(ع)، قلب او را به درد آورده است. اگر چه فاطمه(س) بيمار شده است، امّا هنوز به فكر يارى امام خود است. فاطمه(س)كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ!
57 ـ تصميم براى غصب فدك
در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل شده است. در اين جلسه خليفه همراه با عُمَر و جمع ديگرى حضور دارند. عُمَر مشغول سخن گفتن با خليفه است:
ــ اى خليفه! تو مى دانى كه مردم بنده دنيا هستند و همه به پول علاقه دارند، تو بايد فدك را از فاطمه بگيرى تا مردم به اين خاندان علاقمند نشوند.
ــ امّا فدك از آنِ فاطمه است، همه مردم اين را مى دانند، سه سال است كه فدك در دست اوست.
ــ من فكر همه چيز را كرده ام، فقط كافى است نماينده و كارگزار فاطمه را از فدك بيرون كنى.
ابوبكر سخن عُمَر را قبول مى كند، عدّه اى را مأمور مى كند تا به فدك بروند و كارگزار فاطمه(س) را از آنجا بيرون كنند.
58 ـ اعتراض على(عليه السلام) به غصب فدك
على(ع) به ابوبكر اين نامه را مى نويسد: "به خدا قسم، اگر اجازه داشتم با شما جنگ مى كردم و با شمشير خود همه شما را به سزاى كارهايتان مى رساندم...من همان كسى هستم كه در جنگ ها به استقبال مرگ مى رفتم، آيا يادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله مى كردم؟ امّا من امروز در مقابل همه سختى ها صبر مى كنم".
59 ـ ترس شديد ابوبكر
ابوبكر دستور مى دهد تا مردم در مسجد جمع شوند، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند. ابوبكر چنين مى گويد: "اى مردم! من مى خواستم پولِ فدك را صرف تقويت سپاه اسلام بنمايم، امّا على با اين نظر مخالفت كرده و مرا تهديد كرده است، گويا او با اصل خلافت من مخالف است. من از همان روز اوّل، از درگير شدن با على مى ترسيدم و از جنگ با او گريزان بودم".
60 ـ عُمَر، خليفه را دلدارى مى دهد
عُمَر برمى خيزد و چنين مى گويد: "خليفه! چرا اين قدر ترسو و ضعيف هستى؟ من چقدر زحمت كشيدم تا اين خلافت را براى تو آماده كردم، امّا تو حاضر نيستى از آن بهره مند بشوى. من بودم كه نيروهاى شايسته و كاردان را گرد تو جمع كردم و دشمنانت را آرام كردم. اگر من با تو نبودم على، استخوان هاى تو را در هم شكسته بود... از تهديد على وحشت نكن".
چه بسا كه سخنان ابوبكر و عمر، چيزى جز عوام فريبى نباشد، آنان قبلاً با هم هماهنگ كرده بودند و اين سخنان را گفتند تا مردم را فريب بدهند.
61 ـ نقشه ترور على(عليه السلام)
جلسه اى در خانه ابوبكر با حضور عده اى برگزار مى شود، در اين جلسه خالدبنوليد هم حضور دارد، آنها از خالد مى خواهند كه فردا صبح، هنگام نماز، على(ع) را به قتل برساند.
اسماء بنت عُمَيس، همسر ابوبكر است، امّا اين زن با شوهرش از زمين تا آسمان تفاوت دارد، اين زن از شيعيان على(ع)است.
اسماء كنيز خود را صدا مى زند و به او مى گويد:
ــ همين الآن به خانه على(ع) برو، و سلام مرا به او برسان و اين آيه قرآن را بخوان و برگرد.
ــ كدام آيه؟
ــ آيه 20 سوره قصص، آنجا كه خدا از زبان دوست حضرت موسى(ع)مى گويد: "اى موسى، مردم مى خواهند تو را بكشند پس هر چه زودتر از اين شهر خارج شو".
كنيز به درِ خانه فاطمه(س) رسيده است، او در مى زند، على(ع)در را باز مى كند، كنيز آيه قرآن را مى خواند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_پنجم💗
آيا مى دانيد ثواب آنان كه در راه خدا جهاد مى كنند چيست؟ آيا شنيده ايد ثواب هر روزى كه انسان جهاد مى كند از 40 سال عبادت بيشتر است.
در احاديث ديگر آمده است كه درهاى آسمان براى جهاد كنندگان باز مى شود و در روز قيامت يكى از درهاى بهشت مخصوص آن ها مى باشد.
خوب اين همه ثواب و مقام و عظمت براى جهاد كنندگان است، امّا شايد از خودتان سؤال كرده باشيد در زمانى كه جنگ و جهادى نيست آيا مى توان كارى كرد تا ثواب جهادكنندگان را داشته باشيم.
براى پاسخ بايد گوش جان بسپاريم به سخن امام صادق(ع) كه فرمود: "ثواب دست دادن شما با يكديگر مثل ثواب جهاد كنندگان است".
و به راستى بايد به اين مكتب بنازيم كه چگونه مردم را تشويق مى كند تا به يكديگر محبّت كنند و اين كار را با پاداش اهل جهاد برابر مى داند.
روشن است كه جهاد كنندگان از مرزهاى كشور اسلامى محافظت مى كنند و مانع مى شوند تا دشمنان بر مال و ناموس مسلمانان تسلّط پيدا كنند، پس بايد در دست دادن مؤمنان با يكديگر نكته مهمّى نهفته باشد كه امام صادق(ع) ثواب آن را با ثواب جهاد كنندگان مقايسه مى كند.
و با كمى دقّت متوجّه مى شويم كه دست دادن با مردم در واقع از پيشروى لشكر بى تفاوتى در جامعه جلوگيرى مى كند!
آرى اگر افراد جامعه اى به بيمارى بى تفاوتى مبتلا شوند در آن جامعه ديگر نشاط و شادمانى به چشم نخواهد خورد.
امام صادق(ع) با اين كلام خود به اين نكته اشاره مى كند كه همين دست دادن اگر از روى عشق و صفا باشد يك نوع مجاهده است، زيرا شما با همين دست خالى به جنگ نا اميدى و بى تفاوتى رفته ايد.
آرى، تو با اين دست دادن از مرزِ دوستى و صفا محافظت مى كنى، همان طور كه جهادكنندگان از مرزهاى كشور محافظت مى كنند. شما از حريم عشق و محبّت حمايت مى كنى تا در سرتاسر جامعه محبّت جوانه بزند، رشد كند و ثمر بدهد!
اگر جهاد كنندگان مانع حمله دشمن به جان و مال و ناموس مردم مى شوند تو هم مانع حمله دشمن به نشاط جامعه (كه همان بى تفاوتى است) مى شويد و تلاش مى كنى تا روح و روان مردم سالم بماند و با دست هاى خود با بى تفاوتى مى جنگيد تا همه مردم، شاهد گرماى خورشيد محبّتت باشند كه در افق سبز دست شما طلوع مى كند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#خدای_قلب_من💗
💗#قسمت_پنجم💗
وقتى نافرمانى تو كردم و به گناه آلوده شدم به عفو تو اميد داشتم، چرا كه پيش از آن عفو و رحمت تو را ديده بودم.
چون من مهربانى تو را ديده بودم، جرأت كردم كه گناه كنم، اگر از زود عصبانى شدنت هراس مى داشتم، از گناه دورى مى كردم!
بندگانت همه فقير و محتاج تو هستند ولى من از همه به تو محتاج تر هستم، چرا كه گناهانم را كسى جز تو نمى بخشد!
اكنون چه كنم؟ و به كجا بروم؟
كيست كه اين بنده شرمنده را قبول كند جز خود تو؟
تو خداى من هستى و من به مهربانى تو دل خوش كرده ام!
خداى من !
من كيستم كه تو بخواهى بر من غضب كنى;
من كيستم كه تو مرا عذاب كنى;
من در دستگاه با عظمت تو، ذرّه اى بيش نيستم ولى تو در اوج عظمت و جلالى!
تو چگونه با آن همه بزرگى و عظمت مى خواهى يك ذرّه را عذاب كنى؟
تو به عبادت و بندگى من نياز ندارى امّا من به مهربانى تو سخت نيازمندم.
اگر تو مرا تنها گذارى، كيست كه مرا يارى كند؟
اگر تو مايه آرامش من نشوى، چه كسى مى تواند اين قلب آشفته را آرام كند؟
خداى من !
تو بزرگوارى و بس كريم!
چون بزرگواران بخواهند عطايى كنند به كرم خود نگاه مى كنند، نه به شايستگى ديگران!
من شايستگى مهربانى تو را ندارم امّا به كرم تو چشم دوخته ام!
گر چه با گناهانى كه انجام داده ام رويم سياه است امّا از تو مى خواهم كه هيچ گاه رويت را از من برنگردانى.
چرا كه خود مى دانى كه بنده ات فقط به مهر تو دل بسته است!
بنده تو به خودت اميد دارد و مى داند كه اگر به غير تو دل خوش دارد، نااميد خواهد شد.
خداى من !
اگر چه گاهى در بندگى تو كوتاهى مى كنم ولى نافرمانى تو را دشمن مى دارم.
اگر قرار باشد كه تو فقط به بندگان خوبت نگاه كنى پس گنهكاران به كجا پناه ببرند و با كه سخن بگويند!
مرا از كسانى قرار ده كه صدايشان زدى و آنها نيز به سوى تو آمدند.
بار خدايا! چگونه از درِ خانه تو با نااميدى برگردم، حال آن كه آرزو داشتم كه چون به سوى تو رو كنم با مهربانى مرا بپذيرى.
خداى من !
به اين فكر بودم كه من گداى درِ خانه تو نيستم!
چرا كه گدايان چون از كسى جواب رد بشنوند، دل كنده و به جاى ديگر مى روند و اميد دارند كس ديگرى به آنها توجّه كند.
امّا تو خود مى دانى من جاى ديگرى ندارم كه بروم.
كجا بروم وقتى جز تو پناهى ندارم!
اگر در جهنّم مرا جاى دهى در آن جا پرده از راز درون خود برمى دارم و به همه مى گويم كه تو را دوست دارم.
خداى من !
يك آرزو به دل دارم كه عمرى است آن را از تو مى خواهم;
هر روز و هر شب آن را از تو طلب مى كنم;
مرا به آرزويى كه عمرم را به پاى آن گذاشته ام برسان كه آن آرزو همان رضايت و بخشش تو است.
به من نعمت هاى زيادى داده اى كه من نمى توانم آنها را بشمارم.
اكنون از تو مى خواهم تا لطف خود را بر من كامل كنى و بخشش خودت را به من كرم كنى تا نعمت تو بر من تمام و كمال باشد.
خداى من !
اگر مى بينى با اين همه گناه و معصيت، به عفو تو اميد دارم براى اين است كه بزرگوارى تو را به چشم خود ديده ام.
وقتى با خودم خلوت مى كنم با خود مى گويم كه تو مرا مى بخشى و به خود مژده عفو تو را مى دهم، پس به بزرگواريت اميدم را نااميد مكن!من گداى درِ خانه توام و جاى ديگر نمى روم.
خوب مى دانم كه تا به حال كسى را از درِ خانه خود نااميد نكرده اى!
تو بودى كه مرا با خودت آشنا ساختى و اجازه ام دادى تا با تو سخن بگويم.
اگر تو مرا با عفو و بخشش خود آشنا نمى كردى، من هم اميدوار نمى شدم، اكنون كه خود، اميدوارم كرده اى، آيا دلم را مى شكنى!
خداى من!با اين همه مهربانى ها كه از تو سراغ دارم اگر از تو طلب عفو نكنم، خطا كرده ام، چرا كه تو بخشنده و مهربانى و گناهان بندگان خود را مى بخشى!تو از من بى نيازى و به من اين همه مهربانى مى كنى و من اين قدر به تو نيازمندم و نافرمانيت مى كنم!از تو مى خواهم، آرامش قلبم را در گرو ياد خودت قرار دهى و مرا يارى كنى تا از گناه فاصله بگيرم.از تو مى خواهم، تمام وجودم را متوجّه خود بنمايى و در وجود من اشتياق به كارهاى زيبا را قرار دهى و همچون بندگان خوبت، همواره از من راضى و خشنود باشى!خداى من !هرگز بنده خدايى غير از تو نبوده ام، كه اكنون به درِ خانه او بروم!كدامين مولا به غير تو به من مهربانى كرده است كه اكنون از او بخواهم بار ديگر مهربانى كند؟من جز تو مولا و آقايى ندارم!من خدايى جز تو نمى شناسم!اگر تو جواب مرا ندهى من چه كنم؟ كجا بروم؟با هزاران اميد به درِ خانه تو رو كرده ام!مى دانم كه هرگز اميد كسى را كه جز تو كسى را ندارد، نااميد نمى كنى؟
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#به_باغ_خدا_برویم💗
💗#قسمت_پنجم💗
وقتى نافرمانى تو كردم و به گناه آلوده شدم به عفو تو اميد داشتم، چرا كه پيش از آن عفو و رحمت تو را ديده بودم.
چون من مهربانى تو را ديده بودم، جرأت كردم كه گناه كنم، اگر از زود عصبانى شدنت هراس مى داشتم، از گناه دورى مى كردم!
بندگانت همه فقير و محتاج تو هستند ولى من از همه به تو محتاج تر هستم، چرا كه گناهانم را كسى جز تو نمى بخشد!
اكنون چه كنم؟ و به كجا بروم؟
كيست كه اين بنده شرمنده را قبول كند جز خود تو؟
تو خداى من هستى و من به مهربانى تو دل خوش كرده ام!
خداى من !
من كيستم كه تو بخواهى بر من غضب كنى;
من كيستم كه تو مرا عذاب كنى;
من در دستگاه با عظمت تو، ذرّه اى بيش نيستم ولى تو در اوج عظمت و جلالى!
تو چگونه با آن همه بزرگى و عظمت مى خواهى يك ذرّه را عذاب كنى؟
تو به عبادت و بندگى من نياز ندارى امّا من به مهربانى تو سخت نيازمندم.
اگر تو مرا تنها گذارى، كيست كه مرا يارى كند؟
اگر تو مايه آرامش من نشوى، چه كسى مى تواند اين قلب آشفته را آرام كند؟
خداى من !
تو بزرگوارى و بس كريم!
چون بزرگواران بخواهند عطايى كنند به كرم خود نگاه مى كنند، نه به شايستگى ديگران!
من شايستگى مهربانى تو را ندارم امّا به كرم تو چشم دوخته ام!
گر چه با گناهانى كه انجام داده ام رويم سياه است امّا از تو مى خواهم كه هيچ گاه رويت را از من برنگردانى.
چرا كه خود مى دانى كه بنده ات فقط به مهر تو دل بسته است!
بنده تو به خودت اميد دارد و مى داند كه اگر به غير تو دل خوش دارد، نااميد خواهد شد.
خداى من !
اگر چه گاهى در بندگى تو كوتاهى مى كنم ولى نافرمانى تو را دشمن مى دارم.
اگر قرار باشد كه تو فقط به بندگان خوبت نگاه كنى پس گنهكاران به كجا پناه ببرند و با كه سخن بگويند!
مرا از كسانى قرار ده كه صدايشان زدى و آنها نيز به سوى تو آمدند.
بار خدايا! چگونه از درِ خانه تو با نااميدى برگردم، حال آن كه آرزو داشتم كه چون به سوى تو رو كنم با مهربانى مرا بپذيرى.
خداى من !
به اين فكر بودم كه من گداى درِ خانه تو نيستم!
چرا كه گدايان چون از كسى جواب رد بشنوند، دل كنده و به جاى ديگر مى روند و اميد دارند كس ديگرى به آنها توجّه كند.
امّا تو خود مى دانى من جاى ديگرى ندارم كه بروم.كجا بروم وقتى جز تو پناهى ندارم!
اگر در جهنّم مرا جاى دهى در آن جا پرده از راز درون خود برمى دارم و به همه مى گويم كه تو را دوست دارم.
خداى من !
يك آرزو به دل دارم كه عمرى است آن را از تو مى خواهم;
هر روز و هر شب آن را از تو طلب مى كنم;
مرا به آرزويى كه عمرم را به پاى آن گذاشته ام برسان كه آن آرزو همان رضايت و بخشش تو است.
به من نعمت هاى زيادى داده اى كه من نمى توانم آنها را بشمارم.
اكنون از تو مى خواهم تا لطف خود را بر من كامل كنى و بخشش خودت را به من كرم كنى تا نعمت تو بر من تمام و كمال باشد.
خداى من !
اگر مى بينى با اين همه گناه و معصيت، به عفو تو اميد دارم براى اين است كه بزرگوارى تو را به چشم خود ديده ام.
وقتى با خودم خلوت مى كنم با خود مى گويم كه تو مرا مى بخشى و به خود مژده عفو تو را مى دهم، پس به بزرگواريت اميدم را نااميد مكن!
من گداى درِ خانه توام و جاى ديگر نمى روم.
خوب مى دانم كه تا به حال كسى را از درِ خانه خود نااميد نكرده اى!
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_پنجم💗
حضرت داوود(ع) يكى از پيامبران بزرگ مى باشد كه در قرآن مجيد هم به بعضى از حكايت هاى زندگى او اشاره شده است.
حالا من مى خواهم يكى از حكايتهاى اين پيامبر را برايتان نقل كنم، آيا موافقيد؟
حضرت داوود(ع)، مشغول عبادت بود كه ناگهان صدايى به گوشش رسيد، اين صدا براى او بسيار آشنا بود.
آرى، اين صداى وحى بود، خداوند داشت با او سخن مى گفت.
آيا مى دانيد خداوند مى خواهد در مورد چه موضوعى با پيامبر خود سخن بگويد؟
اى داوود !
مى خواهم عملى را به تو ياد بدهم كه اگر بندگان من آن را انجام دهند، آنها را وارد بهشت مى كنم.
حتماً با خود مى گوييد: چه كارى تا اين اندازه باعث خوشحالى و رضايت خداوند مى شود؟
شايد آن كار، يكى از عبادت هايى است كه خداوند بر ما واجب كرده است؟
حضرت داوود(ع) رو به خداى متعال كرد و عرضه داشت:
بار خدايا، آن عمل نيكو چيست؟
و جوابى كه آمد اين بود:
آن عمل اين است كه باعث شادمانى مؤمنى بشوى و قلب او را شاد سازى.
آرى، شاد كردن دل مؤمن، همان كارى است كه خداوند بهشت را در مقابل آن كار مى دهد.
پس هنگامى كه با مؤمنى روبرو شديد با لبخند خود او را شاد كنيد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجم
... به این نتیجه رسیدم که مهریه ام هرسال یک سفر کربلا باشد 😍
با پدر و مادرم درمیان گذاشتم 🙃
چون معتقدند که مهریه حق دختر است، موافقت کردند 👌🏻
با محمد درمیان گذاشتم 😰
نگران بودم 😰
کمی فکر کرد وگفت:عالیه😍
ما بخاطر شما هرسال یه سفر کربلای اجباری هم میریم 😅
داشتم به زهرا فکر میکردم 😊
گفتم:زهرا روهم میبریم 😄
گفت:حتما 😍
باز هم وقتی از اتاق بیرون آمدم، اولین کاری که کردم باز این بود که رفتم وزهرا را بغل کردم 🤗
بازهم متعجب شده بود 😳
ولی باز وقتی ماجرا را تعریف کردم خیلی خیلی خوشحال بود😍
خیلی خیلی خیلی ☺️
دوست داشتم تاریخ عقد هم یک روز خاص باشد 🌺
روز ۵ شهریورماه را برای عقد انتخاب کردیم 😍
روز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها 😍
آزمایش های مقدماتی همه خوب از آب در آمدند 😍
روز عقد رسید 😍🤤
ساعت ۵ قرار محضر داشتیم 😊
شانس داشت آدم بانظمی بود وسر موقع رسیده بود وگرنه....😏
وارد محضر شدیم وبه اصرار دیگران چادر مشکی را در آوردم وچادر سفید سر کردم 😭
با فاصله از محمد روی مبل نشسته بودم وبه آینه وسط سفره نگاه میکردم 👀
عاقد در حال برسی شناسنامه ها بود ومن هم مشغول تماشای زیرکی محمد 😜
به ظاهر آرام به نظر میرسید اما در دلش غوغا بود 😟
از دستهای لرزانش متوجه شدم 😉
در کیفم را باز کردم 👜
قرآن را از کیفم بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن سوره نور 🙂
به آرامشم خیلی کمک کرد 😌
محمد هم زیر لب چیزی میگفت 😀
باز هم همه فکرم پیش زهرا بود 😞
مریض بود به خانه دختر دایی بزرگترم مرضیه مانده بود 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
عاقد شروع کرد 😍
انکاح سنتی.... 🌱
وای!خیلی حس عجیبی داشتم 😐
به تمام لحظاتی که قرار بود با محمد داشته باشم فکر میکردم 😍
ولی ته دلم آشوب بود 😨
انگار در دلم رخت میشورند😱
گل را چیدم😍
گلاب را آوردم 😍
گفت:عروس خانم،برای بار آخر عرض میکنم 😒
فهمیدم که اگر جواب ندهم زندگی بی زندگی 😂
دوشیزه مکرمه، سرکار خانم زینب فاطمی، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای محمد کریمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید،یک شاخه نبات وهرسال یک سفر کربلای معلی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟🤔
در دلم بسم اللهی گفتم ☺️
دوباره گفت:آیا بنده وکیلم؟🤔
عاقد بی اعصابی بود🙄😤
عجله داشت 🏃🏻♂
گفتم:اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، با اجازه امام زمان،مادرشون حضرت زهرا،پدر و مادرم وبزرگترای مجلس...
دلم میخواست محمد را اذیت کنم 😁😜
نگاهی به آینه وسط سفره کردم 👀
متوجه شده بود 😆
نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم ☺️
گفتم:....
نویسنده ✍🏻:#کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجم
... به این نتیجه رسیدم که مهریه ام هرسال یک سفر کربلا باشد 😍
با پدر و مادرم درمیان گذاشتم 🙃
چون معتقدند که مهریه حق دختر است، موافقت کردند 👌🏻
با محمد درمیان گذاشتم 😰
نگران بودم 😰
کمی فکر کرد وگفت:عالیه😍
ما بخاطر شما هرسال یه سفر کربلای اجباری هم میریم 😅
داشتم به زهرا فکر میکردم 😊
گفتم:زهرا روهم میبریم 😄
گفت:حتما 😍
باز هم وقتی از اتاق بیرون آمدم، اولین کاری که کردم باز این بود که رفتم وزهرا را بغل کردم 🤗
بازهم متعجب شده بود 😳
ولی باز وقتی ماجرا را تعریف کردم خیلی خیلی خوشحال بود😍
خیلی خیلی خیلی ☺️
دوست داشتم تاریخ عقد هم یک روز خاص باشد 🌺
روز ۵ شهریورماه را برای عقد انتخاب کردیم 😍
روز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها 😍
آزمایش های مقدماتی همه خوب از آب در آمدند 😍
روز عقد رسید 😍🤤
ساعت ۵ قرار محضر داشتیم 😊
شانس داشت آدم بانظمی بود وسر موقع رسیده بود وگرنه....😏
وارد محضر شدیم وبه اصرار دیگران چادر مشکی را در آوردم وچادر سفید سر کردم 😭
با فاصله از محمد روی مبل نشسته بودم وبه آینه وسط سفره نگاه میکردم 👀
عاقد در حال برسی شناسنامه ها بود ومن هم مشغول تماشای زیرکی محمد 😜
به ظاهر آرام به نظر میرسید اما در دلش غوغا بود 😟
از دستهای لرزانش متوجه شدم 😉
در کیفم را باز کردم 👜
قرآن را از کیفم بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن سوره نور 🙂
به آرامشم خیلی کمک کرد 😌
محمد هم زیر لب چیزی میگفت 😀
باز هم همه فکرم پیش زهرا بود 😞
مریض بود به خانه دختر دایی بزرگترم مرضیه مانده بود 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
عاقد شروع کرد 😍
انکاح سنتی.... 🌱
وای!خیلی حس عجیبی داشتم 😐
به تمام لحظاتی که قرار بود با محمد داشته باشم فکر میکردم 😍
ولی ته دلم آشوب بود 😨
انگار در دلم رخت میشورند😱
گل را چیدم😍
گلاب را آوردم 😍
گفت:عروس خانم،برای بار آخر عرض میکنم 😒
فهمیدم که اگر جواب ندهم زندگی بی زندگی 😂
دوشیزه مکرمه، سرکار خانم زینب فاطمی، آیا بنده وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای محمد کریمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید،یک شاخه نبات وهرسال یک سفر کربلای معلی درآورم؟ آیا بنده وکیلم؟🤔
در دلم بسم اللهی گفتم ☺️
دوباره گفت:آیا بنده وکیلم؟🤔
عاقد بی اعصابی بود🙄😤
عجله داشت 🏃🏻♂
گفتم:اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، با اجازه امام زمان،مادرشون حضرت زهرا،پدر و مادرم وبزرگترای مجلس...
دلم میخواست محمد را اذیت کنم 😁😜
نگاهی به آینه وسط سفره کردم 👀
متوجه شده بود 😆
نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم ☺️
گفتم:....
نویسنده ✍🏻:#کنیز_الزهرا
کیمیای صلوات05.mp3
11.95M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 #قسمت_پنجم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
@kelidebeheshte